اطلاع از بروز شدن
جمعه 87 دی 6
صدای زنگ تلفن هم بغض کرده بود. حسی ـ شاید از نوع ششمش ـ می گفت پشت این خط کلی درد دل و ناگفته هایی است که خون به دل صاحبش کرده است. درست حدس می زدم.. کاردش می زدی خونش در نمی آمد. با کلی حرص و جوش از تبعیض در سازمانش می نالید. می گفت: چرا بعضی ها قانون گریزتر، آزادتر، بی مسئولیت تر و نزد روسا نزدیک تر و محبوب ترند؟ چرا مقررات و آیین نامه ها فقط در مورد ما اجرا می شود و این افراد فراقانون اند؟ چرا زبان روسا فقط برای ما دراز است ولی در برابر این افراد تسلیم محض اند؟
گفتم: تبعیض مربوط به جایی می شود که نسبت رئیس با همه افراد مساوی باشد ولی رئیس بدون دلیل بعضی ها را بربعضی دیگر ترجیح بدهد. اما حتما دلایلی مانند روابط قوم و خویشی، نشست های شبانه، بده بستان هایی که شما از آن خبر ندارید، رودربایستی هایی که با شما وجود ندارد ولی با آنان وجود دارد و ... هزار عامل و دلیل دیگر هست که موضوع را از تبعیض بودن خارج می کند.. شما تبعیض را بد فهمیده ای جانم.. برو نگاهت را عوض کن دوست من!
گفت: تو هم داری من را دست می اندازی؟
گفتم: نه .. ما خودمان زخمی تبعیض هستیم داداش.. اما انگار سرت به تنت زیادی کرده.. چرا دست روی از ما بهتران می گذاری و حساسیت روسا را بر می انگیزی؟
گفت: لا یحب الله الجهر بالسوء الا من ظلم
گفتم: درست... اما فعلا بحث آن خدا نیست.. فعلا خدایان زمینی دوست ندارند که بر خلاف اراده و میل مبارکشان حتی نفس بکشی چه رسد به فریاد.. فرقی هم نمی کند که مظلوم باشی یا نه.. مهم این است که انتقاد بی انتقاد..
گفت: چاره..؟
گفتم: ان ارض الله واسعه... می توانی استعفا بدهی و بروی..
گفت: بله؟
گفتم: بععععععععععععله
عصبانی تر شد.. تلفن را قطع کرد در حالی که اگر یک چاقوی دیگر هم در بدنش فرو می کردی باز هم خونی در نمی آمد.. خب درست هم همین است.. آخه خون و خون ریزی به مصلحت نیست..
اضافه شده همین الان ساعت 14:35 مورخه 8/10/87 : پس از چار سال وبلاگ نویسی امروز هوس کردیم جواب دوستان رو زیر همون کامنت خودشون بدیم.. کار بدی هم نبود.. البته نه به این معنی که به وبلاگ هاشون سر نزنیم اما این راه زودتر به مقصد می رسونه آدم رو..
دوشنبه 87 دی 2
سلام دوستان عزیز.. باز هم مدتی گذشت و وبلاگمان از شعر عقب افتاد.. و اینک یک غزل دیگر که در خرداد 1384 سروده شده است تقدیم حضورتان..
و از سکوت تو سر زد ترانهای دیگر
چه شد نیامده رفتی؟ چه شددوباره مگر
نگاه خستهی من شد بهانهای دیگر
طمع به طعم گسی تا نبود آدم را
چرا نکرد تمنای دانهای دیگر؟
دوباره آدم و ابلیس و باز هم تکرار
و خاطرات پدر زد جوانهای دیگر
دوباره نیم نگاهی که در کف اش دارد
برای زخم زدن، تازیانهای دیگر
و دل اسیر تنشهای عنکبوتی شد
و مرغکی که ندید آشیانهای دیگر
برای جان تبآلود من نمی ارزد
فضای یخزدهای در کرانهای دیگر
غدیر یا سقیفه.. امامت یا خلافت
سه شنبه 87 آذر 26
همه می دانیم که پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم دو منصب داشت که هر دو این منصب ها از ناحیه ی پروردگار متعال به او اعطا شده بود:
1- نبوت: یعنی دریافت احکام و دستورات الهی به وسیله ی وحی و ابلاغ آن به مردم.
