اطلاع از بروز شدن
باز هم نقدر رمان من؛ این بار در قم
سه شنبه 92 مهر 30
نقد رمان «آقای سلیمان! میشود من بخوابم؟» این بار در قم
به همت انجمن داستان طلاب وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی قم، روز چهارشنبه اول آبان ساعت 16 رمان «آقای سلیمان! میشود من بخوابم؟» با شرکت جمعی از طلاب داستان نویس نقد میشود.
این جلسه با حضور آقایان مهدی کفاش و مظفر سالاری برگزار میشود و مسئولان برگزار کننده میگفتند که ورود برای عموم آزاد است.
قم ابتدای خیابان صفائیه. نگارستان اشراق
شنبه 92 مهر 20
اندیشمند گرامی جناب آقای ماهاتیر محمد
ریاست محترم بنیاد جهانی صلح پرادنا
با تقدیم سلام و احترام
در خبرها آمده بود که جنابعالی در اظهار نظری فرمودهاید: «آموزههای شیعی نباید در مالزی رواج داشته باشد تا به دودستگی و تنش در آن نینجامد... وجود همزمان آموزههای شیعی و سنی در یک کشور به طور معمول باعت به وجود آمدن دشمنی در میان مسلمانان میشود تا جائی که جامعه را از بین میبرد... ممکن است دچار اختلاف شوند، مساجد جداگانه برای شیعیان و سنیها داشته باشند و حتی همدیگر را بکشند. ما نمیخواهیم این اتفاقات بیافتد. مسئله و حرف من اصلا بر سر این نیست که شیعیان بر حق هستند یا نیستند. ما مایل نیستیم این مذهب را در کشورمان ببینیم. اگر در ایران ایرانیان میخواهند مذهب خود را دنبال کنند به خودشان مربوط است اما اگر به مالزی میآیند لطفا مزاحم ما نشوند!»
جناب آقای ماهاتیر محمد!
اینجانب به سابقهی شیعه ستیزی در مالزی که در دولت شما نیز جریان داشت، کاری ندارم و معتقدم که مخالفتهای دولتی با شیعه بیش از آنکه جنبهی اعتقادی و کلامی داشته باشد، جنبهی سیاسی امنیتی دارد و از فشار و هیاهوی گروههای فشار تکفیری و سلفی در ترویج شیعه هراسی میان دولتمردان آن کشور نشأت میگیرد.
همین که فرمودهاید «حرف من بر سر این نیست که شیعیان بر حق هستند یا نیستند» نشان میدهد که بیشتر از آنکه با اصل تشیع مخالف باشید، نگران عواقب و بحرانهای بعدی هستید که از نگاه شما ممکن است در اثر گسترش فرهنگ شیعی در مالزی اتفاق بیفتد. ادامه مطلب...
دوشنبه 92 مهر 1
به مناسبت عزیمت حاجیان به سرزمین وحی و درک وقوف نورانی عرفات...
نقل است که یکى از بزرگان عرب به نام عبدالجبار مستوفی به سفر حج مىرفت و هزار دینار طلا در همیان داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محلههاى کوفه بر آمد. در یکی از این محلهها زنى را دید که در خرابهای مىگردد و چیزى مىجوید. در گوشهای مرغک مردارى افتاده بود که آن را به زیر لباس کشید و رفت
عبدالجبار با خود گفت: بىگمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مىدارد. در پى او رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آوردهاى که از گرسنگى هلاک شدیم.
مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آوردهام و هم اکنون آن را بریان مىکنم.
عبدالجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیدهاى است زن عبدالله بن زیاد علوى که شوهرش را حجاج بن یوسف ثقفی کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى سیادتش نمىگذارد از کسى چیزى طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت: اگر حج مىخواهى، همین جاست. پس بىدرنگ آن هزار دینار را از کمر باز کرد و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و ـ برای تأمین هزینههایش ـ به سقایى مشغول شد.
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز کاروانیان رفت. مردى که در پیش قافله بر شترى نشسته بود، تا چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را به زیر انداخت و گفت : اى جوانمرد! از روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام دادهاى، تو را مىجویم تا قرضت را ادا کنم.
و ده هزار دینار به وی داد. عبد الجبار حیرتزده دینارها را گرفت و تا میخواست حقیقت حال را از وی بپرسد، به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشتهاى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت مىنویسیم تا بدانى که پاداش هیچ نیکوکارى در درگاه ما تباه نمىگردد. انا لا نضیع اجر من احسن عملا.
