سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 138
بازدید دیروز: 65
بازدید کل: 1382490
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



حجاب نسل جدید..

چهارشنبه 89 اردیبهشت 22

بعد از کلاس، یکی از دانشجویان با چادر و روسری و بدون کم‌ترین آرایشی کنار میزم آمد. یک مشورت و سوال کاملا شخصی داشت. می‌گفت در خانه‌ای زندگی می‌کند که اصلا حجاب معنا ندارد و  نماز هم خوانده نمی‌شود. می‌گفت به خاطر ملامت و توبیخ مادرش، مجبور است چادرش را قایم کند و پس از آنکه با مانتو از خانه بیرون آمد و از محدوده‌ی دید خانواده دور شد آن را سر کند. می‌گفت بعضی جاها که با خانواده می‌رویم مادرم می‌گوید: چرا مانتوی گشاد و بلند پوشیده‌ای؟ چرا روسری‌ات..


شاید در نگاه اول این ماجرا ملال آور و دلگیر کننده باشد اما صمیمانه بگویم که من از این اتفاق‌ها خوشحالم.. احساس می‌کنم که نسل جدید ما دارد به انتخاب حجاب اصیل روی می‌آورد.. امروز و رفته‌رفته بچه‌های روشن و آگاه دارند خودشان حجاب واقعی خود را انتخاب می‌کنند.


دختران ترکیه که به خاطر اجبار به کشف حجاب گریه می‌کنند

دختران ترکیه که به خاطر اجبار به برداشتن حجاب گریه می‌کنند

خیال نکنید که با دیدن همین یک نمونه، فوری به نتیجه رسیده‌ام و نتیجه گیری نکنید که با یک مویز یا یک قوره دچار گرمی و سردی می‌شوم.. نه.. نمونه‌های بسیاری را دیده و شنید‌ه‌ام.. همین پریروز در جلسه‌ی نقد شعرمان، خانمی که همیشه با مانتو وشلوار و موهای از روسری بیرون زده می‌آمد و گاهی آرایشکی هم داشت، با چادر و بدون کم‌ترین آرایشی آمده بود. دلیلش را که پرسیدیم گفت: دخترم من را قانع کرد که چادر بپوشم.. مدتی بود که دخترم با من صحبت می‌کرد تا اینکه دیگر در مقابل منطقش کم آوردم. دخترم می‌گفت تو که به خدا اعتقاد داری چرا همه‌ی دستورهایش را گوش نمی‌کنی؟ تو که نماز می‌خوانی چرا همه‌ی احکام الهی را رعایت نمی‌کنی؟ تو که قرآن می‌خوانی چرا حکم جلباب و آیات حجابش را نمی‌خوانی؟


در جلسه‌ی دیگری،  دختری هم‌جلسه‌ای ماست که هرچند با مانتو شلوار است ولی بسیار سنگین و معقول رفت و آمد می‌کند و در طول تقریبا دوسال آشنایی‌ام با وی حتی یک بار ندیدم که ذره‌ای از موهایش پیدا باشد یا آرایشی حتی خفیف داشته باشد. اما مادر همین دختر باوقار، مثل دخترهای امروزی با موها و تیپی تقریبا فشن رفت و آمد می‌کند که در کنار دخترش، انگار این دختر است و او مادر..


البته عکس آن هم بسیار وجود دارد که مادر چادری باشد و دخترش شبیه هنرپیشه‌های هالیوودی که فقط یک روسری یا شال بر سر انداخته است. اتفاقا این روال در زمانه‌ی ما بسیار طبیعی و عادی شده بود.. یعنی خیلی وقت‌ها در کوچه و خیابان یا حتی در منازل و میهمانی‌ها یک خانم را با مادر و دخترش، یعنی سه نسل را در کنار هم، اما هرکدام به شکلی ببینیم. مادر بزرگ چادر بر سر؛ دخترش با مانتو شلوار و دختر دختر (یعنی نوه) با تیپ‌های مثلا امروزی و موهای بیرون ریخته و مانتوهای کوتاه و تنگ و..




