سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 117
بازدید دیروز: 24
بازدید کل: 1381742
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



حلالیت...

پنج شنبه 93 فروردین 14

السلام علیک یا نبی الرحمه... صلی الله علیک یا باب الله الذی لا یوتی الا منه

 اگر خدا بخواهد عازم سرزمین وحی هستم تا دعاگویتان باشم... لازم دیدم یک عذر خواهی اساسی بکنم از هرکسی که به نوعی می‌شناسم و می‌شناسدم...

حتماً دل‌هایی هستند که خواسته یا ناخواسته رنجانده‌ام
حتماً خواسته‌هایی بوده است که در برآورده شدنشان تلاش نکرده‌ام
حتماً در روابط شخصی و اداری و خانوادگی دچار غیبت، سوء ظن و بدبینی شده‌ام
حتماً در چشمانی به نامهربانی و عصبانیت نگاه کرده‌ام
حتماً در پاسخ به محبت خیلی‌ها کوتاهی کرده‌ام و جواب مهرشان را نداده‌ام
حتماً در انجام وظایف اخلاقی نسبت به دیگران کوتاهی کرده‌ام
حتماً حق مالی یا مظلمه‌ای بر گردن دارم و از روی فراموشی ادا نکرده‌ام

حلالیت می‌طلبم از پدر و مادر عزیزتر از جانم... از همه‌ی فامیل و بستگان عزیز، چه نسبی و چه سببی... از دوستان و آشنایان گرامی... از دوستان حقیقی و مجازی... از هرکس که به نوعی با او معامله‌ای ریز یا درشت داشته‌ام... از همکاران محترم چه آنهایی که مستقیماً سر و کار داشتم و چه آنهایی که ارتباط مستقیم نداشته‌ام... از مسئولان محترم اداری و سازمانی که گاه رفتار و تصمیم گیریشان را نمی‌پسندیدم و لب به انتقادی باز می‌کردم که گاه بوی غیبت و سوء ظن داشت...

امروز که عازمم عزای مهربان‌ترین مادر گیتی زهرای بتول است، به دل شکسته و عاطفه‌اش سوگندتان می‌دهم که اگر حقی بر گردنم دارید و قابل بخشش نیست، آن را بگویید و حقتان را مطالبه کنید تا در صورت حیات، جبران کنم و چیزی برای آخرت نماند که یوم تبلی السرائر روز بسیار سخت و جانکاهی است... و اگر قابل بخشش است آن را بر من ببخشید و تقاصش را به قیامت نگذارید که در حدیث است که ارحم ترحم؛ یعنی ببخش تا خداوند تو را ببخشد.

قول می‌دهم از کسی کینه‌ای به دل نداشته باشم و هر حقی که بر هر که داشته باشم ببخشم... قول می‌دهم در مقابل قبه‌الخضراء و در برابر حضرت رحمه للعالمین دست بر سینه بگذارم و برای همه دعا کنم و از طرف همه سلامی عرض کنم...

خدای کریم! تو گفته‌ای حق الناس را نمی‌بخشی، اما حق خودت را که به راحتی می‌توانی ببخشی... به جان مادرم زهرای بتول که محبوبه‌ی توست، بر من ببخش تمام بدی‌هایی که در حقت کرده‌ام و به آبروی پیامبر مهربانی‌ها کوتاهی‌هایم را نادیده بگیر و با من مهربان باش...  

پ ن: اگر رفتم و برنگشتم این پیام را به تک تک دوستان برسانید... حتی کسانی که احتمال نمی‌دهید بر گردنم حقی داشته باشند...

 

 


چه کردیم در سال 92

سه شنبه 92 اسفند 27

تعطیلات نوروز فرصت خوبی است که سال 92 را مرور کنیم و اعمالمان را بسنجیم و قبل از فرارسیدن روزی که به حسابمان می‌رسند و دستمان به هیچ جا بند نیست، امروز که دستمان به جایی بند است خودمان به حساب خود برسیم...

