اطلاع از بروز شدن
جمعه 88 خرداد 15
این متن مربوط به صبح روز پنجشنبه است اما غم امام بسمان بود و دلم نیامد روز 14 خرداد و ارتحال امام را به این مسایل بپردازم و غم خوانندگانم را مضاعف کنم..
این انتخابات انصافا از سختترین دورههای انتخابات ریاست جمهوری است. هیچکدام از کاندیداها آن ویژگیهای لازمی که بتواند دلت را آرام کند و بدون دغدغه رایت را بهنام او در صندوق بریزی ندارند. تخریبها و بد اخلاقیهایی که توسط داوطلبان و اطرافیانشان علیه همدیگر صورت میگیرد نشان می دهد که هیچکدام از حضرات از آن ادبیات فرهیختهای که شایستهی یک رییس جمهوری و درخور نمایندگی ملت بافرهنگ ایران باشد برخوردار نیستند. این است که میگویم از سختترین دورههای انتخابات ریاست جمهوری است و اگر نبود تکلیف ملی و شرعی که باید در انتخابات شرکت کرد شاید میتوانستی به تصمیم برسی اما چه میشود کرد که نمیشود..
خیلی منتظر مناظرهی دیشب (بین آقایان دکتر احمدینژاد و مهندس میرحسین موسوی) بودم تا تکلیف خود را بدانم. هرچند رأی من تقریباً تا این لحظه مشخص است و البته هیچ تضمینی نیست که تا روز 22 خرداد تغییر نکند؛ اما این مناظره نتیجهای جز افسوس و حسرت برایم نداشت.. مناظرهای که در واقع مناظره نبود.. محاکمهی انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی و بالتبع رهبری بود و تخریب باورهای ملی و دینی این ملت.. مهمترین نتیجهای ـ و نمیگویم تنها نتیجهای ـ که از مناظرهی دیشب گرفتم این بود که خیلی متاسفم برای خودمان..
پنج شنبه 88 خرداد 14
آنشب تا ساعت یک نیمه شب بیرون بودیم و نگران حال او.. با اینکه نمیتوانستیم او را ببینیم و راه به جایی هم نمیبردیم.. با اینکه کاری از دستمان برنمیآمد اما همه بیرون بودیم و پای رفتن به خانه نداشتیم.. انگار فکر میکردیم اگر به خانه برویم اتفاقی که نباید بیفتد میافتد.. شاید هم میدانستیم که آن اتفاق بد دارد میافتد اما میخواستیم درآن موقع جانکاه کنار هم باشیم.. تنها این نگاههای یخ زده و بیروحمان بود که در یکدیگر زل زده بود و سکوت مطلقمان را معنی میکرد..
نفهیمدم کی از خستگی چشمم بسته شده بود.. با زنگ تلفن خواب خرگوشیام پاره شد.. حدود چهار و نیم صبح بود.. گوشی را برداشتم.. نه سلامی و نه علیکی.. فقط زار زار گریه میکرد مثل ابر بهار.. سروان پیراسته بود که از شدت گریه نمیتوانست حرف بزند.. البته لازم هم نبود حرف بزند چون من هم مثل او زدم زیر گریه..
صبح ملت هم آنروز با گریهی حیاتی در خبر صبحگاهی آغاز شد که گفت: روح بلند امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست..
پ ن: دوستان در زمینهی پست قبلی هم کمک کنند لطفا..
سه شنبه 88 خرداد 12
خلاصهای از مباحث اینجانب در جلسهی هماندیشی جوانان در تاریخ 9 خرداد 1388 با مروری بر آیهی بسمهاللهالرحمنالرحیم:
آیا یک عمل حرام میتواند با نام خدا آغاز شود و اگر چنین شد آیا میتواند بقاء و ماندگاری داشته باشد ؟
از نظر امکان وقوعی میتوان بسمالله گفت و کار شر انجام داد؛ ولی نهایتا آن بسمالله که نور است و آن عمل شر که ظلم است، هرگز با هم ارتباطی پیدا نمی کنند. زیرا کار خلاف و گناه، قطعا نمیتواند ختم به خیر شود و آغاز کار خلاف، با نام خدا باعث بخشیده شدن گناه آن کار نمیشود. بنابراین نباید بسمالله را جدای از عمل فرض کرد زیرا بسمالله به عمل ماهیت میبخشد و جزئی از عمل به حساب میآید و نمیتواند مبرر و توجیهگر مشروعیت کار گناه باشد. بنابراین بسمالله اگر به نیت کار غیر شرعی و برای کاری ناروا گفته شود، اصولا منعقد نمیشود. به عبارت دیگر بسمالله باعث ماندگاری عمل میشود اما از آنجا که کار گناه، به یقین، جنبهی ماندگاری ندارد هیچوقت بسمالله نمی تواند در آن موثر باشد و گفتنش با نگفتنش فرقی ندارد.