در اینکه دلیل این تغییر شیوه‌ی حجاب و بروز رفتارهای غیر دینی و غیر سنتی چه بوده است حرف بسیار است. کاری به این نداریم که یکی از بزرگ‌ترین آموزشگاه‌های بدحجابی و تحقیر چادر و حجاب برتر، تلویزیون و سینمای جمهوری اسلامی است.. سینما که کلا از دست رفته است؛ اما تلویزیون هم به نظر می‌رسد که در دست برنامه‌ریزانی یا لجوج و یا غیر متوجه است. تبلیغ اشرافی‌گری، مصرف‌گرایی، ضد ارزش‌ها، ابتذال در مراودات، و بالاخره ترویج این نکته که توسعه، رفاه و شخصیت اجتماعی و در بی‌چادری است و چادر نماد تحجر و عقب افتادگی و  عدم شخصیت اجتماعی و حتی کلفتی در خانه‌های مردم است در ساختار برنامه‌های تلویزیون جمهوری اسلامی موج می‌زند. 


به هرحال، من به شدت معتقدم که با آگاهی روزافزون دختران و پسران نسل امروز، این بدآموزی‌های صدا و سیما، سینما، دانشگاه‌های کشور و مخالفت‌های ناشی از  لجبازی‌ با فرهنگ حاکم بر جامعه،  تاثیر بلند مدتی نخواهد داشت و بخواهیم یا نخواهیم این آگاهی و قدرت انتخاب نسل جدیدمان به انتخاب آگاهانه‌ی دین و عمل به واجبات آن از جمله حجاب می‌انجامد.. هرچند ممکن است سالیانی نیز طول بکشد.

پ ن بعد از یک کامنت: هرچند به نظر من چادر، برترین حجاب است و وقار زن در آن بیشتر شکوفا می‌شود اما نه تمام چادری‌ها را دارای حجابی کامل می‌دانم و نه همه‌ی بی‌چادرها را دارای حجابی ناقص.. در این پست هم فعلا به حجاب کامل بدون گرایش به نوعی خاص از آن پرداخته‌ام.. 

عبدالمطلب

سه شنبه 89 اردیبهشت 21

 

فردا (22 اردیبهشت برابر با 27 جمادی الاولی) سال‌روز وفات جناب عبدالمطلب جد بزرگوار پیامبر گرامی اسلام است. نام اصلی او عامر و نام دیگرش شیبه بود؛ اما نامیده شدنش به عبدالمطلب، حکایت جالبی دارد که توجه شما دوستان عزیز را به آن جلب می‌کنم.

پدر عبدالمطلب، هاشم است که بزرگ قریش بود و در مجد و عظمت سرآمد عرب.. هاشم در توسعه‌ی اقتصادی و ایجاد روابط خارجی قریشیان سهم به سزایی ایفا کرد. او سفرهای زمستانی و تابستانی قریش را پایه‌گذاری کرد که در قرآن کریم و سوره‌ی قریش به آن اشاره شده است. هاشم در عین حال پدر اسد (پدر فاطمه مادر علی بن ابی طالب) است. البته اسد، فرزند هاشم از همسر قریشی اوست. بنابراین برادر ناتنی عبدالمطلب به حساب می‌آید؛ زیرا عبدالمطلب از سلمی، همسر مدینه‌ای هاشم که از طایفه‌ی بنی نجار مدینه بود به دنیا آمد.
هاشم در یکی از سفرهای تجاری‌اش به شام، در مدینه از سلمی خواستگاری کرد. خانواده‌ی سلمی به شرطی با ازدواج آنان موافقت کردند که دخترشان جز در میان خودشان زایمان نکند. هاشم با قبول این شرط با او ازدواج کرد و او را با خود به مکه برد. بعد از مدتی آثار حمل در سلمی نمایان شد. هاشم در یکی از سفرهایش به شام، سلمی را با خود برد و در مدینه به خاندانش سپرد تا بر اساس توافق قبلی، آنجا وضع حمل کند و خود راهش را به سمت شام ادامه داد. در همین سفر بود که هاشم در شهر غزه جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و هرگز نه دیگر سلمی را دید و نه فرزند عزیزش عبدالمطلب را..

