اطلاع از بروز شدن
چهارشنبه 87 خرداد 29
سلام دوستان !
پنجمین جلسه ی هم اندیشی جوانان در فرهنگسرای دانشجو به بررسی داستان « روی ماه خداوند را ببوس » نوشته ی مصطفی مستور اختصاص داشت. پس از بحث و گفتگوی دوستان و شنیدن نظرات منفی و مثبت شرکت کنندگان در جلسه، نکاتی را هم من عرض کردم. اکنون بنا به دستور دوستانی که خواسته اند مباحث آن جلسات را برایشان بنویسم، خلاصه ای از عرایضم را در این باره تقدیم می کنم:
کتاب مذکور مشتمل بر ?? فصل است و تمام داستان به نوعی پیرامون شک هایی است که خیلی وقت ها به طور طبیعی پیرامون خدا و عالم غیب در ذهن انسان ایجاد می شود. اینکه « آیا خدایی هست؟ » دغدغه ی کلی داستان است و رسیدن نمادین قهرمان داستان به خدا پایان ماجرا. یونس شخصیت اصلی داستان یک دانشجوی فسفله است و دارد پایان نامه اش را در مورد خودکشی دکتر پارسا یکی از اساتید مطرح فیزیک کوانتوم می نویسد. دکتر پارسای خودکشی کرده دنبال به دست آوردن ارتباط مفاهیم ریاضی با روابط انسانی و تبدیل کیفیت های معنوی به کمیت هاست.
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ (قسمت آخر)
دوشنبه 87 خرداد 27
در این داستان نگاه دکتر اسپنسر جانسون به انسان های تعقلی بسیار جالب توجه و تأمل برانگیز است. «هم» در این کتاب، موجودی است که دائم در پی توجیه است تا تغییرات را در کمترین حالت موجود بپذیرد. او از سر بی حوصلگی و بی مسؤلیتی از جایش با این توجیه تکان نمی خورد که اتفاقات پیش آمده، یک روز سیر طبیعی خود را پیدا خواهند کرد و کسانی که پنیر را جا به جا کرده اند روزی آن را سر جای خود بر خواهند گرداند.
از آن سو، «ها»، آدم دیگر داستان، موجودی عملگراتر و فعال تر است و با این همه گاهی تسلیم انفعال «هم» می شود: «بعضی اوقات «ها» فکر می کرد چقدر خوب می شد که به سفری ماجراجویانه در هزار تو دست می زد و…. بیشتر قادر به ترک ایستگاه پنیر قبلی می شد. ناگهان فریاد زد: برویم «هم» بلافاصله جواب داد: نه من به این جا علاقه دارم. این جا راحت است و آشنا. از آن گذشته، بیرون از این جا خطرناک است. «ها» دلیل آورد: نه! خطرناک نیست. ما قبلاً به خیلی از قسمت های هزار تو رفته ایم و باز هم می توانیم این کار را انجام دهیم. «هم» گفت: من برای این کار خیلی پیر هستم و از این که گم شوم و کار احمقانه ای بکنم می ترسم، تو چطور؟ با این حرف، وحشت «ها» از شکست خوردن برگشت و امیدش برای پیدا کردن پنیر جدید محو شد.»(ص 33)
و چنان که می بینیم انگار «ها» به جرم بهره داشتن از قدرت فکر و عقل قرار است شخصیتی پر از تضاد، ماجراجو و غیر طبیعی باشد. آیا به راستی آدم خردمند چنین است؟ «ها» اگرچه موجود فعالی است ولی گاهی چنان شعاری حرف می زند و هیجانی عمل می کند که مخاطب در خردورزی اش شک می کند؛ مثلاً چنین موجودی با اینکه آن قدر عاقل است که چنین شخصیتی را از او می بینیم: «هر گاه مأیوس می شد، به خود نهیب می زد. کاری که در حال انجامش بود، با تمام دشواری ها، از ماندن در وضعیت بی پنیری بهتر بود. تصمیم گرفت به جای این که اجازه دهد شرایط بر او چیره شود، خود بر شرایط چیره شود. سپس با خود گفت: اگر اسنیف و اسکوری می توانند به جستجوی خود ادامه دهند، من هم می توانم….»(ص 40)
و چنین موجودی با چنین شخصیتی، درست چند سطر پایین تر اصلاً از تفکر قبلی خود رها می شود و از آدمی با ذهن تحلیل گر به موجودی غریزه گرا تبدیل می شود و آرزو می کند که از این پس، وقوع اتفاقات را غریزی پیش بینی کند: «او تصمیم گرفت که از آن به بعد گوش به زنگ باشد، در انتظار تغییر باشد و خودش آن را پیش بینی کند. امیدوار بود که قبل از وقوع، غرایز ذاتی اش تغییر را حس کند تا بتواند خود را برای سازگار کردن با آن آماده کند.»(ص 41)
ادامه مطلب...
