سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 95
بازدید دیروز: 65
بازدید کل: 1382447
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



روز جهانی قرآن..

سه شنبه 89 شهریور 23

اول: ما به دین آنان و پیامبران‌شان احترام می‌گذاریم و آنها قرآن ما ر امی‌سوزانند و به پیامبرمان توهین می‌کنند.. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا..
دوم: آن‌وقت ما مظهر خشونت و جمود فکری هستیم و آنها مظهر دموکراسی و آزادی اندیشه..
سوم: این رفتار سخیفانه و احمقانه نشان می‌دهد که از کجا می‌سوزند..
چهارم: امام سجاد علیه السلام در دعایی می‌فرماید: الحملله الذی جعل اعدائنا من الحمقاء.. یعنی: خدا را شکر که دشمنان ما را از احمق‌ها قرار داد..
پنجم: یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم والله متم نوره و لو کره المشرکون.. یعنی: آنان می‌خواهند نور خدا را با دهان‌شان خاموش کنند در حالی که خداوند نورش را گسترش می‌دهد حتی اگر مشرکان نخواهند و نپسندند.
ششم: معتقدم این نشانه‌ی اقتدار و عظمت اسلام در جهان است.. و باز هم معتقدم این کار رونق بیشتر دین اسلام را در سراسر جهان پی خواهد داشت.. به کوری چشم آنان که نتوانند دید..
هفتم: یادت به خیر امام عزیز که می‌گفتی: من با اطمینان می‌گویم که به زودی اسلام سنگرهای کلیدی جهان را یکی پس از دیگری فتح خواهد کرد..
و نکته‌ی آخر اینکه: خوب است جمهوری اسلامی ایران با اعلام مقام معظم رهبری ابتکار تاسیس روز جهانی قرآن را به دست بگیرد و محور اتحاد جهان اسلام شود..


بیایید در وبلاگ‌هایمان روز جهانی قرآن را پیشنهاد بدهیم..
همه با هم به سوی تاسیس روز جهانی قرآن..

دوستانی که مایلند لوگوی روز جهانی قرآن را (مانند لوگوی سمت راست بالا) در وبلاگشان قرار دهند لطفا  ایــن‌کــد  را در قالب وبلاگ بعد از کلمه <body> قرار دهند

امروز پنجشنبه: پست پایینی را تحت عنوان روز جهانی قرآن.. چرا؟ برای روزنامه نوشتم.. شاید شنبه چاپ ‌شود

امروز شنبه: روزنامه‌ی ایران در صفحه 3 امروز این مقاله را چاپ کرده است.. اما متأسفانه با اینکه تاکید کرده بودم بدون دخل و تصرف چاپ کنند یک بندش را برداشته و یک جاهایی را هم خلاصه کرده‌اند.. تا من باشم دیگه گوش به حرف این ارباب مطبوعات ندم و مقاله بشون ندم..


مدیریت از نوع خودمانی..

چهارشنبه 89 شهریور 17

سلام دوستان عزیز..
برای استفاده از نقطه نظرات دوستان در مورد پست قبلی، دارم کامنت‌های آن عزیزان را بررسی می‌کنم تا اگر خدا بخواهد با مشارکت همه‌ی نطرات، مطلب قابل قبولی ارائه شود..
فعلا برای اینکه توان‌های مدیریتی را بشناسید و بدانید بعضی از ما مدیران محترم!!  چه بر سر مملکت خویش می‌آوریم، این حکایت را که چندی پیش دوستی برایم ایمیل کرده بود بخوانید..