2- ولایت و حکومت: یعنی اجرا کردن احکام الهی و دستورات دینی در میان مردم.
از آنجا که پیامبر خاتم النبیین است طبیعی است که بعد از وفات آن حضرت، منصب اول به طور کلی تعطیل می شود؛ و منصب دوم یعنی امامت و حکومت، بر اساس دستور الهی به فرد صلاحیت داری که خود رسول گرامی او را معرفی می کند، منتقل می گردد. و باز طبیعی است که این فرد باید دارای شناخت کافی از رسالت پیامبر و مسایل مختلف دینی باشد تا بتواند حکم الهی را به نحو شایسته در میان مردم جاری سازد. به خاطر همین است که تعیین امام علی در این منصب، به دستور پروردگار صورت گرفته و خود پیامبر در ابن باره جز ابلاغ پیام الهی نقشی نداشته است.
اما ملاحظه می شود که بعد از رحلت رسول اکرم و درست در زمانی که هنوز جنازه ی وی بر روی زمین است، برای انتخاب خلیفه ی وی سقیفه ی بنی ساعد تشکیل می شود. جالب است که قدرت طلبان و حکومت پرستان، هرگز مدعی امامت و پیشوایی معنوی و دینی امت نبودند؛ چون خودشان بهتر از هر کسی می دانستند که فاقد شرایط لازم این منصب هستند؛ و به همین جهت، اصلاً با این مطلب کاری نداشتند و تنها زعامت و ریاست بر امت را می خواستند. بنابر این مقام هدایت، ارشاد و پیشوایی و نیز عصمت و علم نبی اکرم را نادیده گرفتند و قدرت ظاهری و ریاست آن جناب را مورد توجه قرار دادند و به بهانه ی پیشگیری از اختلال در نظام حکومتی اسلام، در سقیفه جمع شدند و تعیین حاکم و خلیفه را حتی از دفن رسول الله علیه الصلاه و السلام واجب تر دانستند.
به همین جهت در آن جا هیچ صحبتی از علم و دانش، تقوی، عصمت، قرآن شناسی و کمالات معنوی نبود. هرکس مزیتی را برای خود یا فرد مورد نظرش را بیان می کرد. مثلاً اینکه ما مهاجر هستیم و همشهری پیامبر؛ ما انصار هستیم و یاور پیامبر؛ ما در غار ثور با آن حضرت بودیم و در موقع بیماری وی پپش نمازی مردم با ما بود و.....
آقای ابراهیم امینی در کتاب بررسی مسائل کلی امامت می گوید: تا آنجا که نگارنده تتبع کرده به موردی برنخورده است که یکی از آنان گفته با شد: من چون با احکام دین و قوانین شریعت آشنا ترم و در بیان و اجرای قوانین الهی اشتباه نمی کنم یا دارای کمالات و فضائل ذاتی هستم برای خلافت وحکومت اسلامی سزاوازترم. (ص 65 )
عمر در سقیفه ی بنی ساعده گفت : من ینازعنا سلطان محمد (ص) و میراثه و نحن اولیاؤه و عشیرته الا مدل بباطل او متجانف لاثم او متورط فی هلکه؟
یعنی: جز کسی که جرأت ادعای باطل کند یا مرتکب گناه گردد و یا جانش را در معرض هلاکت قرار دهد، چه کسی می تواند در حکومت محمد و میراث او با ما نزاع کند، در حالی که ما خویشان او هستیم؟ (الامامه و السیاسه ج 1 ص 8)
مرحوم علامه ی امینی نیز از علی بن رباح الخمی نقل می کند که عمربن الخطاب روزی در میان مردم به خطابه ایستاد و گفت: هرکس از معارف قرآن سوالی دارد به ابی بن کعب مراجعه کند و اگر می خواهد از حلال و حرام الهی بپرسد نزد معاذ بن جبل برود. اگر در مورد فرائض و واجبات سوال دارد به زید بن ثابت رجوع کند؛ ولی اگر کسی مال می خواهد به من مراجعه کند زیرا من خزانه دار بیت المال هستم. (الغدیر ج6 ص 191)
با صرف نظر از واقعه ی غدیر خم و معرفی صریح علی بن ابی طالب علیه السلام توسط رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، سوالی که می توان مطرح کرد این است که آیا چنین کسی سزاوار جانشینی پیامبر، امامت و امارت بر مومنین در مسائل شرعی و دینی هست؟ آیا چنین فردی می تواند عهده دار مقام خلافت باشد یا کسی که همواره خود را در معرض سخت ترین وپیچیده ترین مسائل علمی وشرعی قرار می داد؟ کسی که می فرمود: سلونی قبل ان تفقدونی. یعنی: قبل از اینکه من را از دست بدهید هرچه می خواهید بپرسید که من به راه های آسمان آشناتر از راه های زمین هستم و می توانم بین یهود و نصاری بر اساس تورات و انجیل قضاوت کنم.