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ (قسمت سوم)
یکشنبه 87 خرداد 26
با سلام به دوستان عزیز
قبل از اینکه قسمت سوم را برایتان بنویسم یادآوری می کنم که در قسمت دوم یک پاورقی وجود داشت که فراموش کرده بودم آن را درج کنم.. با عرض پوزش ابتدا این پاورقی را می نویسم و سپس قسمت سوم را...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) کتاب «کیمیاگر» نوشته ی پائلوکوئیلو تقلیدى است محض از یکى از داستان هاى دفتر ششم مثنوى. وی بدون آن که کوچک ترین تغییرى در ساختار و طرح اصلى داستان بدهد، داستان مولوى را با تغییری اندک ارائه کرده است. داستان مولوى شرح حال مردى است که در خواب مى بیند در کشور مصر گنجى نهفته است و براى تصاحب گنج از بغداد به سمت مصر به راه مى افتد و پس از طى مسافت زیاد از طریق نگهبانى در شهر مصر می فهمد که گنج در همان مکان و محل زندگى خود او قرار دارد و او این همه راه را بى خود طى کرده است.
داستان کیمیاگر هم همین است تنها شخصیت اصلى داستان از کشور اسپانیا راهى مصر مى شود در صورتى که در داستان مثنوى شخصیت داستان از بغداد راهى مصر مى شود. کوئیلو به عمد کشور اسپانیا را برگزیده تا به طور غیرمستقیم دنیاى مسیحیت را رو در روى دنیاى مسلمانان قرار دهد و در پایان این گونه وانمود کند گنج اصلى در همان کشور اسپانیا بوده و مسافر بى دلیل دل به گنجى مبهم در کشورهاى اسلامى بسته است. (پایان پاورقی)
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ (قسمت سوم)
اما از منظر دوم یعنی نگاه بدبینانه:
چیزی که در این کتاب به روشنی قابل ملاحظه است این است که نویسنده، خواسته یا ناخواسته عملگرایی غریزی را با خردورزی در تقابل مستقیم قرار داده و ساده تر بگویم ایجاد تقابل و تضاد بین عقل و غریزه و در نهایت ترجیح غریزه بر عقلانیت پیام اصلی و روشن این کتاب است. به بعضی از جمله ها و عبارت های کتاب دقت کنید:
«موش ها اسنیف و اسکوری فقط یک مغز ساده ی جونده داشتند اما غرایزشان به خوبی عمل می کرد…. آدم کوچولوها یعنی «هم» و «ها» از مغزشان که مملو از عقاید و احساسات بود، برای یافتن پنیری استثنایی و نمونه که اعتقاد داشتند آن ها را خوشحال و موفق خواهد کرد، استفاده می کردند… » (ص 21- 22 )
«موش ها، اسنیف و اسکوری، برای پیدا کردن پنیر از روش ساده ی آزمون و خطا استفاده می کردند …. گاهی گم می شدند، به سمت اشتباه می رفتند و پس از مدتی مجدداً راهشان را پیدا می کردند. آدم کوچولوها…. از روش متفاوتی استفاده می کردند که به قدرت تفکر و آموختن از تجارب گذشته شان متکی بود اما گاهی اوقات موفق می شدند و گاه هم اعتقادات و عواطف شان بر آن ها چیره می شد و گیج شان می کرد. همین امر زندگی در هزار تو را بغرنج تر می کرد….»(ص 22)
اینجاست که می خواهم به پرسش چرا انسان در مقابل موش برسم. چرا نویسنده چهار انسان با همین چهار ویژگی را مطرح نکرد تا به نتیجه ی دلخواهش برسد؟ چرا در یک طرف موش قرار داد و در طرف دیگر انسان؟ آیا این همان تقابل غریزه و عقل نیست؟ پاسخ به یقین مثبت است؛ زیرا اگر صرفاً همین تقابل عملگرایی این دو گروه (موش ها و آدم ها) را در قالب توصیفاتی که مولف از نوع نگرش شان ارائه داده، مورد مقایسه قرار دهیم، بدون هیچ گونه نیاز به تحلیلی دیگر، پی می بریم که نویسنده ی کتاب از ابتدا و پیش داورانه، کدام گروه را مورد تأیید قرار داده و چقدر از دید او، عملکرد غریزی بر خردورزی، تجربه گرایی و تلاش های معتقدانه برتری دارد و نکته ی اصلی همین جاست.