سال‌ها بعد، روزی مردی از بنی حارث که عموزادگان هاشم به حساب می‌آمدند در مدینه مشاهده کرد کودکانی در حال بازی و مسابقه‌ی تیراندازی هستند. او که به تماشای آنان مشغول بود متوجه شد که یکی از این کودکان وقتی به هدف می‌زند می‌گوید: من فرزند هاشم هستم.. من فرزند سالار بطحاء و بزرگ مکه‌ام.
آن مرد که نسبت به این سخن حساس شده بود به او نزدیک شد و پرسید:‌ تو کیستی؟
او گفت: من شیبه فرزند هاشم بن عبدمناف هستم.
مرد حارثی به سرعت خود را به مکه رساند و مطلب، برادر تنی هاشم که وصی او هم بود را در حجر اسماعیل ملاقات کرد و آنچه را در یثرب دیده بود تعریف کرد و گفت: ای ابوحارث! تو نباید فرزند برادرت را در غربت رها کنی.
مطلب گفت:‌به خدا قسم به خانه نمی‌روم تا اینکه او را با خود به خانه ببرم.
آن مرد حارثی با اشاره به شتر خود گفت: این شتر من در اختیار تو که همین الان راه بیفتی.

مطلب به سرعت خود را به مدینه رساند و در محله‌ی بنی نجار کودکانی را مشغول بازی دید. او برادر زاده‌ی خود شیبه را شناخت. نزدیک او رفت و گفت: من عموی تو هستم. آمده‌ام که تو را با خود به مکه و نزد خاندان پدری‌ات ببرم.
سپس شتر را خواباند و او را سوار کرد و با هم راهی مکه شدند. هنگام ورود به مکه، مردم نوجوانی ناشناس را دیدند که پشت مطلب بر شتر نشسته است و چون هویت وی را از مطلب پرسیدند او گفت: این (عبد) برده‌ی من است.
آنگاه او را به خانه برد و لباسی مناسب برایش تهیه کرد و هنگام شب او را به مجلس بنی عبدمناف برد. هرچند او در این مجلس عامر را معرفی کرد و اعلام داشت که فرزند برادرش هاشم است؛ اما از آن به بعد مردم مکه دیگر او را با لقب عبدالمطلب صدا ‌زدند و او تا پایان عمر با همین لقب شناخته می شد.
منابع:
تاریخ الطبری، جلد دوم، صفحه 247
تاریخ یعقوبی، جلد اولف صفحه 244 و 245
السیرة النبویة، ابن هشام، جلد اول، صفحه 409
الکامل فی التاریخ، جلد دوم، صفحه 11

اگر توفیقی بود در مورد عبدالمطلب و جایگاه اجتماعی و تاثیر او بر قریش و عادات و سنت‌های آنان بیشتر صحبت می‌کنم.

 


روز معلم..

یکشنبه 89 اردیبهشت 12

روز معلم بر تمام معلمان عزیز و اساتید گرامی کشورمان مبارک باد..