سه شنبه 87 آذر 19
سلام دوستان عزیز.. با تبریک امروز .. عید قربان و روز قربانی کردن همه تعلقات...
یادم نیست کجا می خواندم که پسربچه ای وارد مغازهی سلمانی شد. آرایشگر آهسته به مشتریاش گفت: این پسر، آن قدر خنگ است که حد و حساب ندارد. باور نمیکنی؟ الآن ثابت میکنم.
سلمانی یک سکهی 50 تومانی در یک دست و دو سکهی 10 تومانی در دست دیگرش گذاشت و پسربچه را صدا کرد و پرسید: کدام را میخواهی بچه؟
پسرک، دو سکهی 10 تومانی را برداشت و از مغازه بیرون رفت. آرایشگر به مشتری گفت: دیدی گفتم! این پسر خنگ ترین و کودن ترین بچه ی دنیاست. هر بار می آید همین طوری گول می خورد و هرگز یاد نمی گیرد که کدام را بردارد.
وقتی کار مشتری تمام شد و مغازهی سلمانی را ترک کرد، همان پسربچه را دید که از یک مغازهی بستنی فروشی بیرون میآمد و یک بستنی در دست داشت.
طرف او را صدا کرد و گفت: آهای پسرم، تو چرا دو تا سکهی 10 تومانی را به جای سکهی 50 تومانی برداشتی؟
پسر بچه لیسی به بستنیاش زد و گفت: برای اینکه اگر روزی من سکهی 50 تومانی رو انتخاب کنم دیگه بازی تموم میشه.. اونوقت من چطوری بستنی بخرم؟
جمعه 87 آذر 15
ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم.
مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول !
و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند. وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به آن رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند.. با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.. دیگر با هم مو نمی زدیم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند. همه کارهایمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود. ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم.. همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، بر مردش سوار است. آن گلوله الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود. یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم. در دوئلی ناجوانمردانه؛ اما مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، دیگر در عضله های روحمان جاری نبود.
سال ها بود حسودی شان می شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم. می توانستیم بدهیم و نگیریم. ببخشیم و تنها از خودِ بخشیدن کیف کنیم. بی حساب و کتاب دوست بداریم. در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم.
زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود. قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم. مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست. وقتی زنی از شوهرش و از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر.. و از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست. مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.
مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا. اما انگار این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم.
به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم. رئیس شرکت به ما بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم. ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم؛ همراه با بقیه همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی.. داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت. حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم. ما چقدر رشد کردیم.
افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم. مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد. هوراااااااا ما هر روز تواناتر می شویم. مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند. ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم. وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم. افتخارآمیز است.
دستاورد بزرگی است این که مثل هم شده ایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند. چون صورت اشک آلود بچه ای که تا ساعت پنج توی مهد کودک مانده هی می آید پیش چشمش... وقتی که همه رفته اند و سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش.
آری.. نیمه گمشده، شب ها خواب ندارد و می افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نیمه دیگری ندارد. زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتاده من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟ ما به همه حق و حقوقمان رسیده ایم.زنده باد تساوی
پ ن 1: تشکر می کنم از دوستی که این را برایم میل کرد.. خود او هم زن است.. اندکی البته تصرف جزئی در متن کردم با عذر خواهی از نویسنده اصلی که نمی دانم کیست.. البته کاش یک مقدار هم از تاثیر این تساوی در تربیت بچه ها و آینده ی آنان می نوشت..