تیم قایق‌رانی ایران با تیم قایق‌رانی ژاپن مسابقه داشتند. هرتیم دارای هشت عضو بود. پس از تلاش فراوان هردو تیم، بالاخره تیم ژاپن با اختلاف یک مایل برنده شد.
حال و هوای تیم ایران خیلی سرد و بهت زده بود. مدیریت ارشد تیم تصمیم گرفت برنده‌ی مسابقات سال آینده باشد. به همین دلیل یک گروه تحلیل‌گر برای بررسی اوضاع و ارائه‌ی راه کار و راه حل مناسب به خدمت گرفت.
بعد از تحلیل‌های مختلف، تحلیل‌گران کشف کردند که ژاپنی‌ها هفت پاروزن و یک کاپیتان داشتند؛ در حالی‌که تیم ایران یک پاروزن و هفت کاپیتان داشته است. این نشان دهنده‌ی یک مشکل ساختاری است که باید توسط مشاورانی زبده حل و فصل شود.
مدیریت ارشد تیم، یک هیأت مشاوره را برای بررسی نقاط ضعف تیم و ایجاد توان لازم در آن به استتخدام گرفت. بعد از چندماه فعالیت مدام، مشاوران به این نتیجه رسیدند که تعداد زیاد کاپیتان‌ها باعث خرابی کار است و باید اساسا ساختار تیم ایران عوض شود.. آنها ساختار جدید را چنین پی‌ریزی کردند: تیم باید چهار کاپیتان داشته باشد که برای جلوگیری از هرج و مرج، توسط دو مدیر هدایت و اداره شوند. یکی هم به عنوان مدیر ارشد و دیگری پاروزن تیم باشد.
سال بعد ژاپنی ها با اختلاف دو مایل برنده شدند. مسئولان ایرانی فورا پاروزن را به دلیل بی کفایتی و عملکرد نامناسب برکنار کردند اما به مدیریت تیم به خاطر انگیزه‌ بخشی لازم در فاز آماده سازی پاداش و امتیازات خوبی پرداخت شد.
گروه مشاوره یک تحلیل دیگر هم ارائه داد:
- استراتژی اتخاذ شده مناسب بوده است.
- انگیزه‌ی لازم داده شده بود.
- ابزار مربوطه از کارآمدی کافی برخوردار نبوده است.

 


سلام به همه‌ی شما دوستان عزیز..

سرنوشت: طاعات و عباداتتان قبول.. شهادت مولای موحدان و امیر مومنان نیز تسلیت باد..

سرنوشت دیگر: این پست و پست بعدی که احتمالا خواهم نوشت با برداشتی است از دو سه جلسه بحث مفصل در جلسه‌ی هم اندیشی‌ جوانان که هر هفته در فرهنگسرای ارسباران تشکیل می‌شود..

معمولا وقتی با دختران یا خانم‌های بدحجاب گفتگو می‌‌شود این دیالوگ را زیاد می‌شنویم.. بنا دارم در این زمینه پستی مفصل بنویسم..  شما هم  همراه شوید چه در اصل دیالوگ که اگر کم یا زیاد است اصلاح کنید و چه برای پست آینده اگر چیزی به نظرتان می‌رسد کمک کنید..

ــ شما چرا حجابتان را راعایت نمی‌کنید و اینقدر به سر و وضعتان می‌رسید و اینگونه آرایش می‌کنید؟
ــ من نیز مثل هرکس دبگری زیبایی را دوست دارم و می‌خواهم زیبا باشم.. برای دل خودم آرایش می‌کنم..

ــ اگر برای  دل خودتان است چرا اینگونه در جامعه ظاهر می‌شوید و دل جوانان را می‌لرزانید؟
ــ‌ خب این اشکال از جامعه است که دلش می‌لرزد و به من ربطی ندارد.. آنها مراقب چشم و هوش خود باشند..

ــ با حکم خدا و دین اسلام چه می‌کنید که رعایت حجاب را الزامی دانسته است؟
ــ من فکر نمی‌کنم که حجاب این باشد که شما تعریف می‌کنید.. حجاب به دل است و همین که دلمان پاک باشد کافی است.. تازه حالا چند لاخ موی من هم پیدا باشد به کجای دین خدا لطمه می‌خورد..

پانوشت: اگر این روزها کمتر خدمت می‌رسم.. دیر به دیر آپ می‌کنم و کمتر به وبلاگ‌هایتان می‌آیم چون مشغول ترجمه‌ی یک کتاب در حوزه‌ی فقه تطبیقی هستم که کلی از وقتم را به خودش اختصاص داده است.. دعا کنید زودتر تمام بشود..

