سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 199
بازدید کل: 1371044
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



دلشوره‏های من..

دوشنبه 88 خرداد 4

دارم از آرایشگاه می‌آیم.. زیر دستان اوستا سلمانی چشمانم را بسته بودم که مو داخلشان نرود..

-               کاش این بابا زودتر تمامش کند.. باید زودتر حرکت کنم تا به‌موقع به جلسه‌ی شعر انجمن ادبی‌مان برسم..

-               هنوز متنی را که دوستان برای وبلاگ هم‌اندیشان می‌خواستند آماده نکرده‌ام آن‌وقت دوست دیگری زنگ زده بود که ترجمه‌ی کتاب شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید معتزلی را به‌عهده بگیرم.. ترسیدم قول بدهم... من در همین کارهای اولیه و روزمره‌ی خودم ماندم...

-               وای خدای من! پنج شب سخنرانی... خدا اول به داد من برسد و بعد هم به داد آن‌هایی که می‌خواهند سخنرانی ما را بشنوند...

-                بالاخره هدیه‌ی تولد ما هم رسید.. البته با تاخیر.. ولی خدایی تقصیر عیالات متحده!! و فرزندان متعدده نبود.. خودمان ناز می‌کردیم و می‌گفتیم: نیازی نیست زحمت بکشید.. یک ام پی4 چند کاره و چند منظوره که خدا نصیبتان کند انشاءالله..

-                ای وای.. امروز چهارم خرداد است.. باید زودتر بروم و ماه خرداد را به همه‌ی خردادی‌ها به خصوص خردادی‌های وبلاگستان تبریک ب‌گویم.. به‌خصوص  این..  اون.. این یکی.. اون یکی.. و یکی دیگه.. و امروز هم ایشان را کشفیدم... البته نه خودش را که خیلی وقت است می شناسم بلکه تولدش را.. 

صدای قچ‌قچ قیچی با یک فلاش‌بک بیست‌وچند ساله همراه بود.. روی صندلی آرایشگاه نشسته‌ام.. محمد طهماسبی دارد سر و صورتم را اصلاح می‌کند.. سلمانی را در کنار پدرش یاد گرفته است اما من که هرگز سرم را دست پدرش نمی‌دهم.. او متخصص پیرمردهاست؛ تازه حوصله‌ی ‌ord های ما را که ندارد.. اما محمد پسر خوبی است؛ هم رفیق است و هم در رنج (range) سنی خودمان است.. حساسیت‌های جوانان را به مویشان می‌فهمد و هرچه دستور می‌دهیم گوش می‌کند.. نمی‌دانم به او چه گفتم که ناگهان با دولبه‌ی قیچی بینی مبارکمان را گرفت و گفت: ببین رضا.. اگه یه کلمه دیگه بگی فشار می‌دم و نوک بینی‌ت رو می‌پرونم..
و من حق دارم که خفه‌خون (خفقان) بگیرم از ترس.. شما جای من.. وقتی یکی تیغ به‌دست بالای سرتان ایستاده باشد چه می‌کنید؟

صدای قیچی قطع شد.. حالا چه وقت سفید کردن ابروهاست مومن؟ چشمانم را باز کردم.. نمی‌دانم آرایشگر واقعاً تعجب می‌کرد یا می‌خواست دل من را خوش کند که مثلا من هنوز به سن وسال سفید شدن ابروها نرسیده‌ام.. گفتم: داداش ! این هم از عجایب است.. دلمان که باید سفید باشد سیاه است و موهایمان که باید سیاه باشند سفید شده اند...

دوباره چشمانم را بستم که فلاش‌بک تکرار شود و ببینم محمد طهماسبی بالاخره با بینی ما چه می‌کند.. اما محمد مدت‌هاست که به جبهه رفته و دیگر برنگشته بود.. چرا برگشته بود اما دیگر در مغازه‌ی سلمانی پدرش در خیابان آبشار قم کار نمی‌کرد و من که هنوز دنبال تیپ و قشنگی موهایم بودم باید دنبال یک آرایشگر دیگر می‌گشتم..  باید برای دیدن عکس محمد به گلزار شهدای قم بروم..