ای قوم به حج رفته، کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست، بیایید بیایید
معشوق تو همسایه ی دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورتِ بی صورت معشوق ببینید
هم حاجی و هم کعبه و هم خانه شمایید
یکشنبه 92 شهریور 24
برای استراحتکی چند روزه شمال هستیم و کنار ساحل زیبای انزلی... اما بیشتر بارانی است و ما هم به ناچار خانهنشین... هرچند این اتفاق برای بچهها خیلی خوب نیست؛ اما برای من فرصتی است تا در یک هوای دلچسب بارانی و فارغ از دغدغههای روزمرهی تهران بنشینم در خانه و چند داستان از کتاب «شبهای روشن» نوشتهی «داستایوسکی» را بخوانم... راستش داستان «مردم فقیر» که نامهنگاری بین دو دلداده است را تا نیمه خواندم و جز بخشی که وارنکا زندگیاش را تعریف میکند برایم جاذبهای نداشت. داستانهای «صبور» و «بزدل» را البته کامل خواندم و داستان «یک اتفاق بسیار ناگوار» را هم دارم میخوانم.
چیزی که از خلال همینقدر آشنایی با داستایوسکی فهمیدم اینکه تلخ مینویسد و داستانهایش را بیشتر خیالپردازانه و روانپریشانه جلو میبرد و از ناکامی و ناامیدی بیشتر میگوید تا امید و علاقه به زندگی... انگار بیشتر قهرمانان داستانش اندیشههایی مالیخولیایی دارند و عاقبت کارشان هم چیزی جز خودکشی یا دیوانگی نیست...
شاید اینها حاصل تجربههای شخصی نویسنده باشد که میگویند از بیماری صرع رنج میبرده است و گفتهاند معمولاً این نوع بیماران از لحظههای حملهی صرع، چیزی در خاطر ندارند، اما داستایوسکی همه چیز را از حملات صرعی خودش در یاد و خاطر داشته است...
پ ن: میدانم که برای قضاوت بر اندیشهها و شخصیت یک نویسنده، این مقدار مطالعه خیلی کم است، اما شاید گاهی مشت نمونهی خروار باشد...
پنج شنبه 92 شهریور 21
کتاب «سقیفه» تألیف مرحوم علامه استاد سید مرتضی عسکری را در این هفته خواندم. هرچند بسیاری از اطلاعات و مسایل مربوط به حوادث صدر اسلام و ماجرای غصب خلافت امیرمومنان و تاثیرات بعدی آن را در کتابهای دیگر هم مطالعه کرده بودم اما تفاوت این کتاب با دیگر مشابههای خودش، ارائهی مدارک و منابع دقیق از اهل سنت بود که علامهی عسکری به خوبی از پس آن برآمده است و دل آدم را در حقانیت مسیری که انتخاب کرده است محکمتر و یقین آدم را بیشتر میکند.
من قبلاً هم کتابهایی از علامهی عسکری خواندهام، اما هرچه کتابهای بیشتری از ایشان میخوانم به تحقیقات عمیق و اصولیشان بیشتر پی میبرم و بیشتر استفاده میکنم.
معتقدم که کارهای تحقیقی و اثرگذار ایشان ساختار ذهنی بچه شیعهها را مستحکمتر میکند و و با تکیه پیگیریهای تاریخی و نوشتهها و منابع اهل سنت، دلیل تمام اختلافات دینی و کشمکشهای صدر اسلام را به خوبی روشن میسازد.
اصلاً یکی از ویژگیهای تألیفات علامه عسکری همین است که به گفتوشنودهای بیمدرک و متدوال و نیز به روایات و نقلهای صرفاً شیعی اکتفا نمیکند و عمق روایات و نقلهای تاریخی اهل سنت را میکاود و از درون آنها حقانیت و مظلومیت امامان معصوم از یک سو و ریاکاری و فرصتطلبی و اسلامستیزی مخالفانشان را اثبات میکند.
پ ن:توصیه میکنم مطالعهی کتاب ارزشمند ایشان به نام «نقش ائمه در احیای دین» را از دست ندهید...