 


شوق پرواز

سه شنبه 89 شهریور 2

پنجشنبه‌ی ‌گذشته برای بازبینی سریال جدید «شوق پرواز» که به زندگی خلبان شهید عباس بابایی پرداخته و الان در مرحله‌ی تدوین است رفتیم.. این سریال با حمایت تچهیزاتی ارتش جمهوری اسلامی ساخته شده است.. تقریبا چهار ساعت از گوشه‌های مختلف سریال را دیدیم..

صحنه‌های زیبا و تاثبر گذار عجیبی داشت که منقلبمان کرد.. یکی از صحنه‌های بسیار تاثیر گذار و زیبایی که حسابی اشکمان را درآورد صحنه‌ی اطلاع یافتن همسر بابایی از شهادت او بود.. این صحنه با هنرنمایی فوق العاده‌ی الهام حمیدی در نقش همسر بابایی دل سنگ را هم آب می‌کند..

 

حتما شنیده‌اید که عباس بابایی با همسرش و عده‌ای دیگر از همرزمانش و همسرانشان عازم سفر حج بودند که در فرودگاه مهرآباد، عباس صدای مارش نظامی می‌شنود و از آغاز عملیاتی مطلع می‌گردد.. او با اینکه همه چیز آماده بود و باید سوار هواپیما می‌شدند که به جده پرواز کنند به خانمش و همرزمانش می‌گوید شما بروید من نمی‌آیم.. هرچه اصرار می‌کنند می‌گوید: حج من همین جاست.. و درست بود این سخن.. چون حج او همین جا بود و دقیقا در روز عید قربان گلوله‌ی ضدهوایی که به هواپیمایش شلیک شده بود از کابین عبور می‌کند و گردنش را می‌درد.. و اینچنین عباس ذبیح انقلاب اسلامی می‌شود..

خبر به مکه و کاروان همسرش می‌رسد.. مصطفی اردستانی که او هم بعدها شهید شد با همسرش، برای اینکه ملیحه یعنی همسر عباس متوجه نشود به بهانه‌های مختلف به اتفاق او زودتر کاروان را رها می‌کنند و به ایران می‌آیند.. ملیحه خبر ندارد که چه خبری در انتظار اوست.. اما پر از استرسی مبهم است.. این آمدن از جده تا تهران و حرکت از تهران به سوی قزوین و اطلاع ملیحه از شهادت عباس جزو فرازهای سریال شوق پرواز است که انصافا الهام حمیدی که جای ملیحه بازی می‌کند عجیب ایفای نقش کرده است و همه را تحت تاثیر قرار می‌دهد.. دست الهام حمیدی و نیز شهاب حسینی که نقش عباس را بازی می‌کند درد نکند..


بانو کجا..؟

چهارشنبه 89 مرداد 27

بانو کجا..؟ کجا می‌روی بانو؟ خیلی زود است که محمدت را .. عشقت را.. امین دیارت را.. تنها بگذاری؟

بانو.. هنوز سه روز بیشتر از رحلت ابو طالب نگذشته است.. چطور می توان غم را بر غم تاب آورد؟

هنوز کعبه، در عزای سالار حجاز زانو از بغل نگشوده است.. هنوز علی در فراق پدر می‌سوزد.. و محمد امین در غم عمویش اشک در چشم دارد.. هنوز آب غسل پیرمردی که پناه تو و شوهرت بود، خشک نشده است.. کجا می‌روی بانو؟

خاتون حجاز.. روزهایی که محمدت به نماز می‌ایستاد و خانه‌ات سنگ‌باران می‌شد را به یاد آر.. حتما یادت هست که خود را سپر می‌کردی تا سنگی مباد بر سر و روی او فرود آید..

کجا می‌روی خاتون..؟ امروز نیز او به نماز ایستاده است.. هنوز دشمنان دست از آزارش نکشیده‌اند.. ای وای از غریبی محمد و علی.. محمد عمویش را از دست داد و تو را.. و علی پدر را.. در فاصله‌ی سه روز ..

بانو.. کینه‌های پنهان قریشیان روز به روز آشکارتر می‌شود و درد دل های محمد نیز افزون‌تر.. محمد دوباره حرا نشین می‌شود.. بر خیز بانو‌.. که او راه غار را پیش گرفته است.. برخبز بانو.. خودت را نشانش ده.. که نگاهت، مهرت و عاطفه‌ات زخم دلش را درمان می‌کند.