پ ن 2: صبح های زود که سرکار می روم دلم به حال کودکان کوچولویی می سوزد که بالاجبار از خواب بیدار شده ه اند، در این زمستان سرد از رختخواب گرم به زور بیرون آورده شده اند و کلی لحاف پیچ شده اند که سرما نخورند و دنبال مامان راه افتاده اند تا به مهد کودک بروند که مامان جان برود سر کار.. خیلی وقت ها کم می ماند به حالشان گریه کنم..
پ ن 3: در اینکه اضطرار است یا چشم و هم چشمی و یا احساس شخصیت اجتماعی.. حرف زیاد است.. بگذریم.. اما در صورت اضطرار، با این هزینه ایاب و ذهاب و مهد کودک و .. چقدر مگر برای آن اضطرار می ماند؟ نمی دانم...
دوشنبه 87 آذر 11
عرب جاهلی تنها فرزندان پسری را نواده ها و نسل ونتیجه ی خود می دانست و فرزندان دختری را از تبار خویش حساب نمی کرد.
بنونا بنو ابنائنا و بناتنا بنوهن ابناء الرجال الاباعد
ترجمه ی این شعر که نشان از همین تفکر دارد چنین است: فرزندان ما، فرزندان پسران ما هستند؛ در حالی که فرزندان دختران ما، فرزندان مردانی غریبه اند.
این تفکر جاهلی در میان برخی مسلمانان نیز رواج یافت و بهانه ای شد تا انتساب فرزندان حضرت زهرا علیهاالسلام به پیامبر را مورد خدشه قرار دهند و بگویند امامان شیعه و بالتبع سادات از تبار پیامبر اکرم نیستند و تنها می توان گفت که اینان از تبار علی بن ابی طالب هستند.
خوب است اینان به قرآن مراجعه کنند که یکی از دلایل قاطع بر این که اهل بیت رسول الله از نسل فاطمه هستند آیه 83 سوره ی مبارکه ی انعام است:
ومن ذریته داود وسلیمان وایوب ویوسف وموسی وهارون وکذالک یجزی المحسنین وزکریا ویحیی وعیسی والیاس کل من الصالحین.
یعنی: داود، سلیمان، ایوب، یوسف، موسی و هارون از ذریه و تبار ابراهیم هستند و خداوند این چنین نیکوکاران را پاداش می دهد. ونیز زکریا، یحیی، عیسی و الیاس هم که همگی از نیکوکاران اند از تبار ابراهیم هستند.
دقت کنید که ضمیر «ذریته» به ابراهیم برمی گردد. حالا سوال این است که حضرت عیسی پدر نداشت؛ چگونه می تواند از ذریه ی ابراهیم باشد؟
پاسخ روشن است؛ زیرا مادرش مریم از ذریه ی ابراهیم است. این آیه دلیلی محکم است بر علیه آنهایی که سیادت وشرافت فرزندان فاطمه را در انتساب به پیامبر نفی می کنند.
فخر رازی از علمای اهل سنت در تفسیرش می گوید: این آیه دلالت دارد که حسن و حسین از ذریه ی رسول اکرم صلی الله علیه و آله هستند؛ زیرا خداوند عیسی را که از طرف مادر به ابراهیم می رسد ذریه ی او دانسته است و حسنین هم از طرف مادر به پیامبر می رسند.
در اعیان الشیعه ج2 ص8 نقل شده است که هارون الرشید عباسی به امام موسی بن جعفر علیه السلام گفت: می دانیم که انسان به پدرش انتساب داده می شود و بر این اساس، شما فرزندان علی بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ هستید؛ پس چرا به مردم اجازه می دهید که شما را به پیامبر نسبت دهند و فرزند پیامبرتان بخوانند؟
امام کاظم علیه السلام فرمود: اگر پیامبر زنده شود و دخترت را از تو خواستگاری کند آیا به او پاسخ مثبت می دهی؟
هارون گفت: چرا که نه؟ پاسخ مثبت می دهم و بر عجم و عرب حتی قریش نیز افتخار می کنم.