یادش به خیر روز معلم پارسال قائمشهر بودم.. یکی از  دوستانم که خودش هم در شهر نبود کلید خانه‌اش را توسط فرزندش برایم فرستاد.. وارد خانه شدم همه‌ی کلیدها و کیف و موبایل و سایر لوازم همراهم را روی میز گذاشتم و چون صاحب‌خانه گفته بود که زنگ می‌زند منتظر تماسش شدم. بعد از پایان مکالمه همانطور که گوشی بی‌سیم در دستم بود هنوز لباس عوض نکرده و آبی به سروصورت نزده، به شوق استفاده از هوای خوب از ساختمان بیرون آمدم و وارد حیاط شدم. ناگهان در ساختمان با صدایی موذیانه پشت سرم بسته شد و من از بهت خشکم زد.. با شنیدن صدای در فهمیدم که دیگر نه می‌توانم وارد خانه بشوم و نه حتی از در حیاط بیرون بروم؛ چون در حیاط هم به سیستم قفل الکترونیک مجهز بود و نمی‌شد دستی بازش کرد.. کلید و ریموت کنترلش هم که همراه با سایر لوازمم داخل خانه بود..
با این حال کمی با در چوبی ساختمان و در آهنی بزرگ اصلی خانه ور رفتم اما نشد که نشد.. چون هم درها ضد سرقت بودند و هم من در این حرفه‌ و فن شریف مهارتی نداشتم.. چاره‌ای نبود نیم ساعتی سرگردان داخل حیاط قدم ‌زدم.. همسایه‌ای هم نبود تا بتوانم صدایشان کنم که به دادم برسند.. یعنی یک طرفشان باشگاه ورزشی بود که هم دیوارهایش خیلی بلند بود و هم آن موقع روز نفس کشی درآن حس نمی‌شد که احتمال بدهم صدای کمک‌خواهی‌ام را خواهد شنید.. یک طرف دیگرشان هم به گونه‌ای بود که هیج ارتباط شنیداری و دیداری با همسایه مجاور وجود نداشت.. در آهنی اصلی خانه و دیوار آن هم مثل در و دیوار قلعه‌های قدیمی آنقدر بلند بود که بالا رفتن از آن و التماس به عابران کوچه نیز به هیچ وجه ممکن نبود.. به هیچ کس هم نمی‌توانستم زنگ بزنم چون شماره‌ها در دفترتلفن موبایل ثبت شده بود و موبایل هم کنار بقیه‌ی وسایل داخل خانه جا مانده بود..
بالاخره با تلفن بی‌سیمی که خیلی اتفاقی در دستم مانده بود و در آن شرایط بعد از خدا تنها نقطه‌ی امید من به حساب می‌آمد به تهران و منزل خودمان زنگ زدم؛ اول ماجرا را گفتم که اگر به موبایل زنگ زدند و جوابی نشنیدند نگران نشوند و بعد هم شماره صاحب‌خانه‌ی محترم را گرفتم و زنگ زدم و ماجرا را گفتم.. البته مشکل به همین راحتی حل نشد.. چون کلید دوم خانه نزد همسر دوستمان بود که ایشان هم برای عیادت مادر بیمارش به یکی دیگر از شهرهای مجاور رفته بود.. خلاصه چشمتان روز بد نبیند حدود سه ساعت طول کشید تا گروه امداد و نجات (منظور پسر صاحب‌خانه همراه با کلید است) از راه برسد و ما را نجات دهد..

پ ن 1ـ  واقعا اگر آن تلفن بی‌سیم آن‌قدر اتفاقی و خدایی در دستم نمی‌ماند و آن را با خودم بیرون نبرده بودم، چند روز طول می‌کشید که کسی از حال من مطلع شود و چقدر باید آنجا می‌ماندم..؟  فقط خدا می‌داند..

پ ن 2ـ تنها سرگرمی من در این سه ساعت، قرائت قرآنی بود که در ماشین داشتم و خوشبختانه در ماشین را قفل نکرده بودم.. و البته لپ‌تاپی که از شما چه پنهان در آن شرایط فقط توانستم با اسپایدر آن بازی کنم.. در آن شرایط که نمی شد تمرکزی روی کارهای دیگر داشت.. می‌شد؟

پ ن 3ـ به هرحال استرس، میز پینگ پنگ (هرچند نپینگپینگیدیم)، آجیل نم کشیده‌ی مازندران، دیوان حافظ جگری رنگ، آدامس پی‌کی، رانی هلو، قهوه‌ی ترک، بخارشدن تمام آب کتری در اثر حواس‌پرتی، یک جعبه دستمال کاغذی برای پاک کردن عرق شرم و.. از خاطرات هرگز فراموش نشدنی آن روز و پس از نجات از آن تنهایی بود..



باز هم مشایی..