بانوی محمد! کودکت را.. فاطمه‌ات را‌.. به که می‌سپاری؟ هیچ می‌دانی که تنها فاطمه نیست که یتیم می‌شود و باید یتیم‌داری کند.. تنها فاطمه مادر از دست نمی‌دهد که محمد نیز دوباره بی مادر می‌شود.

آری بانو .. کودکت یعنی فاطمه‌ات مادر شد.. آن هم مادر پدر.. اما بانو.. برای دستان کوچکش خیلی زود است که سر پدر را مادرانه نوازش کند.. دست‌های کوچک دخترت زهرا هنوز یارای تکاندن غبار غم از روی پدر ندارد.. مادرم زود است وظیفه‌ی مادری برای فاطمه که ام ابیها باشد..

خاتون قریش.. رفتی که دیگر بیداد قریشیان را نبینی.. اما دختر خردسالی که تو پرورانیدی مانند تو.. آری مانند تو، سنگ صبور پدر خواهد بود..


پ ن:
دل‌نوشته‌ای بود قدیمی (رمضان 1385) به مناسبت وفات خضرت خدیجه در دهم رمضان سال دهم هجری.. البته امروز هم  هفتم رمضان است و روز وفات حضرت ابوطالب در همان سال.. سالی که برای پیامبر اسلام به عام الحزن تبدیل شد..

 


5 سالگی من:  پدرم  هر چیزی رو می‌دونه و هرکاری که بخواد می‌کنه
10 سالگی:  پدرم از همه‌ی پدرها باهوش‌تره وخیلی چیزها رو می‌دونه
13 سالگی:  پدرم اونقدر هم همه چیز رو  نمی‌دونه
15 سالگی:  پدرم نمی‌تونه ما رو درک کنه چون زمان بچگی‌ش با الان خیلی فرق داشته
18 سالگی: طبیعیه که پدر هیچی در این مورد نمی‌دونه چون ضرورت‌های نسل ما رو درک نمی‌کنه
20 سالگی: نصیحت  پدرم رو
تحویل نمی‌گیرم.. آخه ما خیلی تفاوت داریم
25 سالگی: رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم رو قبول نداره.. خب ما جوونا رو نمی‌فهمه و
یه  اُمل  تمام عیاره
30 سالگی: بد نیست نظر پدرو بپرسم.. هرچی باشه چند تا پیراهن بیشتر پاره کرده و  تجربه داره
40 سالگی: من موندم که پدر چطور همه چیز رو اینقدر جامع نگاه می‌کنه.. چقدر عاقل و با تدبیره
50 سالگی: حاضرم همه چیز رو بدم که  برگرده و من بتونم باهاش درباره‌ی همه چیز حرف بزنم
اما افسوس..
                                                              با استفاده از ایمیل یک دوست با تصرف و کم و زیاد کردن البته

پ ن: فاصله‌ی نسل‌ها را قبول دارم اما نه این قدری که جوانان باور کرده‌اند و  شکاف نسل‌ها شده بهانه‌ای برای مقابله‌ی فکری حتی با فکرهای خوب پدر و مادر..

پ ن دیگه: در جلسه‌ی هم اندیشی همین هفته دو دختر جوان آمده بودند و سخن از همین بود.. در این زمینه یک پست مفصل خواهم گذاشت.. انشاءالله

بازم پ ن: امروز دوتا مهندس جوان پیش من بودند..  صحبت از همین موضوع شد.. از فاصله‌ی معمولی نسل‌ها که در نظر جوانان شکافی غیر قابل عبور است.. از قول استادشان نقل کردند که می‌گفت: شما جوانان پروژه‌ای نگاه می‌کنید و ما میان‌سالان پروسه‌ای.. تعبیر زیبایی بود..

و آخریش: این حرف‌ها اصلا ربطی به سریال فاصله‌ها ندارد.. چون اصلا نمی‌بینم و خبر ندارم آنجا چه خبر است..