جمعه 92 شهریور 8
پیشاپیش به خاطر این پست به ویژه پاراگراف آخرش از همهی خوانندگان پوزش میطلبم
من که کتاب 200 صفحهای را ظرف 48 ساعت میخواندم، پانزده روز طول کشید تا «ناتور دشت» اثر «دی جی سیلنجر» را تمام کنم. اگر تمام کردن کتاب برایم مهم نبود، حتماً آن را ناتمام کنار میگذاشتم و سراغ کتاب دیگری میرفتم؛ اما زجر کشیدم و به هرحال تمامش کردم. راستش میخواستم از یکسو دلیل شهرت این کار را بفهمم و از سوی دیگر علاقهی گروهی از جوانان کشورمان را به آن درک کنم.
داستان روایتی است از پسری سرتق به نام «هولدن کالفیلد» که در یک مرکز روانی بستری است و دارد آنچه را پیش از رسیدن به اینجا بر او گذشته برای کسی تعریف میکند. هولدن ماجرا را از شانزدهسالگیاش شروع میکند که در مدرسهای شبانهروزی تحصیل میکرده و به علت ضعف تحصیلی از دبیرستان اخراج شده و باید به خانهشان برگردد . او روز شنبه از مدرسه بیرون میآید ولی نمیخواهد زودتر از چهارشنبه که نامهی مدیر مدرسه مبنی بر اخراج او به دست خانوادهاش میرسد به خانه برود. هولدن این چند روز را در نیویورک ـ یعنی همان شهری که خانهشان در آن است ـ سرگردان و بدون مکان مشخصی و با سرکشی به هرجایی که میتواند او را سرگرم کند میگذراند.
در توصیف کتاب گفتهاند که روایت هولدن از این چند روز آوارگی و گشتوگذار اجباری، جامعهی لجامگسیختهی آمریکا و هرج و مرج فرهنگی آن را به تصویر میکشد. اما سؤال اینجاست که آیا هولدن خودش نیز یکی از غرق شدههای این هرج و مرج است یا اینکه مصلحی است که میتوان به او دل بست و او را دوست داشت؟
به نظر من دلیل علاقهی گروهی از جوانان به هولدن کالفیلد، بدبینیهای او در مورد همه کس و همه جا و دری وریهایی است که نثار زمین و زمان میکند. این موضوع خصلت مشترک گروهی از جوانان و به ویژه نسل دات کام است که به شدت به این کتاب علاقه نشان میدهد و عصیانگری و آسمان ریسمان بافتنهای هولدن را منطق مشترک خود با او میداند.
یعنی این گروه که روح عصیان و پشت پا زدن به همه چیز، نقطهی اشتراک آنان است، با خواندن «ناتور دشت» با یک همزاد پنداری غیر عقلایی، خیلی از خواستهها و اعتراضات خود را از زبان هولدن میشنوند و به طور افراطی عاشق شخصیت او میشوند. عاشق شخصیت نوجوان پشت هم انداز و ـ و به قول آنان ـ دوست داشتنی!! که با همه چیز سر جنگ دارد و به همهی عالم و آدم فحش میدهد.
معتقدم که اگر به عمق روح بسیاری از این جوانان نفوذ کنیم، درمییابیم که هولدن را به خاطر آن دوست دارند که به چپ و راست و آسمان و زمین گیر میدهد. حتی اگر به ظاهر هم به اطرافیانش ـ هرکه هست ـ علنی فحش نمیدهد، دستِ کم توی دلش دارد بد و بیراه نثارشان میکند. و شاید به خاطر همین روح مشترک باشد که این عده، ناقدانِ ناتور دشت را تحمل نمیکنند و آنها را ناآشنا به ادبیات میدانند و حتی در بعضی از اظهار نظرها منتقدان این رمان را احمق و خرفت مینامند. یعنی درست همان کاری که هولدن در برخورد با هر کس و هرچیزی داشت و منطقش فقط و فقط نگاه احساسی و دریافت مقطعی از آن بود.
بگذریم... فعلاً بنای نقد طولانی و حرفهای کتاب را ندارم و تنها به این نکته بسنده میکنم که با صرف نظر از اینکه عصیان و پشت با زدن به همه چیز و همه کس تا چقدر روا و درست است، به عقیدهی من این ادبیات در شأن جامعهای فرهیخته و مدعی کمال نیست و نمیتواند با ارزشهای بومی، سنتی و مذهبی ما هماهنگ باشد. این ادبیات ادبیات گاوچرانهای آمریکایی است که علیالقاعده فقط به نظر بعضی از همان گروه جذاب و شیرین میآید.