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ (قسمت دوم)
جمعه 87 خرداد 24
ابتدا از منظر خوش بینانه:
تغییر در زندگی افراد امری کاملاً طبیعی است و انسان ها باید همواره با این تغییرات همراه باشند تا بتوانند روند رو به موفقیت زندگی خود را حفظ کرده و از درجا زدن و فرو رفتن در باتلاق چه کنم ها و تردیدها مصون بمانند. این یک اصل است که کتاب خواسته است در قالب داستانی ساده آن را به خوانندگانش گوشزد کند و از ناامیدی و یأس نجاتشان دهد.
اما سوال این است که چه چیزی باعث رونق گرفتن افسانه ای این کتاب می شود؟ سوالم از اینجا نشأت می گیرد که اولاً نه از نظر شکلی و ساختاری از داستان پردازی موفق و قدرتمندی برخوردار است و ثانیاً نه مطلب جدیدی را ارائه کرده است. بدون تعصب و با احترام به تمام نوپردازان اجنبی می گویم که بحث تغییر و لزوم برخورد فعالانه با آن، چیز جدیدی نیست که اسپنسر جانسون به آن پرداخته باشد. در معارف ملی و دینی ما از این مقوله بسیار است؛ اما جای تاسف است که بعضی از ما وقتی صحبت از امام صادق و امام باقر و یا حتی ابو ریحان بیرونی و ابن سینا و زکریای رازی و یا کلیله دمنه و تاریخ بیهقی و... می شود، چندان اشتیاقی نشان نمی دهیم ولی همین که اسم ژان پل سارتر و ویل دورانت و سایر دانشمندان آن طرف آب می شود، دهانمان آب می افتد و با تحسین و اعجاب و در عین حال خودباختگی گوشمان را به آن سمت تیز می کنیم.
تا وقتی چنین بیگانه باوری و خودگریزی یا حداقل خودناشناسی در میان ما رواج داشته باشد باید منتظر باشیم تا تئوری های شیک و اظهار نظرهای اسپنسر جانسون ها هر از گاهی مثلاً مثل خورشید اما از مغرب زمین بر ما بتابند و با داستان های فانتزی برای انسان شرقی نسخه بپیچند. باید کیمیای واقعی خود را رها کنیم و منتظر بنشینیم تا پائولو کوئیلوها از آن سوی مرزها دست دراز کنند و آن را بدزدند و تحت عنوان کیمیاگری (1) به قیمتی گزاف به خورد خودمان بدهند؛ شاید که انسان شرقی نظریاتشان را نصب العین قرار دهد و با هر سازشان، رقصی جدید بیاغازد و به گونه ای دچار از خود بیگانگی و بیگانه با فرهنگ اش شود که دیگر نه از تاک نشان ماند و نز تاک نشان.
خب همین می شود که یک روز کیمیایمان را می دزدند و روز دیگر کیمیاگرمان را.. این می شود که هر روز یک کشور بیگانه یکی از شخصیت های علمی و ادبی ما را تصاحب می کند. امروز مولانا، فردا رودکی، پس فردا ابن سینا و هرروز یکی از این نوابغ و مفاخر به نام ایران را...
ادامه مطلب...
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ (قسمت اول)
پنج شنبه 87 خرداد 23
سلام دوستان عزیز
عده ای از همراهان که از جلسات هم اندیشی جوانان اطلاع دارند در کامنت هایشان خواسته اند که نتیجه ی مباحث آن جلسات را برایشان بنویسم. هرچند آن جلسه، وبلاگ ویژه ی خود را دارد که مطالب کم و بیش در آن درج می شود؛ اما به احترام این عده از دوستان سعی می کنم خلاصه ای از نظرات خود را در مورد آثار مطرح شده برایشان بنویسم.
در دو جلسه از جلسات مزبور کتاب «چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد» اثر اسپنسر جانسون مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت.