پنج شنبه 89 اردیبهشت 9

تابناک به نقل از خبرآنلاین گزارش داد که اسفندیار رحیم مشایی با 40 دانشجوی نخبه دیدار داشت. او در این دیدار گفت: آنهایی که به من انتقاد می‌کنند به من حساسند، سوء ظن دارند.. تهمت می‌زنند، از روی علم حرف نمی‌زنند... من یک بار پیش آقای خزعلی رفته بودم ایشان گفتند: من الان روی میز بزنم و بگویم خدا مرده است، کسی کاری به کارم ندارد. ولی تو هرچه می‌گویی پشتت حرف و حدیث راه می‌افتد.
مشایی ادامه داد: این درست نیست که حالا که اینطور است من حرف نزنم... و فقط آقای مصباح و خزعلی حرف بزنند.
مشایی استعفای خود بعد از انتشار عمومی نامه‌ی رهبری را نشانه‌ی ولایت‌پذیری خود دانست و گفت: بر این اساس هیچ کس به این اندازه در طول حیات نظام، ولایت پذیری به خرج نداده است.
او گریزی هم به سوابق دوران کودکی و نوجوانی خودش زد و گفت: همیشه شاگرد اول بوده و همه جا از 13 سالگی بحث مذهبی می کرده!... و توی تیم های ورزشی بوده و در سال 53 قهرمان شطرنج مدرسه بوده..
مشایی در رابطه با دیدارش با هدیه تهرانی نیز گفت: من به هدیه تهرانی گفتم کار شما عبادت است.. چون شما توحید را اینجا عرضه کردید.. بعدا شنیدم هدیه تهرانی از این حرفم سخت متاثر شده و حتی گریه کرده است.

قبل از پانوشت: اصلا انشاء و ادبیات متن به من مربوط نیست.. خواستم رعایت امانت کرده باشم عین آن را نقل کردم..

و حالا سه تا پانوشت:

اول ـ اینکه آقای مشایی خود را در حد آقایان مصباح و خزعلی دیده است جای انتقاد سوء ظن‌داران و تهمت‌زنان و از روی علم حرف‌نزنان!! و بالاخره آلرژی‌داران از نوع اسفندیاری!! نیست.. لطفا شلوغ نکنید و به جای انتقاد به آقای مشایی، بروید خدا را شکر کنید که او خود را تنها در حد آقایان مصباح و خزعلی دیده است نه در حد نوح پیامبر و سایر معصومان..
بنابراین بهتر است به جای انتقاد که نشانه‌ی سوء ظن، تهمت و از روی علم حرف نزدن است مراقب باشید ایشان از این بالاتر نرود و در همین حد حضرات مجتهدان باقی بماند..  وگرنه
این گناهان کبیره که ایشان برشمردند تبدیل به کفر و نفاق و ارتداد خواهد شد..

دوم ـ در مورد ولایت‌پذیری وی که ده روز پس از نامه‌ی مقام معظم رهبری آن هم تازه بعد از اینکه نامه انتشار عمومی یافت و آن هم به شکل استعفا و سایر زمینه‌های مربوط به آن زیاد صحبت شده است اما انصافاً این اعتماد به نفس ایشان و نفهم انگاشتن دیگران !!! ستودنی است.. از بس در آن بالا بالاها هرچه گفته بی چون و چرا پذیرفته شده است ایشان انتظار دارند ما هم که در سطوح پایین جامعه هستیم باور کنیم که کار ایشان نه تنها مقابله با تدابیر رهبری نبوده است که حتی هیچ کس به این اندازه در طول حیات نظام، ولایت پذیری به خرج نداده است. شما مدام داد بزنید که بابا تلخ است.. همه دارند می‌گویند تلخ است.. اما او خواهد گفت: ذائقه‌ی همه‌ی شما اشتباه می کند.. شیرین است و اصلا شیرین‌تر از این در طول حیات انقلاب وجود نداشته است.