دوست داشتم فرصتی بود تا بسامد و تکرار واژههای بسیار زشت این کتاب را میشمردم و اینجا مینوشتم. اما نه فرصتش هست و نه فرهنگ ادبی و ادب فرهنگی اجازهی چنین کاری را میدهد. بنابراین با عرض پوزش به محضر همهی خوانندگان عزیز تنها چند واژهی پرتکرار و چند جمله را مینویسم و از بسیاری از این واژهها و دیالوگها میگذرم. آنچه از نظرتان میگذرد کلمههای پرتکرار و عبارتهای زشت کتاب تنها تا صفحهی 70 است:
حرومزاده، گُهتر، گُهی، گُهبازی، گندهگوزی، یه گوز اساسی ول کرد، اون موقع گوزش نمیاومد، موش از فلانجاش بلغور میکشه، گوزو از شقیقه تشخیص نمیدن، همچین نگام کرد که انگار ...مو کشیده، خیلی ...مو میسوزونه، با حولهی خیسش میزد در ... بچهها (جای نقطهچینها کلمات زشتی است که نتوانستم نقلشان کنم)،گوزمال، نمیخوام ماتحتمو پاره کنم که بهش بگم، چاچول بازِ گُه، تو ماشین کار دختره رو ساختی؟ بهش بگم تو راه که میره مستراح کار خانم اشمیتم بسازه، شخصاً دوتا دختر میشناسم که کارشونو ساخته، نشونی این دختره بود که اون جور که پسره میگفت دقیقاً خراب نبود ولی بدشم نمی اومد هر از گاهی یه حالی بده، غیر از چن نفری که شبیه خانوم بیارا بودن و چنتا دختر موبور که شبیه خانوم خرابا بودن کسی نبود، با صدای بلند ولی نه بلندِ خوب بلندِ تخمی و....
پ ن: آدم میماند که از مسئولان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به خاطر مجور دادن به این اراجیف گلایه کند یا اینکه دلش برای آنان بسوزد که با اینوجود، داد منتقدانش بلند است که چرا ممیزی...
سه شنبه 92 شهریور 5
این خبر مربوط به دوسال پیش است ولی من امروز آن را دیدم و از بس خندیدم خواستم شما هم شریک این خنده باشید... جالب است این دختر خانم محترم تازه اعتراض هم کرده که همین مسایل است که باعث میشود ما جوانها دین گریز شویم... خدایی این شرایط رو با دقت بخوانید مخصوصاً بندهای 6 و 10 و 11 و 13 و 14 و 15 و همهش را
خانمی نظر آیتالله مکارم شیرازی را نسبت به شروط مورد علاقهی خود برای عقد ازدواج جویا شده و برای ایشان نوشته است:
بنده از اینترنت شرایطی را در مورد ازدواج دیدم که خیلی خوب و عادلانه(!!!) هم بود و من از آنها پرینت گرفتم و به دوستانم هم نشان دادم و آنها هم تایید کردند که شرایط بسیار خوبی است و میتواند برای دختری که قصد ازدواج دارد بسیار مفید باشد برای همین با خواستگارم مطرح کردم و او هم پذیرفت ولی وقتی رفتیم محضر، محضردار که یک روحانی هم بود گفت اکثر اینها شرایط خلاف شرع هستند و به درد نمیخورند و حتی به تمسخر گفتند که شاید هر کس اینها را نوشته قصد دست انداختن خانمها را داشته است، من خیلی ناراحت شدم. واقعاً همین مسایل است که باعث میشود ما جوانها دینگریز شویم. چرا نباید به شرایط مورد توافق طرفین احترام قایل شد؟من شرایط را هم برایتان ارسال میکنم و از شما خواهش دارم که مرا راهنمایی فرمایید. از لطف شما هم ممنونم
1- زوج به زوجه وکالت بلاعزل با حق توکیل به غیر داد تا زوجه در هر زمانی که بخواهد از جانب زوج اقدام به متارکه کرده و خود را از علقه زوجیت رها سازد به هر طریق اعم از بذل یا اخذ مهریه.
2- زوج به زوجه وکالت بلا عزل داد تا هر زمان خواست مهریه را به هر میزان که خواست افزایش دهد.
3- زوجه اجازه دارد هر زمان اراده نمود به خارج از کشور مسافرت نموده و نیازی به اجازه مجدد زوج نباشد چه برای اخذ یا تمدید یا تجدید گذرنامه و این اجازه دائمی است.
4- زوجه حق ادامه تحصیل را تا هر مرحلهای که لازم بداند خواهد داشت در هر مکان و محلی که ایجاب کند .