این کتاب چند سالی است که در کشور ما با ترجمه های گوناگون و توسط ناشران مختلف چاپ می شود و دست به دست در دست جوانان می گردد و به نوعی به عنوان یک اثر بدیع تبلیغ می شود. نسخه ای را که من سه بار مطالعه کردم با ترجمه ی شمسی بهبهانی است که توسط نشر اختران منتشر شده و از سال 1381 تا کنون بیش از سی بار چاپ شده است.
اثر یاد شده قصد دارد راه کاری برای کشف حقیقت ساده ی زندگی ارائه دهد و ضرورت برخورد واقع گرایانه با تغییرات زندگی را البته به شکلی فانتزی گوشزد کند. داستان در ابتدا با معرفی چهار شخصیت خیالی و ویژگی های شان آغاز می شود. دو موش «اسنیف و اسکوری» و دو آدم کوچولو «هم و ها» چهار شخصیتی هستند که معرفی اجمالی نویسنده از هر کدام از آنان به این گونه است:
«اسنیف» موجودی است که خیلی سریع متوجه تغییرات می شود. «اسکوری» به سرعت وارد عمل می شود. «هم» در مقابل تغییرات می ایستد و به انکار آن ها می پردازد؛ چرا که می ترسد با پذیرفتن این تغییرات به طرف چیزهای بدتر کشیده شود و «ها» فردی است که یاد می گیرد وقتی شرایط او را به طرف چیزی بهتر راهنمایی می کند، خود را با آن تغییرات وفق دهد.
اما این که چرا کتاب چنین عنوان استعاری ای دارد، کن بلانچارد (نویسنده ی کتاب هایی چون مدیر یک دقیقه ای، همسر یک دقیقه ای و…) در یادداشتی بر همین کتاب، پنیر را استعاره ای می داند از آن چه ما در زندگی خواهان آن هستیم؛ خواه یک شغل باشد خواه یک رابطه، پول، خانه ی بزرگ، آزادی، سلامتی، آگاهی، آرامش روحی، فعالیت های ورزشی مانند دو یا بازی گلف؛ و هزارتو یا ماز را استعاره ای می داند از صحنه ی واقعی زندگی هر یک از ما انسان ها. (ص 11) وی معتقد است در عصری زندگی می کنیم که این کیفیت استعاری (بخوانید پنیر) مدام جابه جا می شود و لازم است که تعامل افراد با این قضیه متفاوت از گذشته باشد؛ یعنی انسان ها باید نوع نگرش شان را نسبت به تغییرات عوض کنند تا در فرایند درک آن قرار بگیرند.
چرا انسان و چرا موش؟ این سوال را در چند سطر آینده برسی خواهیم کرد اما چرا پنیر و چرا هزار تو؟ واقعا خیلی قابل تشخیص نیست. به قول یکی از دوستان در همان جلسه ی هم اندیشی، این هزارتوی بی علامت و نشانه نمی تواند نماد صحنه ی زندگی واقعی ما باشد؛ زیرا ما در زندگی از انواع علائم، نشانه ها، هشدارها و تابلوهای هدایتگر مادی و معنوی برخورداریم که هزارتوی این کتاب هیچ شباهتی با آن ندارد.
به اعتقاد من می توان این کتاب را از دو زاویه مورد بررسی قرار داد: خوش بینانه و بدبینانه
ادامه دارد...
سه شنبه 87 خرداد 21
اگراین ذکر را بگویی تا آخر هفته خبر خوشی می شنوی. حتما برای چند نفر بفرست وگرنه گرفتاری بدی برایت پیش می آید
اگر این دعا را نخوانی اتفاق بدی برایت می افتد و اگر برای 10 نفر نفرستی مصیبت بزرگی خواهی دید
اگر این پیام را برای چند نفر بفرستی به آرزویت می رسی
اگر پنج صلوات ختم کنی و این اس ام اس را برای پنج نفر بفرستی حضرت یونس را در خواب می بینی
اگر امام زمان را دوست داری و می خواهی از دستت راضی باشد بگو یا مهدی و برای شش نفر بفرست
اگر این پیام را send to all نکنی عمرت کوتاه می شود
این ها نمونه های پیامک هایی است که به تازگی بین گروهی از مردم به ویژه بعضی از جوانان رایج شده است و از آنجا که با احساسات، عواطف مذهبی و باورهای دینی مردم سر و کار دارد حالت قداست به خود می گیرد و رفته رفته باعث خرافه گرایی خواهد شد.