الحمد الله رب العالمین
ستایش (حمد) از آن خداوندی است که پروردگار جهانیان است. چرا در اینجا لفظ عالمین بهکار رفته است و چرا رب العالم گفته نشده؟ با وجودی که کلمه ی عالم، خود یک مجموعه است و در اینجا اسم جمع، دوباره جمع بسته شده است!
عالمین میتواند شامل عالم بشریت، عالم ستارگان، عالم فرشتگان، عالم جمادات و حتی عالم موجودات ناشناختهی ما باشد. خداوند پروردگار همهی این عالمها و عالم چیزهائی است که ممکن است انسانها هنوز به کشف و درک آنها نرسیده باشند.
در حقیقت، تمام حمد برای خداوند است نه اینکه حمد مخصوص خداوند باشد. الف ولامی که در الحمد به کار رفته است نشانهی استغراق است؛ یعنی تمام حمد و ستایش برای خداوند است. بدین معنی که اگر شما در رفتار و تعامل های روزمره هم از یکدیگر حمد و ستایش و سپاس بهعمل آورید، این تمام حمد و سپاس نیست و بخشی از چیزی است که همهی آن متعلق به خداوند است. روایتی از امام باقر علیهالسلام هست که میفرماید: شما هرکسی را که ستایش کنید خداوند در آن ستایش داخل است.
الرحمن الرحیم
آیهی سوم از سورهی حمد است. این دو صفت خداوند، پس از آیهی بسمالله برای بار دوم اینجا تکرار می گردد. دلیل این تکرار، شاید این نکته باشد که اصل در رفتار خداوند با مخلوقاتش، رفتار بر مبنای رحمت است. یعنی خداوند همیشه بر اساس رحمت و مهربانی با مخلوقات خود رفتار میکند و این نشانهی خداوندی اوست. اما اگر یکی را عذاب میکند یا گاهی خشم میگیرد بر اساس رفتار بندگان و بهخاطر دلیل خاصی است که منشأش بنده است وگرنه خداوند جز از روی رحمت و مهربانی به بندگانش نمی نگرد.
پس این تکرار، به بشر می آموزد که چون خلیفه و جانشین خدا بر روی زمین است باید در رفتار با دیگران با رحمت رفتار کند و خصلت رحیمیت را در وجودش تقویت نماید. درست است که صفت های الهی متبلور در بشر هرگز نمی تواند به حد و اندازهی صفات الهی باشد اما میتواند رنگ و سایهای از آن صفات باشد. صبغه الله و من احسن من الله صبغه..
دوشنبه 88 خرداد 11
امروز در کارگاه نقد شعرمان به علی تاجیک گیر دادم که فلان کلمه را باید اینطور تلفظ کنی.. او هم اولش گوش میداد و درست ادا میکرد؛ ولی همینکه گرم صحبت میشد و یادش میرفت دوباره مثل اولش حرف میزد.. بعد خودش خندید و گفت: سالها پیش برادرم در ورامین زندگی میکرد و یکی دوتا گاو هم داشت. ما گاهی که برای دیدن او میرفتیم در جواب فرزند کوچکم که میپرسید کجا میرویم ـ چون بچهها به حیوانات علاقه دارند ـ میگفتم: میرویم پیش گاو عمو حسن..
بعد از مدتی دیدیم پسرم، خود حسن را گاو عمو حسن میشناسد.. هرکار کردیم تا ذهنش را درست کنیم و به او بفهمانیم که این عمو حسن است نه گاو عمو حسن.. هرکار کردیم تا بفهمد که گاو عمو حسن موجود دیگری است و این بابا خود عمو حسن است نمیشد که نمیشد.. یک شب برادرم با یک جعبه شوکولات به خانهمان آمد و گفت: امشب آمدهام با زوراین شوکولاتها خودم را به این بچه بشناسانم و اسمم را درست کنم.. آنشب او یکییکی شوکولات ها را درمیآورد و به پسرم میگفت: بگو عمو حسن تا یک شوکولات بهت بدهم.. بگو من عمو حسن هستم تا یکی دیگر بدهم.. خلاصه این عمو و برادرزاده تا آخر شب همهی شوکولاتها را تمام کردند..