 مرحوم شیخ مرتضی انصاری از علمای بزرگ شیعه است که نقش والایی در گسترش علوم آل محمد (ص) و پرورش شاگردانی که هر کدام اسطوره‌های علم و تقوی هستند دارد و حق عظیم او بر گردن حوزه‌های علمیه غیر قابل انکار است. هنوز هم که هنوز است دو کتاب مهم ایشان به نام رسائل در اصول و مکاسب در فقه، متن درسیِ سطوحِ عالیِ حوزه‌های علمیه در سراسر جهان است و می‌توان گفت در کلاس‌های درس حوزه‌های علمیه سراسر جهان، روزانه هزاران بار اسم ایشان بر زبان اساتید و دانش‌پژوهان جاری و به گفته‌ها و نظریه‌های وی استناد می‌شود. ایشان علاوه بر مقام علمی و مرجعیت شیعه، بسیار زاهدانه زندگی می‌کرد و تقوایش زبانزد همگان بود.

آیه الله عبدالکریم حق‌شناس که از علمای معاصرند، نقل می‌کنند که هنگام فوت شیخ انصاری، آشنایان و دوستانشان دور ایشان جمع بودند و دعا می‌خواندند. در یکی از فرازهای دعا به این جمله رسیدند: یا من یقبل الیسیر و یعفو عن الکثیر... یعنی: ای خدایی که طاعتِ کم را می‌پذیری و از گناهان بسیار درمی‌گذری...

ناگهان شیخ انصاری فرمود: این الیسیر؟... یعنی همان کم کجاست؟

 

 


جایی برای پیرمردها نیست

پنج شنبه 92 اسفند 15

رمان جایی برای پیرمردها نیست، اثر کارمک مک کارتی را هرجور بود تمام کردم.

رمان داستان‌های مجزایی از کلانتر اد تام بل، لیولین ماس و آنتوان شیگور است که در مواردی از روایت داستان به هم پیوند می‌خورد. یعنی سه شخصیتی که هر کدام گوشه‌ای از حوادث رمان را رقم می‌زنند و گاهی افراد یا اشیایی مثل کیف پر از پولی که ماس برداشته یا ماشینی که از خود برجا گذاشته، آنها را به هم ربط می‌دهد.

بگذریم... راستش با زور تمامش کردم که کار نیمه تمام نداشته باشم وگرنه برای من هیچ جذابیتی نداشت و چندان به دلم ننشست که بخواهم در موردش بیشتر بنویسم.

رمانی که حتی اگر ندانیم نویسنده‌اش آمریکایی است، از خشونت بی حد و حصر و بی نتیجه‌ی آن می‌فهمیم که آمریکایی است. شنیده‌ام که فیلمی هم از روی آن تهیه شده و برنده‌ی اسکار هم شده است.  

 

 


مدیران لایق فرهنگی

پنج شنبه 92 اسفند 8

متأسفم برای مدیر روابط عمومی‌‌ای که وقتی بحث هدیه‌ی عید کارمندان می‌شود، می‌گوید دوره‌ی اهدای کتاب گذشته است.

کاش این مدیر لایق!! و همفکران او می‌فهمیدند که می‌توان در بسته‌ی دویست هزار تومانیِ عیدانه، با جایگزین کردن یک کتاب به جای یک کیلو نخودچیِ بیشتر، به ترویج فرهنگ کتابخوانی و افزایش سرانه‌ی مطالعه کمک کرد.

 

 


شیار 143

دوشنبه 92 اسفند 5

دیشب توفیقی دست داد تا مهمان مجتمع فرهنگی چشمه باشم و فیلم شیار 143 را که در جشنواره ندیده بودم، ببینم.

الحق و الانصاف باید گفت نرگس آبیار نشان داد که ساختن فیلم‌های تاثیرگذار تنها در گرو شهرت و دریافت رانت‌های دولتی نیست. نشان داد که طمطراق بازی و راه انداختن موج‌های بی پایه و تبلیغات دروغین، درست مال فیلم‌هایی است که هیچ ارزشی از نظر مخاطبان ندارد و در ذهن باقی نمی‌ماند. نشان داد که راه اندازی این موج‌های تبلیغاتی و برگزاری فستیوال‌های تجلیل از این و آن، نوعی فرار به جلو برای ممانعت کارشناسان از انتقاد به کار یا هزینه‌های گراف دولتی است...