5- زوج، زوجه را در انتخاب هر شغلی که مایل باشد و در هر محلی که صلاح بداند مخیر مینماید.
6- زوج مکلف است هنگام جدایی اعم از اینکه متارکه به درخواست زوج باشد یا به درخواست زوجه، کلیه دارایی خود را اعم از منقول و غیر منقول و وجوه نقدی بلا عوض به زوجه منتقل نماید.
7- حق انتخاب مسکن و تعیین کشور و شهر یا محل آن با زوجه خواهد بود.
8- حضانت فرزندان بعد از طلاق مطلقاً با زوجه است و در صورت خروج از کشور نیز نیازی به اذن پدر نخواهد بود.
9- اختیار زمان بچهدار شدن مطلقاً در اختیار زوجه خواهد بود.
10- نزدیکی و تمکین در اختیار زوجه بوده و هر زمان که اراده نمود زوج مکلف به همبستری با زوجه خواهد بود.
11- اگر احیاناً تقاضای همبستری از سوی زوج باشد زوج باید قبلاً مبلغی (که از سوی زوجه تعیین می شود) به شماره حساب زوجه واریز نماید با این حال زوجه در نزدیکی مخیر بوده و این امر موجد هیچ حقی هم برای زوج نخواهد بود.
12- زوج به هیچ عنوان حق طلاق زوجه را نخواهد داشت.
13- زوج پس از متارکه به هیچ عنوان حق ازدواج را نخواهد داشت اعم از نکاح دائم یا نکاح منقطع.
14- زوجه هر وقت مصلحت بداند می تواند زوج را تنبیه بدنی نماید و زوج حق هر گونه اعتراض بعدی را در این خصوص از خود سلب و ساقط مینماید.
15- زوج مکلف به انجام کلیه کارهای منزل بوده و در موقع جدایی نیز حق درخواست اجرت المثل را از این حیث نخواهد داشت.
16- زوجه هر گونه که مقتضی و صلاح بداند در برقراری ارتباط با دیگران مخیر بوده و زوج حق هر گونه اعتراض بعدی را از خود سلب و ساقط مینماید.
17- درخصوص تربیت اولاد زوجه هر گونه صلاح بداند اقدام خواهد نمود و زوج حق دخالت در این خصوص را نخواهد داشت.
18- ریاست خانواده با زوجه خواهد بود.
19- زوجه شرط نمود که زوج ضمن اطاعت کامل از زوجه از والدین ایشان نیز تبعیت کامل داشته باشد.
20- زوجه شرط نمود عند اللزوم نفقه والدین ایشان نیز با زوج باشد.
21- حق رجوع بعد از طلاق با زوجه خواهد بود.
22- نفقه زوجه علاوه بر مصادیق قانونی که عبارت از تهیه مسکن و البسه و خوراک و هزینه های بهداشتی و دارویی میباشد شامل کلیه تفریحات زوجه نیز از قبیل مسافرت خارج از کشور و غیره خواهد بود و میزان نفقه نیز توسط زوجه بدون لحاظ کردن وضعیت مالی زوج تعیین خواهد شد.
پاسخ آیتالله مکارم شیرازی:
فکر میکنیم آنچه نوشتهاید، منظورتان مزاح و شوخی بوده. هیچ بردهای هم در دوران بردگی دارای چنین محدودیتی نبوده و اگر زوجی را پیدا کنید که زیر بار این شرایط برود حتما باید او را به طبیب روانی معرفی کنید.
پ ن: روی فمنیستات محترمات مخاطب این وبلاگ سفید گشت بسی...
چهارشنبه 92 مرداد 23
میگویند طرف با مرسدس بنز آخرین سیستمش در اتوبان از کنار یک موتور گازی رد شد. ناگهان دید موتور از او سبقت گرفت. برایش گران آمد و پار را روی پدال گاز گذاشت و از او سبقت گرفت. چیزی نگذشت که دید موتور گازی باز هم جلو زد. رانندهی بنز که به غرور بنزیاش برخورده بود، سرعت را بیشتر کرد و از موتور گازی سبقت گرفت و چیزی نگذشت که دوباره موتور مربوطه با سرعتی بیشتر از کنارش رد شد و جلو افتاد. راننده ناراحت شد، پدال گاز را تا ته فشار داد و از او سبقت گرفت. سپس راهنما زد و کنار کشید و با اشاره از موتور گازی خواست که او هم بایستد.