آخر شب، موقع خداحافظی برادرم، پسرم دوید و خودش را دم در رساند و خطاب به عمو حسنش گفت: خدا حافظ گاو عمو حسن..
ماجرای شیرین تاجیک تمام شد.. پس از حدود نیم ساعت نذیر صفایی شعری خواند که در آن از کلمهی «طویل» استفاده کرده بود.. علی تاجیک که آدم بسیار شوخ طبعی است با طنز گفت: اگر میگفتی طویله بهتر نبود..؟ ناگهان فریدون شمس گفت: ایشان هنوز دارد برای گاو عمو حسن دنبال طویله میگردد…
پ ن: بیخود ما را متهم نکنید زیرا این یک واقعهی اتفاقیه یا یک اتفاق واقعیه بود و هیچ ربطی به عالم سیاست و فضای پرشور!!! انتخاباتی ندارد.. لطفا چنین برداشت نکنید که من میخواستم بگویم بعضی از کاندیداها و طرفدارانشان، فقط حرف خودشان را میزنند و به هیچکس هم کاری ندارند. من کی گفتهام که انگار از نظر آنان، همه گاو عمو حسن هستند.. موجودات مهربان و بیآزاری که هم ناراحت نمیشوند و هم به آنها که گاوشان میدانند شوکولات میدهند.
جمعه 88 خرداد 8
1- داشتم کتاب اصول اخلاقیات نوشتهی جان.سی.مکسول (John.c.maxwell) را میخواندم. به نکات ظریفی اشاره کرده بود که میتوان آنها را در روزمرههای زندگی دید. البته در آموزههای دینی ما خیلی بهتر از اینها وجود دارد اما اشارههای صریح و قابل لمس نویسنده به رفتارهای ما، شیرینی خاصی به قلمش میدهد.
او مینویسد: خیلیها معتقدند که پرداختن به بحث اخلاق، فرصتهای مناسب و توانایی آنها برای رسیدن به موفقیت را محدود میکند... واقعیت این است که در دنیای پر رقابت ما، اخلاقیات تنها موضوعی است که بعد از همهی چیزهای دیگر در نظر گرفته میشود... با این حساب هرکس میتواند هر معیاری را برای خودش در نظر بگیرد.. از این بدتر گرایش طبیعی مردم است که به خودشان سخت نگیرند و خود را با توجه به نیت خیرشان ارزیابی کنند؛ اما برای دیگران معیارهای سختگیرانهتری در نظر بگیرند و آنها را براساس بدترین اعمال و رفتارشان قضاوت کنند... زمانی تصمیمات ما مبتنی بر اخلاق بود؛ حالا اخلاقیات مبتنی بر تصمیمات ماست. اگر برای ما خوب است پس چیز خوبی است...
2- از نظر همهی نامزدان انتخاباتی، استفاده از بیتالمال و امکانات عمومی، کار بسیار زشت، غیرشرعی، غیراخلاقی و غیر قانونی است اما تنها برای دیگران.. برای من که حضورم در پست مورد نظر، حتما خواست خدا و پیامبر و امام زمان است و بر اساس تکلیف شرعی!!! به میدان آمده باشم دیگر کار بدی به حساب نمیآید.. من برای تقویت اسلام و کشور به صحنه آمدهام و بیتالمال هم برای تقویت اسلام و توسعهی کشور است، پس نه تنها میتوانم استفاده کنم که واجب است برای پیروزی من، همهی این امکانات و تمام داراییهای در اختیار بسیج شوند... چه اشکالی دارد که تمام منابع انسانی و مالی در اختیارم را برای موفقیت خودم به کار بگیرم؟ من هدفم خدمت به کشور است و مصلحتهایی را در نظر دارم که دیگر کاندیداها از آن بیبهرهاند... چه اشکالی دارد که وقت اداری را به امور انتخاباتی صرف کنم و کارهایی که در قبال آن تعهد دارم و حقوق میگیرم را رها کنم؟ آیا اینها در برابر امر خطیر انتخابات!! و اهمیت انتخاب شدن من نزد رسول الله !! چیز ارزشمندی است که دیگران بهآن گیر میدهند؟
3- قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیاة الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا (سورهی عنکبوت، آیه 103 و 104) یعنی: بگو آیا شما را از زیانکارترین مردم آگاه کنیم؟ آنان که تلاششان در دنیا به بیراهه میرود ولی خودشان میپندارند که کار نیک انجام میدهند..