 

روایتی که علیرغم یکدستی هم ابتدا داشت و هم انتها... روایتی که بیننده را تا انتها با خود می‌کشید.. نگاه نو و غیر کلیشه‌ای نرگس آبیار به دفاع مقدس و بازی خوب مریلا زارعی باعث شد یک فیلم خوب و به یاد ماندنی ببینم و مطمئنم که این کارگردان نه کهنه‌کار و نه مدعی سینمای ایران، با دومین کارش اثری ماندگار در سینمای ایران برجای گذاشت.  


قهوه خواهرزاده

شنبه 92 اسفند 3

چند روزی اصلاً از وبلاگم خبر نداشتم... تراکم کاری این روزهای من ربطی به آخر سال ندارد... البته نمی‌دانم کارهای ما اینطوری است یا کار همه، که هر هفته منتظریم تا هفته تمام بشود، و امید داریم از هفته‌ی بعد، فشار کاری کم بشود و یک نفسی بکشیم... اما انگار هر هفته با کارهای انبوه جدیدی فرا می‌رسد و آرزوی نفس کشیدن، وصال نمی‌دهد.

هفته‌ی پیش، علاوه بر کارهای جاری و جلسات متعدد و احیاناً نفس‌گیر، یک سفر دو روزه به استان گیلان داشتم... سفرم خستگی جسمی داشت اما روحم شاداب بود از دیدن توانمندی بچه‌های غیور ایرانی در صنایع دریایی. با ناوچه‌ی پیکان که به دست بچه‌های خودمان ساخته شده بود، یک گشت دریایی داشتیم و از ناو دماوند که باز به دست متخصصان خودمان در حال ساخت بود، بازدیدی داشتم... دیدار با چهره‌های صمیمی و مصمم دریادلان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی در منجیل، رشت، حسن‌رود و بالاخره بندر انزلی از فرصت‌های مغتنم این سفر بود.

شبِ پنجشنبه رفتن برای دست‌بوسی پدر بزرگوارم و صرف شام در محضر ایشان، از عنایات حضرت حق بود که بر این توفیق شاکرم. بعد از دیدار پدر، ساعت 11 شب به دیدن فیلم «میهمان داریم» ساخته‌ی عسگرپور رفتم. هرچند کمی ریتمش کند بود و بعضی از سکانس‌ها بیش از اندازه کش‌دار شده بود، اما فیلم خوب و تاثیرگذاری بود؛ با بازی خوب پرویز پرستویی و آهو خردمند... به نظر من از فیلم «چ» حاتمی کیا با تمام آن بگیر و ببندش بهتر بود. کاری ندارم که حاتمی کیا در این فیلم نه تنها به ارتش کم‌لطفی کرده، که حتی در مورد شهید چمران حق مطلب را ادا نکرده است. با اینکه می‌دانم توسط کاسه‌های داغ‌تر از آش بسیار مورد عتاب و ملامت قرار می‌گیرم، اما با دیدن دوباره‌ی فیلم در روز سه‌شنبه، در باره‌اش بیشتر خواهم گفت.

پنجشنبه برای پابوسی حضرت ثامن الحجج به مشهد رفتم. در مشهد هم ضمن زیارتی دلچسب، به دیدار بعضی از اقوام رفتم و صله‌ی رحمی انجام شد که روحم را آرام‌تر کرد. عیادت از حضرت آیه‌الله شرعی که سال‌هاست در بستر بیماری به سر می‌برد، سوغاتی خوب این سفر بود. اصلاً حرف نمی‌زدند و فقط تسبیحی در دست داشتند که مدام ذکر می‌گفتند. در طول دو ساعتی که به عمد خدمتشان بودم تا از خاطرات گذشته بگوییم و تنوعی برایشان ایجاد شود، سه کلمه حرف هم نزدند. اما جالب برای من و اطرافیان ایشان این بود که تا من را دیدند، و اطرافیان از ایشان پرسیدند می‌شناسید؟ گفتند: آقا رضا.

