اطلاع از بروز شدن
جمعه 93 اردیبهشت 19
همیشه دلم یک مریم میخواست و تنها ارادت و عشق به ساحت مقدس بیبی دو عالم، باعث شد اسم تنها دخترم را فاطمه بگذارم... قطعاً اگر دختر دیگری میداشتم اسمش را مریم میگذاشتم...
در این ماه عزیز، انگار خدا به دلم نگاه کرد و بالاخره در شب ولادت جوادالائمه علیه السلام، دسته گلی به نام مریم به خانوادهی ما اضافه شد و شد دخترم...
الان داریم از مراسم عقد بین مریم و پسرم سید احمد بر میگردیم...
پ ن: برای عاقبت به خیری و سعادت آنها و همهی جوانهای شیعه دعا کنید... البته لطفاً
پنج شنبه 93 فروردین 14
السلام علیک یا نبی الرحمه... صلی الله علیک یا باب الله الذی لا یوتی الا منه
اگر خدا بخواهد عازم سرزمین وحی هستم تا دعاگویتان باشم... لازم دیدم یک عذر خواهی اساسی بکنم از هرکسی که به نوعی میشناسم و میشناسدم...
حتماً دلهایی هستند که خواسته یا ناخواسته رنجاندهام
حتماً خواستههایی بوده است که در برآورده شدنشان تلاش نکردهام
حتماً در روابط شخصی و اداری و خانوادگی دچار غیبت، سوء ظن و بدبینی شدهام
حتماً در چشمانی به نامهربانی و عصبانیت نگاه کردهام
حتماً در پاسخ به محبت خیلیها کوتاهی کردهام و جواب مهرشان را ندادهام
حتماً در انجام وظایف اخلاقی نسبت به دیگران کوتاهی کردهام
حتماً حق مالی یا مظلمهای بر گردن دارم و از روی فراموشی ادا نکردهام
حلالیت میطلبم از پدر و مادر عزیزتر از جانم... از همهی فامیل و بستگان عزیز، چه نسبی و چه سببی... از دوستان و آشنایان گرامی... از دوستان حقیقی و مجازی... از هرکس که به نوعی با او معاملهای ریز یا درشت داشتهام... از همکاران محترم چه آنهایی که مستقیماً سر و کار داشتم و چه آنهایی که ارتباط مستقیم نداشتهام... از مسئولان محترم اداری و سازمانی که گاه رفتار و تصمیم گیریشان را نمیپسندیدم و لب به انتقادی باز میکردم که گاه بوی غیبت و سوء ظن داشت...
امروز که عازمم عزای مهربانترین مادر گیتی زهرای بتول است، به دل شکسته و عاطفهاش سوگندتان میدهم که اگر حقی بر گردنم دارید و قابل بخشش نیست، آن را بگویید و حقتان را مطالبه کنید تا در صورت حیات، جبران کنم و چیزی برای آخرت نماند که یوم تبلی السرائر روز بسیار سخت و جانکاهی است... و اگر قابل بخشش است آن را بر من ببخشید و تقاصش را به قیامت نگذارید که در حدیث است که ارحم ترحم؛ یعنی ببخش تا خداوند تو را ببخشد.
قول میدهم از کسی کینهای به دل نداشته باشم و هر حقی که بر هر که داشته باشم ببخشم... قول میدهم در مقابل قبهالخضراء و در برابر حضرت رحمه للعالمین دست بر سینه بگذارم و برای همه دعا کنم و از طرف همه سلامی عرض کنم...
خدای کریم! تو گفتهای حق الناس را نمیبخشی، اما حق خودت را که به راحتی میتوانی ببخشی... به جان مادرم زهرای بتول که محبوبهی توست، بر من ببخش تمام بدیهایی که در حقت کردهام و به آبروی پیامبر مهربانیها کوتاهیهایم را نادیده بگیر و با من مهربان باش...
پ ن: اگر رفتم و برنگشتم این پیام را به تک تک دوستان برسانید... حتی کسانی که احتمال نمیدهید بر گردنم حقی داشته باشند...