4- تا کی خودخواهیهای در سنگر خدمت کمین کرده..؟ تا کجا ظاهرهای سلمانی و واقعهای عمروعاصی..؟ تا کی ادعاهای ابوذری و رفتارها عثمانی..؟ تا کی مصادره به مطلوب کردن همهی اصول و قواعد اخلاقی..؟ تا کی اعمال قانون تنها برای دیگران..؟ چرا اینهمه بداخلاقیهای انتخاباتی.. تا کی پیروزی بر رقیب به قیمت تهمت، افترا و تمسخر..؟ و من متنفرمممممممم...
5- خدایا! هرگز نمیخواهم در هیچ سمتی و برای هیچ خدمتی!!! کاندیدا شوم.. کمکم کن نفسم را حریف باشم..
پنج شنبه 88 خرداد 7
سورهِی حمد
این سوره اولین سورهی قرآن است که به «فاتحه الکتاب یعنی آغاز کتاب» یا «ام الکتاب» نامیده شده است. «ام» به معنای اساس و ریشه است و از این باب، سورهی فاتحه به منزلهی اساس قرآن است. پیامبر فرمود: الحمد ام القرآن..
در روایتی هست که پیامبر به جابر فرمود: این سوره بهترین سوره قرآن و دوای هر دردی جز مرگ است.
در روایت دیگری هست که اگر این سوره را هفتاد بار بر مردهای خواندید و دیدید که زنده شد تعجب نکنید.
سورهی حمد تنها سورهای است که بر هر مسلمانی واجب است در طول روز حداقل ده بار آنرا قرائت کند. شاید دلیل این لزوم تکرار این باشد که سورهی حمد محتوای عجیبی دارد و انسان باید همواره این محتوی را در نظر داشته باشد. انسان در همین چند آیهی کوتاه، خدا را حمد و ستایش میکند و لذت مناجات با او را میچشد و ضمن اعتراف به مبدأ(خداشناسی) و معاد(قیامت باوری) از پروردگارش میخواهد کمکش کند تا رستگاری را بهدست آورد.
دوشنبه 88 خرداد 4
دارم از آرایشگاه میآیم.. زیر دستان اوستا سلمانی چشمانم را بسته بودم که مو داخلشان نرود..
- کاش این بابا زودتر تمامش کند.. باید زودتر حرکت کنم تا بهموقع به جلسهی شعر انجمن ادبیمان برسم..
- هنوز متنی را که دوستان برای وبلاگ هماندیشان میخواستند آماده نکردهام آنوقت دوست دیگری زنگ زده بود که ترجمهی کتاب شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید معتزلی را بهعهده بگیرم.. ترسیدم قول بدهم... من در همین کارهای اولیه و روزمرهی خودم ماندم...
- وای خدای من! پنج شب سخنرانی... خدا اول به داد من برسد و بعد هم به داد آنهایی که میخواهند سخنرانی ما را بشنوند...
- بالاخره هدیهی تولد ما هم رسید.. البته با تاخیر.. ولی خدایی تقصیر عیالات متحده!! و فرزندان متعدده نبود.. خودمان ناز میکردیم و میگفتیم: نیازی نیست زحمت بکشید.. یک ام پی4 چند کاره و چند منظوره که خدا نصیبتان کند انشاءالله..
- ای وای.. امروز چهارم خرداد است.. باید زودتر بروم و ماه خرداد را به همهی خردادیها به خصوص خردادیهای وبلاگستان تبریک بگویم.. بهخصوص این.. اون.. این یکی.. اون یکی.. و یکی دیگه.. و امروز هم ایشان را کشفیدم... البته نه خودش را که خیلی وقت است می شناسم بلکه تولدش را..