بگذار تا بگریم

یکشنبه 89 مرداد 10

شب آخر است.. شب جمعه..  برای طواف می‌روی تا پر شوی از خدا.. یکی دعای کمیل می‌خواند.. یکی آل یاسین گریه می‌کند.. یکی دعای مجیر زمزمه می‌کند.. یکی دعای فرج را اشک می‌ریزد.. یکی گلی گم کرده‌ است و می‌جویدش و بی تابی می‌کند..

و من اما تنها سکوت می‌کنم.. سکوت می کنم  تا بشنوم دعاهایی را که با هزار زبان خوانده می‌شود.. اینجا نیازی به ترجمه نیست.. اینجا هم ترکی می‌فهمی و هم عربی.. هم اردو و هم فارسی.. هم بنگالی و هم اندونزیایی.. اینجا همه‌ی راز و نیازها را می‌فهمی.. آخر همه یک چیز را می‌خوانند و با زبان مشترکی که به هیچ زبان دنیایی شباهت ندارد حرف می‌زنند..

اما همسفران من بیش از همه حسی مشترک دارند.. حسی که عجیب به هم پیوندشان زده است.. حالا همه همدیگر را بیشتر از همیشه می‌فهمند.. همه دارند می‌سوزند و چشمانشان با تمام خستگی هنوز بیدار است و مشتاق و پر از نگاه‌های عاشقانه..
به هرطرف نگاه می‌کنم یکی از همسفرهایم را می‌بینم که می‌توان فهمید بغض گلویش را از نگاه‌های ملتهبش.. فرقی نمی‌کند دکتر باشی یامهندس.. زن باشی یا مرد.. پزشکی خوانده باشی یا کامپیوتر.. علوم انسانی یا تجربی.. اینجا حتی پارسای شش هفت ساله با بغض می‌گوید دوست ندارم برگردم..

آخر امشب شب وداع با  بیت الله الحرام است.. ساعت سه بامداد.. به هرکدامشان که می‌گویم در چه حالی هستی؟‌ بغض می‌کند و نگاهی حسرت بار به سراپای کعبه می‌اندازد و رو برمی‌گرداند.. حکماً می‌خواهد اشکش را نبینم..
صبح می‌شود و هنگام نماز جماعت با شکوه مسجد الحرام.. امام جماعت  حرم مکی هم به این شیفتگی کمک می‌کند و در نمازش که از تمام بلندگوهای حرم پخش می‌شود سوره‌ی جمعه را می‌خواند.. همین که به آیه‌ی بئس مثل القوم الذین کذبوا بآیاتنا می‌رسد گریه امانش نمی‌دهد و حال جماعت را منقلب‌تر می‌کند..

ساعت شش بامداد.. حالا هم نماز تمام شده است و هم هوا روشن شده است.. روبه روی حجر اسماعیل، میعاد همسفرانی است که گرد هم آمده‌اند تا وداع کنند.. اما دل از این فضای روحانی نمی‌کنند.. کو دلی که وداع را برتابد؟ بی شک در این لحظات دل سنگ هم آب می‌شود چه رسد به دل‌های شکسته‌ و بیقرار عاشقانی که بعد از مدت‌ها به وصال رسیده‌اند..
ساعت هفت.. دعای ندبه‌ی بعضی از دوستان ناتمام می‌ماند.. باید رفت.. باید دل کند.. اما مگر کنده می‌‌شود این دل‌های مضطرب.. به ناچار دلت را جا می‌گذاری تا امانتی باشد که روزی بازگردی و غباری از حریم یار برداری.. دلت را جا می‌گذاری و جسم بی توانت را بر پاهای بی رمقت می‌کشی تا به راهی که چاره‌ای از آن نیست بروی.. به سوی فرودگاه جده.. برای پرواز به کشور و بازگشت به روزمره‌های زندگی..


خال هستی..