باید توجه داشت که این ها خرافاتی بیش نیستند و بر فرض محال اگر صحت هم داشته باشند، می توان گفت یک تجربه ی شخصی بوده و هیچ گونه مسئولیتی را برای دریافت کننده اس ام اس یا ایمیل و یا پیام های آفلاین و آنلاین ایجاد نمی کنند. این خرافه گرایی ها می تواند به سلامت دینی و روانی جامعه لطمه وارد کند.
هرچند خیلی از دریافت کنندگان از روی همان حس دینی و عاطفی و یا از ترس پیامدهای ناگوار و یا به امید نتیجه ی شیرین آن، اقدام به ارسال به دیگران می کنند، اما تردید نکنید که آغاز کننده ی این نوع توصیه ها تنها با همین هدف دست به این کار می زند.
سال ها پیش و قبل از آمدن تلفن همراه، اینترنت و سایر امکانات دیجیتالی، در حرم امام رضا علیه السلام و حرم حضرت معصومه علیهاالسلام و ... شبیه همین خرافات را بر کتاب های قرآن و مفاتیح می نوشتند که امام رضا به خواب یکی آمده و گفته مثلاً به زنان بد حجاب بگویید وارد حرم من نشوند؛ زیرا روح من با دیدن آنان می لرزد. هر کس این را بخواند باید روی 5 کتاب قرآن یا مفاتیح الجنان بنویسید و اگر ننویسد دچار سکته ی مغزی یا سرطان می شود و یا اتفاق بدی برای اطرافیانش می افتد. یکی این را دید و مسخره کرد و روی کتاب های حرم ننوشت، هنوز آخرهفته نشده بود پدرش را از دست داد.
همان ایام در حرم رضوی علیه السلام و در حالی که یک کتاب دعا با همین نوشته های جاهلانه، آن هم با خطی عجیب و غریب، جلویم باز بود و از این همه حماقت و ساده اندیشی تأسف می خوردم، با دوستی در این باره سر صحبت باز شد. او گفت: حالا چه اشکال دارد که آدم بنویسد؟ خب اگر درست بود که آدم به وظیفه اش عمل کرده و اگر دروغ و خرافه بود که چیزی را از دست نداده است.
گفتم: آقای محترم ! می دانی که تصرف در وقف و اموال دیگران حرام است؟ شما وقتی روی قرآن هایی که برای استفاده ی عموم وقف شده است، چیزی بنویسید کار حرام کرده اید. آیا شما حاضرید که برای ترویج یک مشت خرافه مرتکب حرام بشوید؟
بعد ادامه دادم: حیف که کار حرامی است و گرنه من هر روز به حرم می آیم و روی صدتا از این قرآن ها و مفاتیح ها می نویسم: من خواندم باور نکرده و نمی کنم و اصلاً این خزعبلات را قبول ندارم و منتظر می مانم ببینم تا آخر هفته چه اتفاقی برایم خواهد افتاد..!؟
و بعد اگر می شد فریاد را در نوشته بیان کرد فریاد می زدم که شما را به همه ی مقدسات دست از این همه بی عقلی و خرافه پرستی بردارید.....
دل گویه ای آرام با عقیله ی بنی هاشم
جمعه 87 خرداد 17
ساعت 22 در حرمش و شب شهادت مادرش
به من گفته بودند اینجا سرزمین دشمنان توست
شام دیروز... دمشق امروز
به من گفته بودند روزگاری تو اسیر حاکمان این دیار بوده ای
آمده بودم گریه کنم غریبی ات را..
می خواستم ناله کنم اسارتت را...
اما می خندم حقارت و حماقت بنی امیه را
وقتی شکوه بارگاهت را که می بینم...
می گردم تمام شام را...
کو نسل ونتیجه ی آل بنی امیه؟ کو یک نفر که به این انتساب افتخار کند؟
اصلا آدم زنده، پیش کش ... کو قبر معاویه ؟ کو قبر یزید؟ کو قبر مروان ؟
بانوی من!