سوم ـ از سوابق درخشان ایشان که بگذریم، سال 53 یعنی قبل از انقلاب و درست در زمانی که شطرنج درعرف متدینان، حرام بود و بازی نمی‌شد، قهرمانی‌شان در شطرنج نشان از شکل گیری شخصیت مذهبی ایشان از همان دوران دارد!! و احتمالا اینکه معتقدند هدیه تهرانی توحید را به آنجا آورده است از همین جا نشأت می‌گیرد..



خاطرات ستاره ای..

دوشنبه 89 فروردین 30

دیشب یک نماز جماعت دو نفره در حیاط خانه.. و بعد با اینکه یک عالمه کار داری برای لحظاتی به پشت دراز می‌کشی تا کمی خستگی در کنی.. چشمک ستاره‌ها خیره‌ات می‌کنند.. آسمان را ورق می‌زنی..  به عقب برمی‌گردی و لابه‌لای خاطرات ستاره‌ای گم می‌شوی.. یادهای تلخ  و شیرین‌اند که در خود غرق‌ات می‌کنند..

یاد شب‌های خوش کودکی.. یاد صمیمیت‌های از دست رفته.. شورانگیزی بوی ریحان و بوی خاک در غروب‌هایی که حیاط را آب پاشی می‌کردیم..  یاد ماهی قرمزهای حوضمان که از تمام ماهی قرمزهای امروز دنیا شادتر بودند.. یاد عطر و بوی جانماز مادربزرگ که آرامشم می‌داد.. یاد شب‌هایی که من و زهرا، دو طرف مادر بزرگ می‌خوابیدیم و به ستاره‌ها چشم می‌دوختیم تا او قصه‌های ستاره‌ای برای‌مان بگوید.. یاد ترانه‌ی شاد چشمک نزن ستاره بابام رفته اداره قند و شکر بیاره.. یاد تقسیم ستاره‌ها بین من و او و دعواهای کودکانه و سهم‌خواهی‌های بیشتر..
راستی زهرا جان! ببین داداش چقدر بزرگ شده‌ است.. اما چرا تو هنوز نه ساله مانده‌ای؟ 
زهرای من اصلا فرقی نکرده است.. او هنوز معصوم باقی مانده است.. آخر یک روز تابستانی بود که با تمام کودکی‌اش همه‌ی ستاره‌ها را به من بخشید و برای همیشه رفت.. اما فکر می‌کنم او الان صاحب واقعی تمام ستاره‌هاست.. او همین الان دارد از آن بالا بالاها به من نگاه می‌کند.. نگاهش را حس می‌کنم اما نمی‌بینمش.. دلم برایش تنگ شده است.. دلم برایش یک ذره شده است.. زهرا جان! کاش بودی.. این رسمش نبود آبجی.. بود؟
بی‌وفایی کرد آن شبی که هردومان را به اورژانس اصفهان برده بودند.. دکتر داشت سر من را بخیه می‌زد؛ اما همین که زهرا را آوردند، دکتر من را رها کرد و سراغ او رفت.. نگاهی به زخم سرش کرد.. پلکش را باز کرد سری تکان داد و دوباره سراغ من آمد.. سفید پوش‌ها آمدند او را ببرند.. داد زدم که این خواهر من است.. یا او را نبرید یا من را هم ببرید.. با زور رویم را برگرداندند تا نبینمش.. و تا امروز دیگر هرگز ندیدمش..
پسرم صدایم می‌کند.. بابا! باز هم حساسیت بهاری اشکت را در آورده است..؟!!

شلوار فاق کوتاه

سه شنبه 89 فروردین 24

رسانه‌ها خبر دادند: با توجه به اینکه شمار زیادی از نوجوانان و جوانان امریکایی به استفاده از شلوارهای فاق کوتاه گرایش پیدا کرده‌اند، امروزه این موضوع در آمریکا به معضلی اجتماعی تبدیل شده است. این شلوارهای فاق کوتاه به گونه‌ای است که کمر و حتی قسمتی از لباس زیر کسانی که آن را می‌پوشند دیده می‌شود. جوانان آمریکایی استفاده از این نوع شلوارها را نوعی مد می‌دانند.