دیدار با خواهرزاده‌های گلم و شوهرانشان و فرزندانشان نیز شیرین بود... مخصوصاً قهوه‌ای که خودم برایشان درست کردم و موقع خوردن، روی لباسم ریختم... این بود که خدیجه سادات مجبور شد طی یک ساعت و نیمی که به پرواز مانده، پیراهنم را بشوید و اتو بزند که آبروی دایی‌اش نرود.

جمعه شب با پرواز 23:20 ایرباس ماهان البته با 15 دقیقه تاخیر به تهران برگشتم و حدود 2 نیمه شب بود که به خانه رسیدم.

پ ن: دارم رمان «اینجا جایی برای پیرمردها نیست» نوشته‌ی کارمک مک کارتی را می‌خوانم.... فردا شب اگر خدا بخواهد، فیلم شیار 143 

 

 


عطش کتاب

دوشنبه 92 بهمن 14

این روزها سه کتاب رمان با حجم کوچک خواندم...

اولی کتاب 96 صفحه‌ای از مجید قیصری بود با نام «دیگر اسمت را عوض نکن». به نظرم کاری خوب و جدید آمد و بدون حشو و اضافه‌هایی که خیلی وقت‌ها برای افزایش تعداد صفحات صورت می‌گیرد... داستان را می‌توان در ژانر جنگ دسته بندی کرد اما نه از نوع متعارف آن... تمام کتاب مربوط است به نامه‌های یک سرباز ایرانی با یک افسر عراقی که در زمان آتش‌بس و به طور مخفیانه انجام می‌شود. حالا انگیزه‌ی پی‌گیری این نامه‌ها از طرف سرباز ایرانی حس فضولی است یا حس انسان‌دوستانه و کمک به طرف عراقی، فرقی نمی‌کند؛ آنچه مهم است اینکه خواننده را به دنبال خود می‌کشد، هرچند در نهایت مطلبی خاص و نتیجه‌ای چندان دلنشین در بر ندارد.

دومی کتاب 47 صفحه‌ای اثر حامد اسماعیلیون بود با نام «آویشن قشنگ نیست» که عبارت است از روایت چندتا بچه محله که هرکدام در واگویه‌های شخصی‌شان مالیخولیایی‌های خود را به رخ کشیده بودند. واقعاً هرچه خواندم بیشتر دلیل جایزه‌ی بنیاد گلشیری به این اثر و آثار مشابه آن را فهمیدم.

سومی هم کتاب 73 صفحه‌ای پدرام رضایی‌زاده بود با نام «مرگ‌بازی» که در کل چیزی شبیه کتاب آویشن بود، هرچند خیلی بهتر و روان‌تر و محتوایی‌تر از آن... این هم جایزه‌ی بنیاد گلشیری را به خود اختصاص داده است.

راستش اصلاً به دلم ننشستند این دو کتاب و فقط خواندم که خوانده باشم... برای همین هم بنای پرحرفی در موردشان را هم ندارم... بگذار متهمم کنند که از داستان چیزی نمی‌فهمم و رمان نو را بلد نیستم...

پ ن: این روزها و این رمان‌ها عطشم را سیراب نمی‌کند... یا من خیلی بدسلیقه‌ام و یا این به ظاهر نوش‌داروها جواب کام تلخ و تشنه‌‌ی آب زلالم را نمی‌دهند. 