پنج شنبه 89 تیر 31

رسیدن بخیر سید.. حال خدا خوبه؟
سفارش منو کردید؟
من دلم کمی خدا می خواد و کمی دل بریدن
خسته شدم از این خیابونها و شلوغی ها سید
بیقرارم.. بیقرار خدایی که این روزها بیشتر حسش می کنم
شما رو قسم به جدتون دعام کنید سید ، دعام کنید

 

پ ن: چشم نازنین چشم.. هرچند خودم در گل مانده‏ام اما به برکت این فضای آسمانی دعاتون می‏کنم.. و همه‏ی همراهان وبلاگستان را.. 
باز هم پ ن: هرکار می‏کنم به دوستانی که شماره‏شان را دارم اس ام اس بدهم نمی‏شود.. بدانید به یادتان هستم..
و دوباره پ ن: و هرکار می‏کنم یک عکس سوغاتی در وبلاگ بگذارم نمی‏شود.. نمی‏دانم مشکل از اینترنت اینجاست یا از سایت پارسی بلاگ.. اما لینک رو می‏گذارم تا با من شریک شوید در تماشای تماشایی‏ترین  نقطه‏ی آفرینش و زیباترین خال چهره‏ی هستی..

شب نوشت:
امشب شب جمعه‏‏ است و مدینه حال و هوای عجیبی دارد.. دارم می‏روم حرم امن نبوی.. تصمیم دارم امشب لجبازی کنم و با تمام شلوغی اینجا در وسط روضه النبی یکی یکی شما را یاد کنم و از طرفتان عرض سلامی و عرض حاجتی..

میلاد جوان رعنای حسین، حضرت علی اکبر و روز جوان بر شما دوستان نازنین مبارک.. 


سلام دوستان

آمدم که بگویم به عهدم وفادار بودم.. امروز اولین روز سفرم بود و در هتل راما المدینه مستقر شدیم.. ضلع جنوبی حرم روبروی در شماره 5 ... چه هوای گرم لذت بخشی دارد مدینه.. گرمایش را به جان باید خرید تا طعم لطیف سلام بر ختم المرسلین را چشید..

هم دلمان لرزید و هم چشممان بارید و هم جایتان را خالی کردیم.. الان هم تک تک کامنت‏ها رو با دقت دیدم و برای هرکدامتان نگاهی و صلواتی و عرض حاجتی.. یعنی می‏شه یه روز یه کاروان وبلاگی راه بیفته و ما هم در خدمت شماها باشیم؟ کاش خدایا..

 


میروم...

چهارشنبه 89 تیر 23

مدتی به خاطر بیماری سخت پدر بزرگوارم نبودم.. با تشکر از دوستانی که نگران بودند و از حالشان می‌پرسیدند و دعا می‌کردند..  به لطف خدا و دعای شما عزیزان، حال‌شان خیلی بهتر است و دوران نقاهت را می‌گذرانند.. البته هنوز هم نیازمند دعاهای خیرتان هستیم..
با همه‌ی بچه‌ها شب مبعث را غمگینانه جشن گرفتیم و به دعا نشستیم.. اما شام مبعث شاد شدیم وقتی پدرمان احمد را به برکت پدر مهربان امت احمد بزرگ، بیرون از
ICU ملاقات کردیم..

آیه الله سید احمد واحدی

پدرم! مظهر شکوه و صلابت و ایستادگی من! سخت است تو را نیازمند یاری دیگران حتی خودم ببینم.. دوست دارم همیشه  ما دست یاری و نیاز به سوی تو دراز ‌کنیم..  سایه‌ات همیشگی باد بر سرمان که اگر عزتی هست و اعتباری.. اگر توفیقی هست و آبرویی.. همه از نگاه مهربانانه‌ی توست و دعاهای نیمه شبت.. باش بر سرمان باش پدر..

***

یکشنبه می‌روم.. اگر خدایتان بخواهد و مانعی نباشد می‌روم.. می‌روم تا سجاده‌ی دل را در سبزه‌زار عنایات نبوی پهن کنم.. می روم تا دست‌های نیاز وچشم‌های امید شما عزیزان همیشه همراهم را به پنجره‌های حریم فاطمی گره بزنم.. می‌روم تا اشک شما را برکویر غربت علوی نثار کنم.. می‌روم تا با هر نفسم دل‌های شما را فرش زائران حریم الهی کنم..

 

 



<   <<   16   17   18   19   20   >>   >