امام کاظم علیه السلام فرمود: اما من، نه پیامبر از دخترم خواستگاری می کند و نه من می توانم دخترم را به ازدواج او درآورم.
هارون پرسید: چرا؟
امام پاسخ داد: چون او پدر من است؛ اما پدر تو نیست.
چهارشنبه 87 آذر 6
پنج شنبه 87 آبان 30
دو سه ساعت پیش... فرودگاه امام خمینی.. موقع خداحافظی بود..
سه بار صورتش را بوسیدم.. بار چهارم صورت به صورتش گذاشتم تا دعای سفر بخوانم..
صورتم را برداشتم.. اما مرا به سمت خود کشید و صورت به صورتم گذاشت.. در گوشم گفت: وقتی حال خوبی پیدا کردی دعایم کن..
این را گفت و گریه امانش نداد... انگار سقف فرودگاه روی سرم خراب شد.. پنجاه بار بیشتر به بدرقه اش رفته بودم ودر گوشش دعای سفر خوانده بودم.. اما هرگز اینطور ندیده بودمش..
خدایا! چه می گوید؟ عاشقانه نگاهش کردم.. دیگر چشم از او برنداشتم.. رفت و رفت تا از گیت گذرنامه گذشت.. پیچید و از نگاهم پنهان شد..
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
خدایا! به تو می سپارمش.. پدرم را.. تاج سرم را.. آبروی زندگی ام را.. شفیع آخرتم را.. به تو می سپارم..
دعایم کنید.. و پدرم را.. جان مادرش صمیمانه دعایش کنید.. برای سلامتی اش.. برای طول عمرش..
پ ن 1ـ چند روزی میهمانم بود.. حالش زیاد خوب نبود
پ ن 2ـ امشب یک مسافر دیگر هم دارم.. این بار از فرودگاه مهرآباد و به سمت حرم امن الهی
پ ن 3ـ دوستان با اس ام اس یا تلفن خبرم کردند از کامنت های هتک حیثیتی... چه اهمیتی دارد؟
شنبه 87 آبان 25
دکتر زنگ زد.. می گفت می خواهد حتما همین امروز مرا ببیند... چاره ای نبود قرار گذاشتیم آمد..
خیلی برافروخته بود.. می گفت چند روز پیش به خاطر مشکلی که داشته، اول صبحی با اوستا کریم خودمانی صحبت کرده و قرآن را باز کرده و آیه ی 39 سوره ی مائده آمده است. بعد از ظهر هم در مطب دو مرتبه قرآن را باز کرده و هردوبار همان صفحه و همان آیه آمده است.
می گفت: خیلی برایم عجیب بود.. شب در خانه ماجرا را به بچه هایم گفتم.. قرآن را آوردم که آن آیه را برایشان بخوانم.. همین که قرآن را باز کردم باز هم همان آیه آمد.. با این که قرآن ها فرق می کرد.. یعنی در سه نوبت و با سه قرآن با چاپ های مختلف..
البته ماجرا تمام نشده بود.. جالب است که در منزل هم جلوی همسر و فرزندانش، سه بار دیگر قرآن را باز کرده و هر بار همان آیه آمده بود.. برای اینکه من باور کنم مدام قسم می خورد و با التهابی خاص می گفت بچه هایش شاهد هر چهار بار بوده اند..
می گفت: آیا این می تواند تنها نتیجه ی یک اتفاق باشد؟ نکند خدا دارد به نوعی بیم و امیدم را می آزماید!!؟ نکند دارد پیامی می دهد که لیاقتش را ندارم!!؟
اول پرسیدم مضمون آیه چه بود؟ بعد خودم بلند شدم از قفسه ی کتابخانه قرآن را آوردم و باز کردم... این بار من نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم.. چون همین که قرآن را باز کردم تا دنبال سوره مائده و آیه ی 39 بگردم دیدم دقیقا همان جا هستم و بدون اینکه بخواهم یک ورق این طرف و آن طرف کنم دارم آیه ی مورد نظر را می بینم...
حالا دیگر نه تنها دکتر، که من هم منقلب شده بودم...