پ ن: این شب‌ها دارم کتاب ارواح شهرزاد را می‌خوانم... کتاب خوبی است در باره‌ی سازه‌ها، شگردها و فرم‌های داستان نو از شهریار مندنی پور که انصافاً برایش رحمت کشیده است‌ و به گمانم که باید دوبار بخوانمش. دست مریزاد استاد


این هم از درمان

چهارشنبه 92 بهمن 9

یک هفته‌ای بود که به شدت سرماخوردگی داشتم... سرفه و عطسه و سایر متعلقات آن به جز تب و بدن درد... و چون اینها را نداشتم، به دکتر مراجعه نکردم و منتظر بودم خودش خوب بشود... یعنی خودم خوب بشوم... 
امروز صبح احساس کردم اگر دکتر نروم، این قصه سر دراز خواهد داشت... این بود که با پای پیاده راه افتادم و رفتم درمانگاه نزدیکمان.. چشمتان روز بد نبیند با پای خودم و به طور عمودی رفتم ولی بعد از درمان، نزدیک بود با برانکارد و افقی برگردم.

آقای دکتر می‌خواست محبت کند یک سرم نوشت و چهار یا پنج تا آمپول هم توی آن خالی کرد... سرم که تمام شد و راه افتادم حس کردم حالم خیلی بد است... تنگی نفس گرفته بودم و قدم‌هایی که من را نمی‌کشید... الان هم که حدود 11 ساعت از درمان می‌گذرد، هنوز تنگی نفس دارم و کله‌ای بس منگ... شاید مقدمه‌ای باشد برای منگولی و شنگولی و یا حتی خنگولی...
نمی‌دانم کجای کار درمان اشتباه بود... نمی‌دانم دارویی اشتباهی قاطی داروها شده بود یا اینکه باید دکتر را مقصر دانست به خاطر عدم رعایت سازگاری داروها با هم یا مسئول تزریقات را به خاطر اشتباهی احتمالی... البته یکی می‌گفت نقش داروهای چینی را نیز دست کم نگیر...  

پ ن: می‌گویند طرف از درد شکم شکایت کرد. دوستش پرسید: چه خورده‌ای؟ گفت: خربزه با عسل. دوستش گفت: مگر نمی‌دانی که خربزه با عسل نمی‌سازد؟ گفت: فعلا که با هم ساخته‌اند و دارند پدر جد ما را جلوی چشممان می‌آورند. حالا شده حکایت ما و این داروهای چینی که گویا دست به دست هم داده‌اند تا ما را بکشند... بابا جان! یکی نیست بگوید داروهای چینی به درد زمانی می‌خورد که سفارش به کاهش نسل می‌شد حالا که سیاست کشور بر افزایش نسل قرار دارد، دیگر چرا؟

 

 


با کرمیار در غنیمت

سه شنبه 92 بهمن 8

توفیقی دست داد تا در این ایام یک رمان ژانر جنگی بخوانم. رمان «غنیمت» نوشته‌ی صادق کرمیار، چاپ نیستان، 182 صفجه... این کتاب، داستان یکی از فرماندهان دفاع مقدس به نام اصلان است که همسر و دخترش دریا در خرمشهر و جلوی چشم خودش با انفجار جلوی خانه‌شان کشته می‌شوند. حالا که جنگ تمام شده و او دارای همسر و فرزندانی در تهران است، در صحنه‌ای از تلویزیون که زخمی‌های حمله‌ی آمریکا به عراق را نشان می‌دهد، زنی را می‌بیند که دختری در آغوش دارد و شمایلی بر سینه‌ی دخترش نصب است. این شمایل که برای اصلان خیلی آشناست، نشان می‌دهد که بر خلاف تصورش، دخترش کشته نشده و حالا زنده و زخمی در عراق به سر می‌برد. همین امر او را وادار می‌کند که هرطور شده خود را به عراق برساند و دخترش را بیابد. اما در راه برگشت دریا در اثر عفونت ناشی از جراحت از دنیا می‌رود و او با نوه‌اش که حالا او را دریا نامیده است به تهران برمی‌گردد.

این کتاب که البته نویسنده‌اش در آن حرف‌های جدی را هم در قالب بحث بین طرفداران حمله آمریکا به عراق و مخالفان آن مطرح می‌کند، هرچند جذاب است و خواننده را به دنبال خودش می‌کشد، و هرچند از امتیاز تغییر راوی بهره می‌برد، اما به نظر می‌رسد از تصویر سازی مناسب و خلق صحنه‌هایی که خواننده را در فضای داستان قرار دهد، کمتر بهره می‌برد. 