صدای قچقچ قیچی با یک فلاشبک بیستوچند ساله همراه بود.. روی صندلی آرایشگاه نشستهام.. محمد طهماسبی دارد سر و صورتم را اصلاح میکند.. سلمانی را در کنار پدرش یاد گرفته است اما من که هرگز سرم را دست پدرش نمیدهم.. او متخصص پیرمردهاست؛ تازه حوصلهی ord های ما را که ندارد.. اما محمد پسر خوبی است؛ هم رفیق است و هم در رنج (range) سنی خودمان است.. حساسیتهای جوانان را به مویشان میفهمد و هرچه دستور میدهیم گوش میکند.. نمیدانم به او چه گفتم که ناگهان با دولبهی قیچی بینی مبارکمان را گرفت و گفت: ببین رضا.. اگه یه کلمه دیگه بگی فشار میدم و نوک بینیت رو میپرونم..
و من حق دارم که خفهخون (خفقان) بگیرم از ترس.. شما جای من.. وقتی یکی تیغ بهدست بالای سرتان ایستاده باشد چه میکنید؟
صدای قیچی قطع شد.. حالا چه وقت سفید کردن ابروهاست مومن؟ چشمانم را باز کردم.. نمیدانم آرایشگر واقعاً تعجب میکرد یا میخواست دل من را خوش کند که مثلا من هنوز به سن وسال سفید شدن ابروها نرسیدهام.. گفتم: داداش ! این هم از عجایب است.. دلمان که باید سفید باشد سیاه است و موهایمان که باید سیاه باشند سفید شده اند...
دوباره چشمانم را بستم که فلاشبک تکرار شود و ببینم محمد طهماسبی بالاخره با بینی ما چه میکند.. اما محمد مدتهاست که به جبهه رفته و دیگر برنگشته بود.. چرا برگشته بود اما دیگر در مغازهی سلمانی پدرش در خیابان آبشار قم کار نمیکرد و من که هنوز دنبال تیپ و قشنگی موهایم بودم باید دنبال یک آرایشگر دیگر میگشتم.. باید برای دیدن عکس محمد به گلزار شهدای قم بروم..
یکشنبه 88 اردیبهشت 27
سلام دوستان.. زبانی نمانده برای عذرخواهی و قصور در خدمت... اما بزرگان همیشه بخشندهاند و ما هم که مخلص همگی... به قول طرف بهسرم زد تا یکی از کارهای قدیمی را که دیریست مرتکبش شدهام تقدیمتان کنم.. اسمش هست: فتح باب..
در زد یکی و راحت ما را خراب کرد
نقش خیال روی تو را نقش آب کرد
نقشی که با هزار مکافات بسته شد
موجی بههم رسید و پر از اضطراب کرد
از مثنوی داغ تو هر لحظه میتوان
صد من ورق گرفت و هزاران کتاب کرد
من بی خبر ز عاشقی و عشق بودهام
این عرصه را نگاه شما فتح باب کرد
یاری که جز دریچهی چشمش، پناه نیست
خود را برای خلوت ما انتخاب کرد
جان مرا نگاه پر از رمز و راز او
آمادهی تولد یک التهاب، کرد
سه شنبه 88 اردیبهشت 22
در ادامهی پست های قبلی اجازه میخواهم به یک نمونه از اسرافهای اداری که چون خیلی پنهان است کسی توجه چندانی به آن ندارد اشاره کنم. البته اسم اداره را نمیآورم چون میدانیم که این روال و مشابه آن در بسیاری از ادارات و سازمانهای دولتی و اداری ما وجود دارد.
در همین یکیدو روز گذشته برای کاری به یکی از ادارات دولتی رفته بودم. از این اتاق به آن اتاق میرفتم تا اینکه برای پرداخت 2250 ریال (دقت کنید فقط دویست و بیست و پنج تومان، بله.. 225 تک تومان) به حسابداری مراجعه کردم. در حسابداری خانمی یکدسته رسید بانکی را ـ که از پیش، بهنام همان اداره به شکلی زیبا و دورنگ چاپ و آماده شده بود ـ برداشت و یک برگ کاربن لای دوتا برگه گذاشت و آنرا به نام من و برای واریز مبلغ 2000 ریال به حسابی خاص پرکرد. سپس کاربن را بر داشت و دوباره آنرا لای دوبرگهی دیگری گذاشت و مجدداً بهنام من و این بار برای واریز مبلغ 250 ریال به شماره حساب دیگری تکمیل کرد و آنگاه چهار برگه را بهدستم داد. سوال کردم خانم! اینها را در هر شعبهی بانک ملی میتوانم پرداخت کنم؟ گفت: نخیر، باید الزاما در بانک ملی شعبهی مرکزی واریز شود.