شنبه 92 اسفند 3
چند روزی اصلاً از وبلاگم خبر نداشتم... تراکم کاری این روزهای من ربطی به آخر سال ندارد... البته نمیدانم کارهای ما اینطوری است یا کار همه، که هر هفته منتظریم تا هفته تمام بشود، و امید داریم از هفتهی بعد، فشار کاری کم بشود و یک نفسی بکشیم... اما انگار هر هفته با کارهای انبوه جدیدی فرا میرسد و آرزوی نفس کشیدن، وصال نمیدهد.
هفتهی پیش، علاوه بر کارهای جاری و جلسات متعدد و احیاناً نفسگیر، یک سفر دو روزه به استان گیلان داشتم... سفرم خستگی جسمی داشت اما روحم شاداب بود از دیدن توانمندی بچههای غیور ایرانی در صنایع دریایی. با ناوچهی پیکان که به دست بچههای خودمان ساخته شده بود، یک گشت دریایی داشتیم و از ناو دماوند که باز به دست متخصصان خودمان در حال ساخت بود، بازدیدی داشتم... دیدار با چهرههای صمیمی و مصمم دریادلان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی در منجیل، رشت، حسنرود و بالاخره بندر انزلی از فرصتهای مغتنم این سفر بود.
شبِ پنجشنبه رفتن برای دستبوسی پدر بزرگوارم و صرف شام در محضر ایشان، از عنایات حضرت حق بود که بر این توفیق شاکرم. بعد از دیدار پدر، ساعت 11 شب به دیدن فیلم «میهمان داریم» ساختهی عسگرپور رفتم. هرچند کمی ریتمش کند بود و بعضی از سکانسها بیش از اندازه کشدار شده بود، اما فیلم خوب و تاثیرگذاری بود؛ با بازی خوب پرویز پرستویی و آهو خردمند... به نظر من از فیلم «چ» حاتمی کیا با تمام آن بگیر و ببندش بهتر بود. کاری ندارم که حاتمی کیا در این فیلم نه تنها به ارتش کملطفی کرده، که حتی در مورد شهید چمران حق مطلب را ادا نکرده است. با اینکه میدانم توسط کاسههای داغتر از آش بسیار مورد عتاب و ملامت قرار میگیرم، اما با دیدن دوبارهی فیلم در روز سهشنبه، در بارهاش بیشتر خواهم گفت.
پنجشنبه برای پابوسی حضرت ثامن الحجج به مشهد رفتم. در مشهد هم ضمن زیارتی دلچسب، به دیدار بعضی از اقوام رفتم و صلهی رحمی انجام شد که روحم را آرامتر کرد. عیادت از حضرت آیهالله شرعی که سالهاست در بستر بیماری به سر میبرد، سوغاتی خوب این سفر بود. اصلاً حرف نمیزدند و فقط تسبیحی در دست داشتند که مدام ذکر میگفتند. در طول دو ساعتی که به عمد خدمتشان بودم تا از خاطرات گذشته بگوییم و تنوعی برایشان ایجاد شود، سه کلمه حرف هم نزدند. اما جالب برای من و اطرافیان ایشان این بود که تا من را دیدند، و اطرافیان از ایشان پرسیدند میشناسید؟ گفتند: آقا رضا.
دیدار با خواهرزادههای گلم و شوهرانشان و فرزندانشان نیز شیرین بود... مخصوصاً قهوهای که خودم برایشان درست کردم و موقع خوردن، روی لباسم ریختم... این بود که خدیجه سادات مجبور شد طی یک ساعت و نیمی که به پرواز مانده، پیراهنم را بشوید و اتو بزند که آبروی داییاش نرود.
جمعه شب با پرواز 23:20 ایرباس ماهان البته با 15 دقیقه تاخیر به تهران برگشتم و حدود 2 نیمه شب بود که به خانه رسیدم.