نکته‌ی دیگر که بیشتر شکلی است تا محتوایی، نوع املا و رسم‌الخط کتاب است که ـ حداقل برای من ـ  آزار دهنده است، و به گمانم مبدع آن رضا امیرخانی باشد. یعنی من برای اولین بار در کتاب‌های او دیده‌ام. البته بعضی می‌گویند رمان را باید بدون توجه به این ریزه‌کاری‌ها خواند تا از داستان و فضای خلق شده لذت برد؛ اما هرچه فکر می‌کنم نمی‌توانم با این عقیده کنار بیایم. به هرحال یک کتاب، مجموعه‌ای از خلاقیت‌هاست که باید زنجیره‌ی لذت‌ را کامل کنند و به یقین با فقدان هر یک از این ارکان و حلقه‌های زنجیر، التذاذ از مطالعه دچار اختلال می‌شود.

البته تفاوت کار رضا امیرخانی با کرمیار در این است که رضا در کتاب‌هایش اگر هم رسم الخط غریبی را پی می‌گیرد، ‌لااقل از یک نوع یک‌دستی قاعده‌مند برخوردار است و در همه جای کتاب رعایت می‌شود. در حالی که کرمیار این یک‌دستی را رعایت نمی‌کند. به چند نکته که در رسم‌الخط رمان «غنیمت» وجود دارد اشاره می‌کنم:

1 ـ نویسنده دیالوگ‌های بین قهرمانان را رسمی و کتابی قلم زده است نه محاوره‌ای؛ اما گاهی انگار از دستش در می‌رود و کلمات محاوره‌ای لابه‌لای دیالوگ‌های کتابی جا خوش می‌کند. مثل «بِدی» به جای «بدهی» یا «هوره» به جای «هور است» و... به این جمله دقت کنید: «آمده‌ای دنبالش که برش گردانی یا تو هم باهاش بروی؟» من دلیل آوردن «باهاش» را در یک ادبیات کتابی و رسمی واقعاً متوجه نمی‌شوم.

2 ـ نوع نگارش و رسم‌الخطی که هرچند ما اصلش را قبول نداریم، اما اگر قرار است وجود داشته باشد، ـ همانطور که پیشتر گفتم ـ باید در همه‌ی کتاب به طور یک‌نواخت و قاعده‌مند رعایت شود؛ در حالی که در کتاب کرمیار رعایت نشده است. مثلاً کلمه‌ی «بهتر» را گاهی «به‌تر» نوشته است و گاهی همان بهتر... یا «راه‌نمایی‌اش کنیم» را گاهی همینطور می‌نویسد و گاهی و از قضا در همان صفحه «راه‌نمایی‌ش کنیم»... گاهی «به‌ت» می‌نویسد و گاهی «بهت»... و همین امر نشان از آن دارد که در ذهن خودِ نویسنده ـ و شاید ویراستار ـ هم قاعده‌ای برای این نوع نگارش وجود ندارد.

3 ـ من نمی‌دانم چه اصراری وجود دارد که «بیندازد» را «بی‌اندازد» بنویسیم؟ خب حالا اگر نوشتیم و پذیرفتیم که این نوع نوشتن درست است و از قاعده‌ای علمی و متقن پیروی می‌کند، پس چرا «بیفتد» را «بی‌افتد» نمی‌نویسیم و «بیافتد» می‌نویسیم؟

4 ـ اگر قرار است ترکیباتی که ده‌ها سال ـ بل بیشتر ـ است که به شکل یک کلمه نوشته می‌شود و دارای بارِ شکلی و مفهومی خاص خودش است،‌ مثل «دانشجو، راهنمایی، گوشزد، غمبار و...» را «دانش‌جو، راه‌نمایی، گوش‌زد و غم‌بار» بنویسیم، ‌پس چرا «کنجکاو، لبخند، خرمشهر و رختخواب» را «کنج‌کاو، لب‌خند، خرم‌شهر و رخت‌خواب» ننویسیم؟

5 ـ مشکل «به هوش آمدن» چیست که آن را «ب‌هوش آمدن» می‌نویسیم؟ و همینطور است «به هم خوردن چیزی» که نمی‌دانم چرا باید بنویسیم: «سفر شمال ب‌هم خورد».