بانک ملی شعبهی مرکزی!! میدانید تا آنجا چقدر فاصله بود؟ چارهای نداشتم سوار ماشین شدم و مدتی در ترافیک بودم تا رسیدم. هرچه تلاش کردم جای پارک پیدا نکردم تا اینکه مجبور شدم چند بار دور بزنم و بالا و پایین خیابان را جستجو کنم. در نهایت، بهخاطر اینکه وقت اداری را از دست ندهم و همهجا تعطیل نشود در جای نامناسبی توقف کردم و ریسک (خطر) جریمهی چند ده هزار تومانی را به جان خریدم و وارد بانک شدم. چشمتان روز بد نبیند؛ جمعیت در مقابل باجهها موج میزد. خب شوخی که نیست بانک ملی مرکزی است. به هر گیشهای که رفتم چندین نفر در صف بودند که بعضیهایشان برای دریافت و پرداختهای چند ملیونی منتظر وبت ایستاده بودند. اینجا از آن جاهایی بود که آدم حتی برای پرداخت پول هم باید خجالت بکشد!! باید کلی در صف بایستد که فقط 225 تومان بپردازد.
بگذریم.. پس از کلی التماس و خواهش، کارمند پشت گیشه و مشتریان لطف کردند و دیدند من پرداخت کنندهی فقیر و ضعیفی هستم زودتر از بقیه کارم را راه انداختند. دوباره سوار ماشین شدم و به ادارهی مربوطه برگشتم و مثل قهرمانی که پیروزمندانه از جنگ برمی گردد قبضها را به خانم مربوطه دادم و کار روال خودش را پیش گرفت..
باور کنید در این ماجرا ذرهای مبالغه و اغراق نکردهام. حالا بیایید ارزش این پول، وقت، انرژی و امکانات اداری و عمومی که مصرف شد تا این پول به حساب دولت برود را حساب کنیم.
قیمت چهار برگ کاغذ، قیمت چاپی که روی آنها صورت گرفته بود، ارزش وقت آن کارمندی که باید آنها را پرمیکرد، بنزین لیتری چهارصد تومان برای رفت و برگشت من به بانک ملی، استهلاک ماشینی که سوارش بودم، ترافیکی که به سهم خود بر بار ترافیک شهر اضافه کردم، جریمهای که باید میشدم و نشدم، وقتی که در صف باجهی بانک صرف کردم، وقتی که کارمند بانک برای انجام عملیات رسید وجه روی دو برگهی دوتایی صرف کرد، استهلاک دستگاه بانک، ارزش مقدار برقی که در بانک و در آن اداره صرف این کار گردید و در نهایت تمام وقتی که من از برای این ر فت و آمد صرف شد و...
همهی اینها را حساب کنید آن وقت کلاه خودتان را قاضی کنید که اگر این اداره و ادارات مشابه، روزی فقط ده تا از این ارباب رجوعها داشته باشند چه منابعی از این ملت که تلف نمیشود.. آنوقت ما بهجای اینکه بیاییم الگوهای مصرفمان را، ساختار و شیوهی عملیات اداریمان را درست کنیم، وقت مدیرانمان را صرف بخشنامههایی میکنیم که مثلا یک لامپ کمتر روشن شود یا یک چایی کمتر خورده شود...
یکشنبه 88 اردیبهشت 20
اگر در بیانات ایشان دقت کنیم بهخوبی در مییابیم که چگونه موضوع اشرافیگری و حتی هوسبازی در مصرف را نشانه میروند.