تو همان غریبی نبودی که دشمنانت خواستند گمنام بمانی؟
تو همان اسیری نبودی که بر سرو صورتت سنگ می زدند؟
تو سالار قافله ای نبودی که هنگام ورودش به این شهر، مردم به خاطر پیروزی امیرشان هلهله می کردند و شیرینی خیرات می دادند؟
امروز چرا پس مرقدت بارگاهی با شکوه شده است .. پناهگاه عام و خاص؟
چه شده است که فرشتگان از عرش برای زیارتت به زمین می آیند؟
مگر این بارگاه، بارگاه تو نیست که امروز حتی مخالفان نیز در برابر عظمتش کرنش می کنند و دست ادب به سینه می گذارند؟
آن یکی بارگاه که صفای معنویش دل هر رهگذری را می برد ، آیا خرابه ی آن روز شام نیست؟
پس کو آن مست قدرتی که یک روز در این دیار، امیرالمومنینش می خواندند؟
کو آن کودنی که می خواست نام شما را به خاک بسپارد؟
کو آن ابرقدرتی که سرمست از پیروزی با چوب بر لب و دهان برادرت می زد؟
کو آن پا جای پای قیصر روم گذاشته؟ کو کاخ سبز اموی که چشم ها را خیره ی خود می کرد و دل از همه می ربود؟
چرا امروز نامی از آن همه شکوه و سربلندی نیست؟
چه شد که حتی از یادشان نیز چیزی باقی نمانده است، مگر نام هایی کمرنگ که رمق از کوچه و خیابان و مسجد نیز می برند ؟
بانوی من!
می خواستند نامتان را نیز از بین ببرند اما یریدون لیطفئوا نورالله والله متم نوره ولو کره المشرکون
آیا این بیچارگان نمی دانستند که شما تبار بانویی هستید که قرآن به وصفش انا اعطیناک الکوثر را صلا زد؟
بانویی که سلاله اش به پایداری هستی پایدارند و برای تمامی خلقت افتخار... و دشمنانشان ابترها و منقرض شده های بدبخت تاریخ...
آیا این تو نبودی که در مجلس همان امیرالمومنین ساختگی!! فریاد بر آوردی که: یا یزید! کد کیدک و اسع سعیک فوالله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا ؟
بانوی صبوری و مردانگی!
امشب که شب شهادت مادر توست بر مزارت آمده ام
آن روز تو چهار سال بیشتر نداشتی .. داشتی؟
خیلی حرف دارم .. عقده هایم متراکم شده است
اما فقط برای عرض تسلیت آمده ام عزیز
تسلیتم را بپذیر
و تسلیت دوستانم را
دعایشان کن و مرا نیز..
که اطمینان دارم دعای تو ردخور ندارد...
سه شنبه 87 خرداد 14
باور نمی کنم...
اگر سه روز پیش می پرسیدی قصد چنین سفری دارم یا نه؟
با اطمینان می گفتم: نه
اما حالا انگار دارم خواب می بینم
هنوز هم دارم چشمانم را می مالم
من کجا واینجا کجا؟
حتی یک در ملیون هم احتمال نمی دادم این روزها اینجا باشم
از لحظه ی تصمیم تا آغاز سفر کمتراز 48 ساعت زمان برد
و حالا... این منم کنار عقیله ی بنی هاشم
این منم در ایام شهادت مادرمان زهرای اطهر
کنار دختر بزرگوارش .... عمه ی نازنینمان
در پانصد متری حرمش
و روبروی گنبد سر به آسمان ساییده اش...
تسلیت شما عزیزان را نیز خواهم رساند
پ ن _ کی می گه سیزده عدد نحسیه؟
ما که سیزده فروردین رفتیم مدینه
سیزده خرداد هم که اومدیم اینجا
تازه شم از خروجی شماره ی 13 خارج شدیم
تا ببینیم سیزده تیرماه تقدیرمان چیست؟
مطمئنم به لطف خدا...
شنبه 87 خرداد 11
چند روز پیش نوشتم که ما با شرکت نکردن در نمایشگاه کتاب پاریس، فرصت ها را می سوزانیم. امروز می خواهم بگویم از یک طرف فرصت سوزی می کنیم و از طرف دیگر برای مخالفان خود، فرصت های طلایی ایجاد می کنیم. حالا این با کدام منطق جور در می آید نمی دانم.
می گویید نه ؟ بشنوید که امسال در نمایشگاه کتاب تهران چه گذشت...