6 ـ آیا ضمیر می‌تواند به حرف اضافه بچسبد که ما «به‌تان» و «به‌م» و «به‌ت» می‌نویسیم؟ بر فرض که چنین باشد، چرا مثل «ب‌هوش» که در بند بالا ذکر شد، «ب‌تان» و «ب‌م» و «ب‌ت» ننویسیم؟ راستی تفاوت «به» به عنوان یک حرف اضافه در این دو مورد چیست؟

البته در شعر گذشتگانی مانند مولانا و حتی فردوسی داریم که از «کِش یا کِم» به معنای «که‌اش و که‌من» استفاده شده است؛ اما همانطور که گفته شد اولاً این نوع استفاده، تنها در شعر و آن‌هم به دلیل ضرورت شعری اتفاق افتاده و در ثانی متعلق به شعرای گذشته و مربوط به دوره‌های خاص شعری بوده است و امروزه از اعتبار افتاده است.

7 ـ چه اصراری هست که ضمایر چسبان را که در طول تاریخ املای فارسی به کلمه متصل می‌شده و حتی به آنها ضمایر متصل گفته می‌شود، حالا از کلمه جدا کنیم؟ مثل «برای‌م، نگاه‌م، راه‌نمایی‌ش، دست‌م، کله‌ش، محاصره‌ش، ذهن‌ت» و...

البته من خود نیز گاهی چنین می‌نویسم: محاصره‌ش... اما این  مربوط به وقتی است که محاوره‌ای می‌نویسم و می‌خواهم خواننده نیز محاوره‌ای بخواند وگرنه هرگز در یک نثر و متن رسمی محاصره‌اش را محاصره‌ش نمی‌نویسم...

در پایان برای دوستانی که بسیار مایلند صاحب سبکی نو شناخته شوند، این نکته را متذکر می‌شوم که ایجاد سبکی نو و حتی پیروی از آن، کاری پسندیده و قابل توجه است؛ اما به شرط آنکه پشتوانه‌ی فنی و علمی آن احراز و به عنوان سبکی غیر قابل خدشه و تردید از سوی ارباب فن پذیرفته شده باشد. بدون تردید این درست نیست که ما فقط برای صاحب سبک شدن، سلیقه‌ی خود را ملاک قرار دهیم و به تاریخ طولانی ادبیات کشور و منطقی که باعث ماندگاری صدها ساله‌ی گفتار و نوشتار فارسی است، اهمیتی ندهیم.


در باره خوش نشین

یکشنبه 92 دی 29

امروز سالروز ولادت رسول مهربانی‌ها و امام صادق علیهما السلام بود و فرصت خوبی تا از این تعطیلی استفاده کنم و کتابی را که سه چهار روزی بود کنار تختم قرار داشت وشبی چند صفحه می‌خواندم، تمام کنم. رمان 272 صفحه‌ای «خوش‌نشین» از علی موذنی...

پیشتر از موذنی شنیده بودم و دوست داشتم آثارش را بخوانم اما فرصت نشده بود تا اینکه در میان چند کتاب رمان که دوست عزیزم سید علی شجاعی برایم فرستاد، خوش‌نشین هم جا خوش کرده بود... یکی از تازه‌ترین آثار علی موذنی که به نظرم بیشتر از اسم کتاب یا حتی نویسنده‌اش، طراحی جلدش و کار هنری مجید زارع آدم را جذب می‌کند.