میدانیم که نظام سرمایهداری و ترویج مصرفگرایی غرب، بعد از اشباع بازارهای داخلی، در صدد درنوردیدن مرزها و تصاحب بازارهای خارجی بود و این هدف، جز با تغییر شیوهها، سنتها، ارزشها، و در نهایت فرهنگ جوامع دیگر به سمت مصرف بر اساس الگوهای غربی صورت نمیگرفت. بنابراین تمام دستگاههای تبلیغاتی نظام تجارت جهانی و شرکتهای چندملیتی به سمتی رفت تا جوامع مختلف بازارهای هدف را دچار بحران هویت کند و آنگاه با آرمانی نشاندادن زندگی غربی و دمیدن هویت آن به انسان بازار هدف، او را در اثبات هویت خود و تعریف "من" از یک سو دنبال فرآوردهها و مارکهای غربی و از سوی دیگر، به سوی تبذیر، ریختوپاش و اسراف و روشهای زندگی مرفهان بی درد بکشاند.
این تاثیرگذاری فرهنگی تا جایی میرسد که حتی سلیقههای افراد و ذائقههای آنان را تغییر میدهد و رفته رفته "سنت" معادل "عقب افتادگی" و "رشد و توسعه" معادل "مصرف گرایی" تلقی میگردد. یک کشیش مکزیکی در سال 1979 نوشت: شنیدهام برخی از روستاییان میگویند بدون مصرف نوشابه نمیتوانند زندگی کنند. برخی دیگر به خاطر نمایش پایگاه اجتماعیشان هر روز با غذایشان نوشابه مینوشند؛ بهویژه وقتی که میهمان دارند.
او مینویسد: در این کشور هیچ راهی برای هدایت و کانالیزه کردن طغیان جوانان وجود ندارد. ما یک مکانیزم اعتراضی به وجود آوردهایم که در مصرف کانالیزه میشود. پپسی تصویری جدید از جوانی است. جوانان ما خوشحالند که چون جوان هستند پپسی مینوشند.
البته در این زمینه مطلب زیاد است که از حوصلهی این مقال خارج است و من تنها خواستم مفهوم و زمینههای الگوسازی را روشن سازم و بر این مطلب تاکید کنم که هرچند صرفهجویی و پرهیز از اسراف، یک اصل دینی و خواستهی رهبر معظم انقلاب است؛ اما بهیقین بیتوجهی به زمینههای فرهنگی و اصلاح شیوهها و باورها و تنها تاکید بر صرفهجویی، نه تنها منظور ایشان نیست که ما را در پیمودن این راه نیز ناکام میگذارد و این اقدامات روبنایی هم مانند موجی زودگذر میآید و دوباره همان آش است و همان کاسه.. بدینجهت است که ایشان به اصلاح الگوها بهعنوان یک زیربنا بیشتر از صرفهجویی مطلق تأکید داشتهاند؛ زیرا با درست شدن زیربنا طبیعی است که روبنا شکل و شمایل مطلوب خود را پیدا خواهد کرد.
شما را به خدا بیایید نگاهمان به دغدغههای رهبری نگاهی عمیق و واقعبینانه باشد نه اینکه تنها از سر تکلیف ــ آن هم تکلیف اداری اجتماعی و نه تکلیف شرعی ــ به کارهایی ظاهری روی آوریم و با سوء برداشت یا بدتر از آن، سوء تفسیر از رهنمودهای ایشان روزگار را بگذرانیم و دست به اقداماتی بزنیم که هم موضوع از اصل دچار انجراف شود و هم در نتیجهی تصرفات ما نگاه عدهای ــ هر چند از عوام مردم باشند ــ به تدابیر و رهنمودهای ایشان شکل دیگری به خود گیرد.
دوستی برایم نوشتهبود که در شهر ما روزی چهار ساعت برق را قطع میکنند و دیگری میگفت که باشگاه ورزشی ما که بهخاطر استفادهی کارمندان، بیشتر فعالیتش در شبها بودهاست، در سال جدید شبها را تعطیل و اعلام کرده که بهخاطر اطاعت از فرمان رهبری مبنی بر صرفهجویی، شبها باشگاه تعطیل است.
دیروز فردی که از دست همین سوء تدبیرهایی که متاسفانه بهنام رهبری اعمال میشود به ستوه آمده بود، میگفت: اینکه رهبری میگویند چراغ کمتری روشن کنید و زیر نور کم زندگی کنید، آیا خودشان در خانه چراغشان را خاموش میکنند؟
وقتی ما فهممان از سخنان رهبری در همین حد است و مردم را با تدبیرهای غلط و با تکیه بر صحبتهای رهبری عاصی میکنیم آیا چنین افرادی حق دارند که سوالاتی از این دست بپرسند یا نه؟