پ ن 1 _ فمن تاب من بعد ظلمه و أصلح فان الله یتوب علیه ان الله غفور رحیم : هرکه بعد از ستمی که بر خود کرده است توبه کند و کار خود را اصلاح کند خداوند از گناهانش درمی گذرد؛ که خداوند بخشنده ی مهربان است.
پ ن 2 _ خدایا! چه می خواهی بگویی.. بگو نازنین.. جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش..
پ ن 3 _ من خرافاتی نیستم.. اما واقعا در قرآن 600 صفحه ای، وقتی هشت بار این اتفاق می افتد، چند در صد احتمال دارد از روی حادثه و تصادف باشد؟ من که ریاضی بلد نیستم شما بگویید.. حالا بگذریم از اینکه با قرآن های مختلف این اتفاق صورت گرفته است..
چهارشنبه 87 آبان 22
خیلی وقت بود نبودم اینجاها.. یعنی نه اینکه نبودم.. بودم اما نمی تونستم بیام.. در طول این یک ماه گذشته آنقدر درگیر کارها بودم که حتی فرصت نمی کردم هفته به هفته سری به وبلاگ بزنم و کامنت های دوستانم را ببینم.. هر پروزه ای که تمام می شد می گفتم خب حالا دیگه می رم سراغ وبلاگم.. اما پروژه ی بعدی شروع می شد و انبوره کارهای اداری و ملاقات هایی که به ناچار باید خودم انجامشان می دادم..
اما امشب شبکه ی سوم سیما کاری کرد که مجبور شدم با وبلاگم آشتی کنم.. آن هم در اوج خستگی.. امشب تلویزیون خلاصه ای از سفر حج را نشان می داد.. بدجوری دلمان را برد.. بدحوری اشکمان را درآورد.. پرواز کردم وقتی کبوترهای قبرستان ابوطالب را نشان می داد.. باریدم وقتی باران رحمت خدا را در مسجدالحرام به تصویر کشید.. سوختم وقتی بغض آن بنده ی خدا را نشانه رفت که می سوخت و حرف می زد..
امشب یاد وبلاگم افتادم.. یاد دلتنگی هایم.. یاد روزها و شب هایی که تمام حس غریبم را با وبلاگم و دوستانم تقسیم می کردم.. یاد سفرم.. یاد همسفرهایم.. یاد ستون های مسحدالنبی.. یاد باب علی و باب بین الحرمین
کنار دستم نشسته بود.. گریه هایم را می دید.. نگاهش نمی کردم اما می دیدم که دارد یواشکی نگاهم می کند.. او هم می سوخت و زیر چشمی هوایم را داشت.. می خواستم داد بزنم بگویم تو دیگر چرا؟ تو چرا بغض کردی؟ تو که ده روز دیگر پرواز داری.. تو که داری می روی به دامانش چنگ بزنی.. اما چیزی نگفتم.. می دانم جوابش چه بود؟ می گفت گوشه گوشه ی آن دیار تو را می بینم.. همه جا با هم بودیم ولی حالا تنها می روم..
عزیزم! تو تنها نیستی.. تو بهترین همراه را داری.. تو می روی که تنهایی هایت را بر زمین بگذاری.. نمی گویم که این منم که تنها هستم چون نمی خواهم دلت اینجا باشد.. برو نازنین.. برو ..
خدایا! خسته ام.. امشب خستگی را با تمام وجود حس می کنم.. امشب یاد آرامش کنار تو افتادم.. یاد روزها و شب هایی که هیچ دغدغه ای نداشتم.. نه فکر کار بودم و نه مسئولیت و نه گرفتاری ها و مشکلات.. شب هایی که تا دم صبح کنار خانه ات می نشستم و به آن مکعب مشکی زل می زدم.. گمشده ای داشتم که هرچه می گشتم پیدایش نمی کردم اما می دانستم که هست هرچند من لایق دیدارش نبودم..
خدایا! امشب خواب مگر سراغی از من بگیرد که از این همه ملال و دل خستگی ... شاید آرام بگیرم... و این وبلاگ امشب با من می سوزد.. بگذارید صدایش را روشن کنم.. بگذارید بسوزد و بسوزاندم..