در این نمایشگاه انواع کتاب های غیر مجاز به راحتی عرضه می شد. هر چند مسئولان گفتند که در روزهای اولیه نمایشگاه 380 عنوان کتاب که با فرهنگ و سیاست های ما سازگاری نداشت جمع آوری شد؛ اما تا آخر نمایشگاه نیز کتاب هایی عرضه می شد که یا مجوز نداشت و یا از بیخ ممنوع بود..
من به بعضی از موضوعات کتاب های به نمایش گذاشته شده اشاره می کنم، البته بدون ذکر نام کتاب ها یا ناشران آنها؛ تا پای اشاعه یا تبلیغ کتاب ها یا تخریب ناشران گذاشته نشود.
1- کتاب هایی در راستای تخریب اعتقادات دینی و مذهبی حتی در حد به محاکمه کشیدن خداوند، تحقیر چادر و حجاب، ترویج اندیشه های اهل سنت و به خصوص وهابیت، حمله به باورهای شیعی، توهین به مسیح و ترویج بودا، تبلیغ دین مسیحیت، ترویج شیطان پرستی و تبلیغ بهائیت و...
2- کتاب هایی با هدف تبلیغ از عرفان های وارداتی، انرژی درمانی، ترویج اندیشه ی مبتذل عرفانی اوشو، ترویج عرفان صهیونیستی کابالا وترویج صوفی گری اسلامی!! و...
3- کتاب های سکسی و غیر اخلاقی حاوی داستان های عاشقانه و اروتیک، تصاویر زشت و غیر اخلاقی، کتاب ها و کاست های موسیقی مبتذل، تبیین ارتباط دختر و پسر، عرضه ی DVD های آموزش ایروبیک با مربیان آن چنانی، شرح اندام زنان، کتاب های هوس انگیز جنسی، و حتی کتاب هایی که به شرح روابط عاشقانه ی برادر و خواهر می پردازد و...
4- کتاب های سیاسی که در راستای تطهیر رژیم پهلوی، تحریک قومیت ها مثل ترویج کردستان واحد، مظلوم نشان دادن قومیت های ایرانی، تبلیع حزب و اندیشه ی حزب توده، مارکسیسم، و ترویج نام خلیج فارس به عنوان دریای عربی و ...
واقعاً جای سوال است که ما به کجا می رویم؟ چه اندیشه ای در سر داریم؟ نکند می خواهیم پا جای پای جهان مترقی و دموکراتیک بگذاریم و بگوییم در ایران آزادی اندیشه وجود دارد؟
کدام آزادی اندیشه؟ می دانیم که تمام کشورها حتی لائیک ترین و مثلاً آزادترین شان برای خود خط قرمزهایی دارند که به هیچ قیمتی از آن نمی گذرند.
آیا خط قرمزها را نمی شناسیم یا در غفلت به سر می بریم؟ اگر اولی باشد که واویلا و اگر دومی باشد واویلاتر!!!
چهارشنبه 87 خرداد 8
سلام دوستان
داشتم کتاب " عشق روی پیاده رو" نوشته ی مصطفی مستور را که از نمایشگاه خریده بودم می خواندم اما نشد.. در این مدت چندین کتاب خوانده ام ولی هنوز نتوانستم آن را تمام کنم. با این حال مثل اینکه تقدیر این بوده که باز هم با مطصفی مستور باشیم چون ضرورت جلسه ی «هم اندیشی جوانان» به مطالعه ی اجباری کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" وادارمان کرد...
یک جمله ی خیلی قشنگ که دیشب خواندم این بود: جواب همه ی این سوال ها و صدها سوال مثل این ها... فعلاً یه چیزه: نمی دانم. این چیزی است که علم به ما می گه. علم مطمئن ترین و در عین حال صادقانه ترین ابزاری است که با فروتنی تمام به ما می گه که: نمی دانم.
سال ها قبل جایی از قول بوذرجمهر حکیم خواندم که گفته است: معلومات بشر مثل قطر دایره است و مجهولاتش مثل محیط آن... بدیهی است که هر چقدر قطر دایره امتداد پیدا کند، محیط آن نیز گسترده تر می شود.
پ ن ـ دوستان در کامنت خواسته اند که من در باره ی جلسه ی هم اندیشی هم بگم... شنبه ها ساعت 5 تا 7 بعداز ظهر در فرهنگسرای دانشجو با جمعی از دوستان گرد هم می آییم و بحث آزادی داریم. ورود هم برای همه آزاد است.