راستش بیست سی صفحه‌ی اول کتاب را که خواندم هیچ چیز جالبی که به ادامه‌اش وادارم کند، دستگیرم نشد... نه ساختار و پی‌رنگ داستان قوی به نظر می‌رسید و نه تعلیقی که کشش لازم را برای تمام کردنش ایجاد کند. از روند آرام و یک‌خطی و بدون فراز و فرود داستان می‌شد فهمید که نمی‌توان انتظار اتفاق غیر منتظره‌ای را داشت و باید با همین ریتم کند و ملال‌آور تا آخر داستان را هم پیش‌بینی کرد و هم خواند که فقط بتوان گفت کتاب را ناتمام کنار گذاشته‌ نشد. چون معمولاً دوست ندارم کتابی را ناتمام رها کنم و بسیار پیش می‌آید که با ضرب و زور و جان کندن حتماً کتابی را که شروع کرده‌ام تمام می‌کنم...

کتاب خوش‌نشین‌ علی موذنی،‌حالا نه به جان کندن اما به زور تمام شد. شاید چون انتظاری بیشتر از او داشتم و البته انگار بیشتر دنبال کشف یک معما بودم که بدانم کتابی که با سرمایه‌ی بنیاد ادبیات داستانی چاپ و منتشر می‌شود چه ویژگی‌هایی دارد؟ بالاخره بنیاد ادبیات داستانی به عنوان یک مرکز دولتی، علی‌القاعده یا باید بر دیدگاه‌های دینی و مبانی فکری انقلاب اسلامی سرمایه‌گذاری کند و یا اینکه حداقل روی آثار فاخر ادبی که می‌تواند معرف ادبیات زنده و پرمحتوای ایران عزیز باشد... هرچه جلوتر می‌رفتم هیچ نشانه‌ای از این دو شاخص نمی‌دیدم و لحظه به لحظه تعجبم بیشتر می‌شد و همین باعث می‌شد که تا انتهای راه آمده را بروم شاید اتفاقی بیفتد که قانعم کند تا هم به موذنی بیشتر ایمان بیاورم و هم به دلایل حمایت بنیاد ادبیات داستانی از این رمان...

حالا بگذریم از دوسه مورد که نه به روشنی اما با ایهام می‌تواند صحنه‌هایی اروتیک در ذهن خواننده ایجاد کند. یا یکی دو مورد که لحن و دیالوگ‌ها با لحن و دیالوگ‌های ادبیات فاخر ایرانی منافات دارد و آدم را یاد رمان ناتور دشت سیلنجر می‌اندازد.  در مجموع به نظرم نمی‌رسد که کار موذنی در خوش نشین اتفاق خاص و فوق‌العاده‌ای باشد و این از او با شهرتی که در نویسندگی دارد بعید است. شاید هم به خاطر تجربه‌ی بالا و تبحرش در نویسندگی است که کار از دستش در رفته باشد...

 

چند روز پیش در باره‌ی انفجار پشت صحنه‌ی فیلم معراجی‌ها بحث بود و شگفت از اینکه با وجود آدمی حرفه‌ای و متبحر مثل مرحوم جواد شریفی‌راد چطور چنین اتفاقاتی می‌افتد؟ راست می‌گفتند... چون خودم جواد را از نزدیک می‌شناختم و توان بالای او را در کارهای بسیار پیچیده‌تر و سهمگین‌تر می‌دانستم. گفتم معمولاً آدم‌‌های آماتور و تازه‌کار کمتر دچار خبط و اشتباه‌های فاحش می‌شوند و به خاطر دقت زیاد و وسواسِ آماتوری، حتی اگر کارشان بهتر در نیاید، علی القاعده کم حرف‌تر از آب در می‌آید. در حالی که نوع حوادث پرماجرا و بحث‌انگیز توسط آدم‌هایی ایجاد می‌شود که حرفه‌ای هستند و همین حرفه‌ای بودن و اعتماد به نفس زیادشان باعث سوتی‌هایی می‌شود که گاه فرصت جبران را باقی نمی‌گذارد. این موضوع را در حادثه‌ای که به جان باختن پیمان ابدی هم منجر شد به راحتی قابل درک است و البته در بسیاری از حوادث ریز و درشت هنری و غیر هنری دنیا...   


<      1   2   3   4   5   >>   >