پ ن: دارم رمان «اینجا جایی برای پیرمردها نیست» نوشتهی کارمک مک کارتی را میخوانم.... فردا شب اگر خدا بخواهد، فیلم شیار 143
چهارشنبه 92 بهمن 9
یک هفتهای بود که به شدت سرماخوردگی داشتم... سرفه و عطسه و سایر متعلقات آن به جز تب و بدن درد... و چون اینها را نداشتم، به دکتر مراجعه نکردم و منتظر بودم خودش خوب بشود... یعنی خودم خوب بشوم...
امروز صبح احساس کردم اگر دکتر نروم، این قصه سر دراز خواهد داشت... این بود که با پای پیاده راه افتادم و رفتم درمانگاه نزدیکمان.. چشمتان روز بد نبیند با پای خودم و به طور عمودی رفتم ولی بعد از درمان، نزدیک بود با برانکارد و افقی برگردم.
آقای دکتر میخواست محبت کند یک سرم نوشت و چهار یا پنج تا آمپول هم توی آن خالی کرد... سرم که تمام شد و راه افتادم حس کردم حالم خیلی بد است... تنگی نفس گرفته بودم و قدمهایی که من را نمیکشید... الان هم که حدود 11 ساعت از درمان میگذرد، هنوز تنگی نفس دارم و کلهای بس منگ... شاید مقدمهای باشد برای منگولی و شنگولی و یا حتی خنگولی...
نمیدانم کجای کار درمان اشتباه بود... نمیدانم دارویی اشتباهی قاطی داروها شده بود یا اینکه باید دکتر را مقصر دانست به خاطر عدم رعایت سازگاری داروها با هم یا مسئول تزریقات را به خاطر اشتباهی احتمالی... البته یکی میگفت نقش داروهای چینی را نیز دست کم نگیر...
پ ن: میگویند طرف از درد شکم شکایت کرد. دوستش پرسید: چه خوردهای؟ گفت: خربزه با عسل. دوستش گفت: مگر نمیدانی که خربزه با عسل نمیسازد؟ گفت: فعلا که با هم ساختهاند و دارند پدر جد ما را جلوی چشممان میآورند. حالا شده حکایت ما و این داروهای چینی که گویا دست به دست هم دادهاند تا ما را بکشند... بابا جان! یکی نیست بگوید داروهای چینی به درد زمانی میخورد که سفارش به کاهش نسل میشد حالا که سیاست کشور بر افزایش نسل قرار دارد، دیگر چرا؟
دوشنبه 92 مهر 1
به مناسبت عزیمت حاجیان به سرزمین وحی و درک وقوف نورانی عرفات...
نقل است که یکى از بزرگان عرب به نام عبدالجبار مستوفی به سفر حج مىرفت و هزار دینار طلا در همیان داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محلههاى کوفه بر آمد. در یکی از این محلهها زنى را دید که در خرابهای مىگردد و چیزى مىجوید. در گوشهای مرغک مردارى افتاده بود که آن را به زیر لباس کشید و رفت
عبدالجبار با خود گفت: بىگمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مىدارد. در پى او رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آوردهاى که از گرسنگى هلاک شدیم.
مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آوردهام و هم اکنون آن را بریان مىکنم.
عبدالجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیدهاى است زن عبدالله بن زیاد علوى که شوهرش را حجاج بن یوسف ثقفی کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى سیادتش نمىگذارد از کسى چیزى طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت: اگر حج مىخواهى، همین جاست. پس بىدرنگ آن هزار دینار را از کمر باز کرد و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و ـ برای تأمین هزینههایش ـ به سقایى مشغول شد.
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز کاروانیان رفت. مردى که در پیش قافله بر شترى نشسته بود، تا چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را به زیر انداخت و گفت : اى جوانمرد! از روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام دادهاى، تو را مىجویم تا قرضت را ادا کنم.
و ده هزار دینار به وی داد. عبد الجبار حیرتزده دینارها را گرفت و تا میخواست حقیقت حال را از وی بپرسد، به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشتهاى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت مىنویسیم تا بدانى که پاداش هیچ نیکوکارى در درگاه ما تباه نمىگردد. انا لا نضیع اجر من احسن عملا.
ای قوم به حج رفته، کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست، بیایید بیایید
معشوق تو همسایه ی دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورتِ بی صورت معشوق ببینید
هم حاجی و هم کعبه و هم خانه شمایید
یکشنبه 91 مرداد 29
سلام دوستان.. عید فطر، عید رهایی از بندگی غیر خدا بر همگی مبارک..
کاش اگر بنا بود از بند شیطان که هیچ بلکه از بند خودمان و بند همهی تعلقها و وابستگیها رها شویم مثل رابعهی عدویه رها میشدیم... چند روزی است این جملهاش دیوانهام کرده است:
الهی! اگر تو را از خوف دوزخت میپرستم، در دوزخم بسوز و اگر به امید بهشتت میپرستم، بر من حرامش گردان و اگر تو را برای خودت میپرستم، جمال باقی از من دریغ مدار...
رابعهی عدویه بانوی عارفهای بوده است اهل بصره و در قرن دوم هجری زندگی میکرده است. روزی بیمار میشود. دوستانش میپرسند چه بر سرت آمده است؟
میگوید: نیمه شب هوای بهشت بر سرم زد، خداوند اینگونه دارد تنبیهم میکند که او را برای خودش بپرستم نه برای بهشتش...
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
سه شنبه 90 شهریور 8
دهم شهریور ماه، از سوی مقام معظم رهبری به عنوان روز پدافند هوایی نامگذاری شده است. در ماهنامهی صف که از بخت بدش من مدیر مسئولش هستم یادداشت ویژهای نوشتم که بخشی از آن را اینجا درج میکنم:
کاش میشد کاروانهایی به راه میافتاد تا با سفر به دوردستهای حماسه، صفحهای دیگر از پایمردی و ایثار، پیش روی مردم و خانوادهها باز میشد؛ صفحهای ناشناخته از آنچه آسمان را برایشان آرامش بخش میسازد...
این آرزو به خاطر آن است که راقم این سطور خود، بارها و بارها این لذت را با جان و دل درک کرده است؛ بی شک از زیباترین لحظههای زندگیاش لحظاتی بوده است که ـ با وجود تمام مشکلات، سختی و دوری راه رسیدن به آشیان پاسداران آسمان ـ توانستهاست در ساعتهای مختلف، در دل شب یا طلیعهی صبح و یا در گرمای بیامان ظهر، زیارت کنم سایتهای راداری و شبکههای پدافندی در ارتفاعات صعب العبور و دور از دسترس را... نگهبانان آسمان در دل بیابانهای تفتیده از هرم آفتاب را.. و نیز در عمق خلیج همیشه فارس و دریاهای شمال و جنوب و بالاخره در همهی این سرزمین پاک...
کاش میشد خانوادههای ایرانی و عموم مردم عزیزمان، ساعاتی چند را در سنگرهای پدافند به سر ببرند و ببینند مردان ِمردی را که در در سوز و سرمای کوهستانها و ارتفاعات چند هزار پایی، یا در دل کویر و گرمای سوزان آن، یا در آغوش دریاها و شرجیِ ِ سواحل آن چه حماسهها میآفرینند و چه نجیبانه پاس میدارند امنیت مردمشان را...
کاش میشد بازدیدی از سنگرهای پدافندی کشور، تا بدانند که اگر در لحظه لحظهی زندگیشان، خبری از هراس از دشمن نیست؛ اگر شبها سری راحت بر بالش میگذارند و خوابی راحت میهمان چشمانشان میشود، همه و همه مدیون چشمان همیشه بیدار مردانی بی ادعاست که این آرامش را به ما هدیه میدهند. چشمانی که شب و روز نمیشناسند؛ چشمانی همیشه خیره بر اسکوپهای رادار که البته چشمان بیدار دیگری به انتظارشان نشسته است و در شهر و روستا با اشک و آه، دعایی بدرقهی راهشان میکنند...
کاش میشد ساعاتی در سایتهای راداری و پدافندی باشیم و برای مدتی هر چند کوتاه، همجواری و همآوردی با امواج نامهربان الکترومغناطیس تجهیزات راداری را بیازماییم؛ تا هم قدر عافیت بدانیم و هم قدر پیشگامان جهاد و حماسه را که برای ثبات خانههای ما، خانه به دوشی را به جان خریدهاند و نیز قدر خانوادههای صبورشان را که برای گرمی ِکانون خانوادگی ما، رنج دوری از پدران و همسران را پذیرفتهاند و دم به گلایهای یا منتی بر نمیآورند...
آری پدافندیان غیور ما پای در زمین دارند و چشم در آسمان و دل در گرو ملکوت.. زندگانیشان فارغ از تعلقات زمین است و دنیای خاکی.. آنان حافظ امنیت آسماناند و اهریمنان را با چشمان نافذ و شهاب ثاقب بر زمین قهرشان میدوزند.. اما خدمت بی ریای این دلاورمردان که از ارکان دفاع بوده و هستند، همیشه خارج از دیدِ رسانهها و مردم بوده و ضرورتهای حفظ اسرار نظامی و دفاعی، زوایای این خدمت ارزشمند را دست نایافتنیتر کرده است...
اینک سالهاست جنگ، با پیروزی رزمندگان اسلام پایان یافته و پروندهاش برای بسیاری از ما بسته شده است؛ اما جای انکار ندارد که تهدیدها بیش از گذشته جاری است و به تعبیر قرآن کریم «ودوا لو تغفلون عن اسلحتکم و امتعتکم فیمیلون علیکم میلة واحدة» و چه هشداری گویاتر از این که: دشمنانتان منتظرند تا اگر لحظهای از خویش و تجهیزاتتان غافل شوید در حملهای ناگهانی، هستیتان را به تاراج ببرند...
آری امروز جنگی در کار نیست؛ اما تهدیدها چند برابر است و تجاوز در کمین.. از این رو دفاع و حضور در صحنههای رزمندگی برای پدافندیان همچنان ادامه دارد. چشمان بیدار مجاهدان نجیب پدافند همچنان موجب هراس دشمنان از فضای امن ایران است. اینان هنوز در سنگر به سر میبرند و در رزمی بی امان اما با شرایطی جدید به مقابله با تهدیدهای دشمنان به سرمیبرند. قهرمانانی که در اتاقهای تاریک عملیات ـ که در آن شب از روز شناخته نمیشود ـ کوچکترین خزشها را رصد میکنند و کمترین پروازها را زیر نظر دارند تا هیچ خفاش کوردلی، هوس تعرض به حریم آفتاب و قلمرو نور نکند که این دیار، سرای سربهداران دلیری است از تبار امیرمومنان و ابوذر و سلمان...
همراه با امام سجاد در این شبها
پنج شنبه 90 مرداد 27
خدای من !
اگر مرا ببخشی
کسی در بخشش
شایستهتر از تو نیست
و اگر هم عذابم کنی
کسی در قضاوت و حکم
عادلتر از تو نیست
مولای من!
در این دنیا به غریبیام رحم کن
و هنگام مرگ، به بیچارگیام
و در قبر، به تنهاییام
و در لحد، به وحشتم
و در محشر و وقت حسابرسی، به خواریام
پرودرگارم!
در آن هنگام که بر بستر مرگ افتادهام
و نزدیکانم تر و خشکم میکنند
رحمتت را شامل حالم کن
و در آن هنگام که روی تخت مغتسل خوابیدهام
و اطرافیانم برای غسل زیر و رویم میکنند
فضلت را بر من سرازیر کن
و در آن هنگام که خویشانم زیر جنازهام را گرفتهاند
محبتت را نصیبم کن
و در آن هنگام که غریب و تنها
به حفرهی قبر وارد میشوم
با لطفت مرا بنواز
و در این خانهی نو
بر بیچارگیام رحم کن
تا غیر از تو نبینم و نشناسم
پ ن: التماس دعا از همهی دوستان عزیز در این شبهای رحمت و مغفرت..
شبهایی که میهمانان دست پر به خانه میرسند..
و میزبان عاشقانه نگاهشان میکند..
چهارشنبه 90 تیر 15
با تبریک ایام و اعیاد شعبانیه، امروز سالروز ولادت سقای وفادار کربلاست.. سایت تابناک عکسهای جریان آب زلال و گوارا در زیرزمین بارگاه ملکوتی حضرت عباس را گذاشته بود.. دلم رفت و بیتاب شدم که در کربلا توفیق زیارت این زیرزمین را نداشتم چون آن روزها داشتند تعمیرش میکردند.
غزلی به نام "آب" که به پیشگاه مبارکش تقدیم شده است را برایتان مینویسم.. این غزل از دومین مجموعهی شعرم "ادامهی دلواپسی" است که اتفاقا در جشنوارهی قلم زرین به عنوان کتاب برگزیدهی سال در حوزهی شعر انتخاب شد و دیروز در مراسم معرفی برگزیدههای چشنواره، جایزهی کتاب سال را دریافت کرد.
دریا میان دست تو در اضطراب سوخت
آنجا که آب تشنهتر از تو به آب سوخت
دریا که از دو دست تو سررفت.. آب شد
از دست رفت، آب شد از شرم، آب سوخت
دریا که دست رد زده بودی به سینهاش
در حسرتی که از چه نشد انتخاب سوخت
آبی که تر نکرد لب تشنهی تو را
حیرتزده به بادیه مثل سراب سوخت
سقا ! لب تو حسرت جاوید آبها
چشم فرات، در تب این التهاب سوخت
پ ن: با تشکر از دوستانی که به وسیلهی تلفن، پیامک یا کامنت تبریک گفتهاند..
پنج شنبه 90 خرداد 26
سالروز ولادت مولای متقیان و ابرمرد بینظیر عالم بر همهی عاشقان مرد و زنش مبارک..
امروز ایوان نجف را بیش از همیشه حس میکنم.. انگار در مقابل آن ایستادهام دست بر سینه گذاشتهام و السلام علیک یا اسدالله میگویم.. السلام علیک یا اخا رسول الله را سرمیدهم..
اما دلم گرفته است.. هرگز مظلومیت علی از یادم نمیرود.. و شاید همین میشود که عید علی هم دلگیر است.. یاد مدینه افتادم.. یاد غربت علی در دیار خودش.. یاد غربت علی در مکه.. یادتان هست طوافهای گرد آن مکعب مشکی را..؟ یادتان هست همه جا برایمان آزاد بود اما تا به مستجار میرسیدیم و می خواستیم متبرک شویم یکی از وهابیان مانع میشد و آنجا را مقدس نمیدانست و مردم را به حجر الاسود و رکن یمانی هدایت میکرد.. چرا؟ چون زادگاه علی بود و درگاه میزبانی خدا از فاطمه بنت اسد..
یا علی جان! و گاهی بار این مظلومیت را اعمال و رفتار ما که ادعا میکنیم شیعهی تو هستیم بیشتر میکند.. کمکمان کن مولا.. گاهی خجالت میکشم که بگویم شیعهام.. مظلومیت علی امروز کمتر از زمان خودش نیست.. و تنها آن یادگار صالحان میتواند این مظلومیت را از چهرهی نام و یاد علی بزداید.. کشت این انتظار ما را.. همین است که شیعه همواره و حتی در عیدها هم دلش گرفته است و تا نیاید آن منتظر غائب.. دل شیعه باز نمیشود..
به ما گفتهاند که پنجشنبهها پروندهی اعمالتان به محضر فرزندش امام زمان عرضه میشود.. گاهی خحالت میکشم وقتی پنجشنبه میشود و من امروز هم غرق خجالت بودم و نا امید از خود.. گاهی دلم بیش از همیشه میگیرد.. نه برای آنان و مظلومیتشان که برای خودم و محرومیتم.. دعایمان کنید دوستان..
پ ن: یادش به خیر... پسرهای قدیم با ذغال برای خودشان سبیل میگذاشتند و ادای باباها را درمیآوردند تا مرد به حساب آیند.. امروز بر سر مردانگی چه آمده است که پسرهایمان زیر ابرو برمیدارند تا شبیه مادرانشان شوند..