این مشکل به حدی است که یکی از سناتورهای امریکایی از محل درآمدهای خود، چندین تابلوی بزرگ تبلیغاتی در شهر نیویورک اجاره کرده است تا با این مساله مقابله کند. در این تابلوها، با تکیه بر این که این وضعیت با شئونات انسانی سازگار نیست نوجوانان و جوانان تشویق شده‌اند که شلوار خود را کمی بالاتر بکشند تا لباس‌های زیرشان مشخص نشود.

پ ن : کاش این آقای سناتور آمریکایی چندتا تابلو هم از شهرداری تهران اجاره می‌کرد..

ایضا پ ن: ولی اونوقت تکلیف شورت‌های مارک‌دار چی می‌شه که دیگه کسی مارکشونو نمی‌بینه و به شخصیت والا و کلاس بالای صاحبش پی نمی‌بره..؟؟!!



آدامس

شنبه 89 فروردین 14

جایی می‌خواندم که مصرف آدامس در ایران در چهار سال گذشته،  100 برابر شده است. مصرف این شیطانک تمام نشدنی در سال 1384 فقط به  25 تن رسیده بود؛ اما تنها در نه ماه سال 1388 یعنی تا پایان آذرماه، به  2463 تن رسیده است. بنابراین ایرانی‌ها در نه ماه پارسال، مبلغ 73 ملیارد و 890 ملیون تومان!! آدامس جویده‌اند. البته بد نیست بدانیم که سهم تولید داخلی، نسبت به میزان واردات آن بسیار ناچیز است.


پ ن: هرچی فک می‌کنم من فقط چهار پنج بسته اوربیت و ده پونزده‌ تا پی‌کی خوردم.. چقده عقب افتادم از بقیه..


این هم از تعطیلات عید..

جمعه 89 فروردین 6

سلام و صد تا سلام..

سال نو همگی مبارک.. ایشاالله صد سال بهتر از این سال‌ها..


راستش اصلا درست نیست که اولین پست سال نو رو با نق‌زدن شروع کنم.. اما انگار یه جورایی دلم می‌خواد نق بزنم.. شاید تقصیر کسی نباشه.. ولی نمی‌شه جفای رانندگانی رو نادیده گرفت که به حقوق خودشون قانع نیستن و با اینکه می‌بینن جاده بسته شده و همه ایستادن بازم می‌رن تو خط سبقت و راه رو از هردو طرف بندترترتر میارن..

دیروز ساعت 5 از چالوس راه افتادیم.. ساعت 1:48 بامداد رسیدیم تهران.. فاصله‌ی 195 کیلومتری چالوس تهران را که معمولا دو ساعت و نیمه می‌یام تقریباً نه ساعت تو راه بودم..
ما خواستیم زرنگی کنیم و پنجشنبه بیاییم که شلوغی جمعه رو نبینیم.. اما انگار همه همین فکرو کرده بودن.. چیزی نمانده بود که برگردیم بابلی آملی یه جایی پیدا کنیم و بخوابیم.. اگه جایی هم پیدا نمی شد کارتون سایدبای‌ساید که بود..


دغدغه ی جوانان سعودی

پنج شنبه 88 اسفند 27

سلام یاران همراه.. پیشاپیش عیدتان مبارک.. به امید سالی پراز شادی‌های شخصی و موفقیت‌های ملی..
خطاب من در این مطلب، بیشتر با دوستان جوانی است که به خاطر مشکلات داخلی (اعم از شخصی و اجتماعی) هر موفقیتی را زیر سوال می‌برند و حضور بین‌المللی ایران را با گرفتار‌ی‌های خود مقایسه می‌کنند.. دوستان عزیزی که نگاهشان تنها نگاه جزیره‌ای است و حاضر نیستند نگاهی کلان به روند امور ملی و بین المللی داشته باشند..