وقتی موتور گازی ایستاد و رانندهی بنز دلیل این سرعت و جسارت را از او پرسید، طرف با رنگ پریده و نفسزنان گفت:
خدا خیرت بده که ایستادی داداش... داشتم زهرهترک میشدم... آخه کش تنبانم گیر کرده بود به آینه بغلت...
نتیجهی اخلاقی: اگر میبینید عدهای با تمام بی استعدادی و ناتوانی، پیشرفتهای یک شبه و شگفتانگیزی دارند تعجب نکنید... فقط بگردید ببینید کش تنبانشان به کجا گیر کرده است...
جمعه 92 مرداد 11
این متن را یکی از فمینیستات محترمات برایم فرستاده و البته اندکی تغییر در عبارات کار من است:
یک سازمان تروریستی دنبال فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی میگشت. انتخاب چنین فردی محرمانه و در عین حال بسیار مشکل بود. تستهای بیشماری از داوطلبان گرفته میشد و سوابق آنها به طور تمام عیار مورد بررسی قرار میگرفت.
پس از آزمایشهای متعدد و آموزشهای لازم، از میان تمام داوطلبان، دو مرد و یک زن مناسب این کار تشخیص داده شدند که پس از تستهای نهایی فقط یک نفر از میان آنها انتخاب و استخدام میگردید. در روز مقرر، مامور مربوطهیکی از این سه نفر را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحهای به او میداد گفت: باید برای ما ثابت شود که تو تحت هرگونه شرایطی، همهی دستورات ما را اطاعت میکنی. بنابراین وارد این اتاق شو و همسرت را که روی صندلی نشسته است بکش.
مرد نگاهی وحشتزده به او کرد و گفت:حتماً شوخی میکنید، من هرگز نمیتوانم به همسرم شلیک کنم.
مامورنگاهی به او کرد و گفت: مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستی. بنابراین همسرت را بردار و به خانه برو.
سپس مرد دوم را مقابل همان در برد و در حالیکه اسحه را به او میداد، همان مطلب را تکرار کرد. مرد دوم کمی بهتزده به او نگاه کرد، اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت: من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم. آخر او همسر من است...
ماموران سنجش او را نیز رد کردند و گفتند: همسرت را بردار و به خانه برو.
حالا تنها خانم شرکتکننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و اسلحه را به او دادند: ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت میکنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است.. این اسلحه را بگیر و وارد اتاق شو و او را بکش.
زن اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنکه در اتاق بسته شود، صدای شلیک 12 گلوله یکی پس از دیگری بلند شد. بعد از آن سر و صدای وحشتناک جیغ و کوبیده شدن به در و دیوار و ... در اتاق راه افتاد. چند دقیقه بعد همه جا ساکت شد. آنگاه در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر در حالی که لباسهایش را میتکاند، خارج شد و با اعتراض به ماموران مربوطه گفت: شما باید میگفتید که گلولهها مشقی است... من مجبور شدم آنقدر با صندلی او را بزنم تا بمیرد!!!!!
جمعه 92 مرداد 4
سه چهار روزی بود که درگیر رمان «شوخی» نوشتهی میلان کوندرا بودم... اصولاً با رمانهای خارجی ارتباط چندانی برقرار نمیکنم اما میخوانم که خوانده باشم... چون میگویند هرنوشتهای حداقل برای یک بار ارزش خواندن دارد.
تمام داستان بر مبنای روابطی پوچ دور میزد که اگر آنها را از داستان در بیاورید چیزی تهاش نمیماند... راستش با زور تمامش کردم و چیزی که میتوانم در موردش بگویم اینکه فقط یک شوخی بود...همین
من تعجب میکنم خیلی از حرفها و سبک نوشتاری او را اگر ما بنویسیم میگویند منبر رفته و چیزهایی نوشته که مناسب حال رمان نیست؛ اما اگر کوندرا یا هرکدام از اونورکیها بنویسند اشکالی ندارد و برایش سر و دست میشکنند...
پ ن: من هم دوست دارم با خواندن رمان خارجی ادای باسوادی و روشنفکری دربیاورم اما چه کنم که نمیتوانم و پز دادنم نمیآید و ترجیح میدهم همان تاریکفکر بیسواد باشم...
پ ن دیگر: البته در رمانهای خارجی هم رمانهای خوب و مفید بسیارند... اما نه هر که چهره برافروخت دلبری داند.