اطلاع از بروز شدن
چهارشنبه 89 اردیبهشت 22
بعد از کلاس، یکی از دانشجویان با چادر و روسری و بدون کمترین آرایشی کنار میزم آمد. یک مشورت و سوال کاملا شخصی داشت. میگفت در خانهای زندگی میکند که اصلا حجاب معنا ندارد و نماز هم خوانده نمیشود. میگفت به خاطر ملامت و توبیخ مادرش، مجبور است چادرش را قایم کند و پس از آنکه با مانتو از خانه بیرون آمد و از محدودهی دید خانواده دور شد آن را سر کند. میگفت بعضی جاها که با خانواده میرویم مادرم میگوید: چرا مانتوی گشاد و بلند پوشیدهای؟ چرا روسریات..
شاید در نگاه اول این ماجرا ملال آور و دلگیر کننده باشد اما صمیمانه بگویم که من از این اتفاقها خوشحالم.. احساس میکنم که نسل جدید ما دارد به انتخاب حجاب اصیل روی میآورد.. امروز و رفتهرفته بچههای روشن و آگاه دارند خودشان حجاب واقعی خود را انتخاب میکنند.
دختران ترکیه که به خاطر اجبار به برداشتن حجاب گریه میکنند
خیال نکنید که با دیدن همین یک نمونه، فوری به نتیجه رسیدهام و نتیجه گیری نکنید که با یک مویز یا یک قوره دچار گرمی و سردی میشوم.. نه.. نمونههای بسیاری را دیده و شنیدهام.. همین پریروز در جلسهی نقد شعرمان، خانمی که همیشه با مانتو وشلوار و موهای از روسری بیرون زده میآمد و گاهی آرایشکی هم داشت، با چادر و بدون کمترین آرایشی آمده بود. دلیلش را که پرسیدیم گفت: دخترم من را قانع کرد که چادر بپوشم.. مدتی بود که دخترم با من صحبت میکرد تا اینکه دیگر در مقابل منطقش کم آوردم. دخترم میگفت تو که به خدا اعتقاد داری چرا همهی دستورهایش را گوش نمیکنی؟ تو که نماز میخوانی چرا همهی احکام الهی را رعایت نمیکنی؟ تو که قرآن میخوانی چرا حکم جلباب و آیات حجابش را نمیخوانی؟
در جلسهی دیگری، دختری همجلسهای ماست که هرچند با مانتو شلوار است ولی بسیار سنگین و معقول رفت و آمد میکند و در طول تقریبا دوسال آشناییام با وی حتی یک بار ندیدم که ذرهای از موهایش پیدا باشد یا آرایشی حتی خفیف داشته باشد. اما مادر همین دختر باوقار، مثل دخترهای امروزی با موها و تیپی تقریبا فشن رفت و آمد میکند که در کنار دخترش، انگار این دختر است و او مادر..
البته عکس آن هم بسیار وجود دارد که مادر چادری باشد و دخترش شبیه هنرپیشههای هالیوودی که فقط یک روسری یا شال بر سر انداخته است. اتفاقا این روال در زمانهی ما بسیار طبیعی و عادی شده بود.. یعنی خیلی وقتها در کوچه و خیابان یا حتی در منازل و میهمانیها یک خانم را با مادر و دخترش، یعنی سه نسل را در کنار هم، اما هرکدام به شکلی ببینیم. مادر بزرگ چادر بر سر؛ دخترش با مانتو شلوار و دختر دختر (یعنی نوه) با تیپهای مثلا امروزی و موهای بیرون ریخته و مانتوهای کوتاه و تنگ و..
در اینکه دلیل این تغییر شیوهی حجاب و بروز رفتارهای غیر دینی و غیر سنتی چه بوده است حرف بسیار است. کاری به این نداریم که یکی از بزرگترین آموزشگاههای بدحجابی و تحقیر چادر و حجاب برتر، تلویزیون و سینمای جمهوری اسلامی است.. سینما که کلا از دست رفته است؛ اما تلویزیون هم به نظر میرسد که در دست برنامهریزانی یا لجوج و یا غیر متوجه است. تبلیغ اشرافیگری، مصرفگرایی، ضد ارزشها، ابتذال در مراودات، و بالاخره ترویج این نکته که توسعه، رفاه و شخصیت اجتماعی و در بیچادری است و چادر نماد تحجر و عقب افتادگی و عدم شخصیت اجتماعی و حتی کلفتی در خانههای مردم است در ساختار برنامههای تلویزیون جمهوری اسلامی موج میزند.
سه شنبه 89 اردیبهشت 21
فردا (22 اردیبهشت برابر با 27 جمادی الاولی) سالروز وفات جناب عبدالمطلب جد بزرگوار پیامبر گرامی اسلام است. نام اصلی او عامر و نام دیگرش شیبه بود؛ اما نامیده شدنش به عبدالمطلب، حکایت جالبی دارد که توجه شما دوستان عزیز را به آن جلب میکنم.
پدر عبدالمطلب، هاشم است که بزرگ قریش بود و در مجد و عظمت سرآمد عرب.. هاشم در توسعهی اقتصادی و ایجاد روابط خارجی قریشیان سهم به سزایی ایفا کرد. او سفرهای زمستانی و تابستانی قریش را پایهگذاری کرد که در قرآن کریم و سورهی قریش به آن اشاره شده است. هاشم در عین حال پدر اسد (پدر فاطمه مادر علی بن ابی طالب) است. البته اسد، فرزند هاشم از همسر قریشی اوست. بنابراین برادر ناتنی عبدالمطلب به حساب میآید؛ زیرا عبدالمطلب از سلمی، همسر مدینهای هاشم که از طایفهی بنی نجار مدینه بود به دنیا آمد.
هاشم در یکی از سفرهای تجاریاش به شام، در مدینه از سلمی خواستگاری کرد. خانوادهی سلمی به شرطی با ازدواج آنان موافقت کردند که دخترشان جز در میان خودشان زایمان نکند. هاشم با قبول این شرط با او ازدواج کرد و او را با خود به مکه برد. بعد از مدتی آثار حمل در سلمی نمایان شد. هاشم در یکی از سفرهایش به شام، سلمی را با خود برد و در مدینه به خاندانش سپرد تا بر اساس توافق قبلی، آنجا وضع حمل کند و خود راهش را به سمت شام ادامه داد. در همین سفر بود که هاشم در شهر غزه جان به جانآفرین تسلیم کرد و هرگز نه دیگر سلمی را دید و نه فرزند عزیزش عبدالمطلب را..
سالها بعد، روزی مردی از بنی حارث که عموزادگان هاشم به حساب میآمدند در مدینه مشاهده کرد کودکانی در حال بازی و مسابقهی تیراندازی هستند. او که به تماشای آنان مشغول بود متوجه شد که یکی از این کودکان وقتی به هدف میزند میگوید: من فرزند هاشم هستم.. من فرزند سالار بطحاء و بزرگ مکهام.
آن مرد که نسبت به این سخن حساس شده بود به او نزدیک شد و پرسید: تو کیستی؟
او گفت: من شیبه فرزند هاشم بن عبدمناف هستم.
مرد حارثی به سرعت خود را به مکه رساند و مطلب، برادر تنی هاشم که وصی او هم بود را در حجر اسماعیل ملاقات کرد و آنچه را در یثرب دیده بود تعریف کرد و گفت: ای ابوحارث! تو نباید فرزند برادرت را در غربت رها کنی.
مطلب گفت:به خدا قسم به خانه نمیروم تا اینکه او را با خود به خانه ببرم.
آن مرد حارثی با اشاره به شتر خود گفت: این شتر من در اختیار تو که همین الان راه بیفتی.
مطلب به سرعت خود را به مدینه رساند و در محلهی بنی نجار کودکانی را مشغول بازی دید. او برادر زادهی خود شیبه را شناخت. نزدیک او رفت و گفت: من عموی تو هستم. آمدهام که تو را با خود به مکه و نزد خاندان پدریات ببرم.
سپس شتر را خواباند و او را سوار کرد و با هم راهی مکه شدند. هنگام ورود به مکه، مردم نوجوانی ناشناس را دیدند که پشت مطلب بر شتر نشسته است و چون هویت وی را از مطلب پرسیدند او گفت: این (عبد) بردهی من است.
آنگاه او را به خانه برد و لباسی مناسب برایش تهیه کرد و هنگام شب او را به مجلس بنی عبدمناف برد. هرچند او در این مجلس عامر را معرفی کرد و اعلام داشت که فرزند برادرش هاشم است؛ اما از آن به بعد مردم مکه دیگر او را با لقب عبدالمطلب صدا زدند و او تا پایان عمر با همین لقب شناخته می شد.
منابع:
تاریخ الطبری، جلد دوم، صفحه 247
تاریخ یعقوبی، جلد اولف صفحه 244 و 245
السیرة النبویة، ابن هشام، جلد اول، صفحه 409
الکامل فی التاریخ، جلد دوم، صفحه 11
اگر توفیقی بود در مورد عبدالمطلب و جایگاه اجتماعی و تاثیر او بر قریش و عادات و سنتهای آنان بیشتر صحبت میکنم.
یکشنبه 89 اردیبهشت 12
پنج شنبه 89 اردیبهشت 9
دوشنبه 89 فروردین 30
سه شنبه 89 فروردین 24
شنبه 89 فروردین 14
جایی میخواندم که مصرف آدامس در ایران در چهار سال گذشته، 100 برابر شده است. مصرف این شیطانک تمام نشدنی در سال 1384 فقط به 25 تن رسیده بود؛ اما تنها در نه ماه سال 1388 یعنی تا پایان آذرماه، به 2463 تن رسیده است. بنابراین ایرانیها در نه ماه پارسال، مبلغ 73 ملیارد و 890 ملیون تومان!! آدامس جویدهاند. البته بد نیست بدانیم که سهم تولید داخلی، نسبت به میزان واردات آن بسیار ناچیز است.
پ ن: هرچی فک میکنم من فقط چهار پنج بسته اوربیت و ده پونزده تا پیکی خوردم.. چقده عقب افتادم از بقیه..
جمعه 89 فروردین 6
سلام و صد تا سلام..
سال نو همگی مبارک.. ایشاالله صد سال بهتر از این سالها..
راستش اصلا درست نیست که اولین پست سال نو رو با نقزدن شروع کنم.. اما انگار یه جورایی دلم میخواد نق بزنم.. شاید تقصیر کسی نباشه.. ولی نمیشه جفای رانندگانی رو نادیده گرفت که به حقوق خودشون قانع نیستن و با اینکه میبینن جاده بسته شده و همه ایستادن بازم میرن تو خط سبقت و راه رو از هردو طرف بندترترتر میارن..
دیروز ساعت 5 از چالوس راه افتادیم.. ساعت 1:48 بامداد رسیدیم تهران.. فاصلهی 195 کیلومتری چالوس تهران را که معمولا دو ساعت و نیمه مییام تقریباً نه ساعت تو راه بودم..
ما خواستیم زرنگی کنیم و پنجشنبه بیاییم که شلوغی جمعه رو نبینیم.. اما انگار همه همین فکرو کرده بودن.. چیزی نمانده بود که برگردیم بابلی آملی یه جایی پیدا کنیم و بخوابیم.. اگه جایی هم پیدا نمی شد کارتون سایدبایساید که بود..
پنج شنبه 88 اسفند 27
پنج شنبه 88 اسفند 20
دوشنبه رویا شاهحسینزاده از ارومیه آمده بود برای کاری که قرار است مشترک انجام دهیم.. شاعر خوش ذوقی است و یک مجموعه شعر هم با عنوان "قرمز همیشه انار نیست" از او چاپ و منتشر شده است.. منتخبی از شعرهای برگزیدهی نوجوانان را در زمینهی انتظار که کانون پرورش فکری چاپ کرده بود نشانم داد.. داشتم ورق میزدم که این غزل میخکوبم کرد و تا نخواندم آرام نگرفتم.. غزلی از محدثه خسروی (شیما) پانزده ساله.. نمیشناسمش.. اما در پانزده ساگلی وقتی اینطور شعر بگوید در آینده از اعجوبه های غزل خواهد بود.. البته بشرطها و شروطها..
دلم گرفته از این انتظار یلدایی
دقایقم همه غرق "چه وقت میآیی؟"
نوشتهاند "صدایش کنید میشنود"
صدات میزنم آخر کجای دنیایی؟
بگو چه وقت میآیی؟ ببین که دلهامان
دگر قبول ندارد هنوز و امایی
شنیدهام نمیآید بهار با یک گل
بهار من، گل نرگس! تویی که میآیی
و باز نقطه سر خط، نریز اشک ای چشم!
تمام میشود این انتظار یلدایی