عبدالباری عطوان، سردبیر روزنامه‌ی القدس العربی در سرمقاله‌ای با عنوان «سپاس از دانشجویان دختر سعودی» نوشت: دیدگاه نسل جدید عربستان در باره‌ی ایران و اسراییل غیر از دیدگاه حاکمان سعودی است.
او می‌نویسد: در حالی که دولت سعودی وامپراتوری رسانه‌ای آن تلاش می‌کند تا به نسل جدید القا کند که خطر ایرانی بیش از خطر اسراییلی است، اما نسل جدید قانع نمی‌شود و می‌داند که اسراییل دشمن اصلی است. امروز معلوم است که دختران و پسران سعودی در یک سمت قرار دارند و مقام‌های سعودی در سمتی دیگر.. بنابراین می‌توان درک کرد که نسل امروز از امریکا به دلیل مواضع دوگانه‌اش در قبال صلح و امنیت جهانی متنفر است.
نویسنده در این مقاله با اشاره به سفر هیلاری کلینتون به منطقه و سخنرانی او در دانشکده‌ی دارالحکمه و در جمع دختران دانشجوی عربستانی که با موضوع «موانع حضور زن سعودی در جامعه و آزادی‌های او» صورت گرفت می‌نویسد: همان‌طور که روزنامه‌ی نیویورک تایمز اعتراف کرده است، در میان همه‌ی ملاقات‌ها و سخنرانی‌های هیلاری کلینتون در گردش خاورمیانه‌ای‌اش، این جلسه برای او و حتی ما شوک بزرگی را به همراه داشت. چرا که غالب دختران دانشجوی این دانشگاه که میانگین عمرشان بین هیجده تا بیست و دو سال بود، اصلا به موضوع بحث و تاکید کلینتون برای حضور زنان سعودی در جامعه‌ی جهانی توجه نکردند و بیشترین سوال‌های آنان از او پیرامون سیاست خارجی امریکا و جنگ‌های آینده در منطقه دور می‌زد.
القدس العربی ادامه می‌دهد که اکثر دانشجویان دختر عربستانی از نفاق امریکا و دودوزه بازی‌های مقامات آن و برخورد دوگانه در قبال صلح منطقه‌ی خاورمیانه، موضوع فلسطین، موضوع هسته‌ای ایران و سایر مسایلی که هیچ ربطی به سخنان خانم کلینتون نداشت صحبت کردند و به صراحت به هیلاری گفتند که مسایل سیاسی منطقه برای آنها مهم‌تر از داشتن حقوق رانندگی و داشتن حجاب یا بی‌حجابی است.


آیندگان غزل..

پنج شنبه 88 اسفند 20

دوشنبه رویا شاه‌حسین‌زاده از ارومیه آمده بود برای کاری که قرار است مشترک انجام دهیم.. شاعر خوش ذوقی است و یک مجموعه شعر هم با عنوان "قرمز همیشه انار نیست" از او چاپ و منتشر شده است.. منتخبی از شعرهای برگزیده‌ی نوجوانان را در زمینه‌ی انتظار که کانون پرورش فکری چاپ کرده بود نشانم داد.. داشتم ورق می‌زدم که این غزل میخ‌کوبم کرد و تا نخواندم آرام نگرفتم.. غزلی از محدثه‌ خسروی (شیما) پانزده ساله.. نمی‌شناسمش.. اما در پانزده ساگلی وقتی اینطور شعر بگوید در آینده از اعجوبه های غزل خواهد بود.. البته بشرطها و شروطها..

دلم گرفته از این انتظار یلدایی
دقایقم همه غرق "چه وقت می‌آیی؟"

نوشته‌اند "صدایش کنید می‌شنود"
صدات می‌زنم آخر کجای دنیایی؟

بگو چه وقت می‌آیی؟ ببین که دلهامان
دگر‌ قبول ندارد هنوز و امایی

شنیده‌ام نمی‌آید بهار با یک گل
بهار من، گل نرگس! تویی که می‌آیی

و باز نقطه سر خط، نریز اشک ای چشم!
تمام می‌شود این انتظار یلدایی


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >