اطلاع از بروز شدن
جمعه 90 اردیبهشت 30
روز زن میآید..
یک مادر داریم..
یک همسر..
و یک دختر..
برای هرکدام چه باید بگیریم..
از هم اکنون منتظر یاری سبز شما هستیم..
البته اشتباه نشه.. فقط کمک فکری نیاز است..
پ ن: مورد دوم فقط یکی بیشتر نیست.. باور کنید
پ ن: روز ولادت عصمت الهی.. فاطمه زهرا علیها السلام بر همه شما گرامیان مبارک
پ ن: روز مادر و روز زن بر همهی خانومهای گرامی مبارک چون به هرحال یا مادرن یا دختر یا خواهر یا مادر زن یا خواهر زن و یا...
جمعه 89 دی 17
به مناسبت اول ماه صفر، ورود اهل بیت پیامبر و کاروان اسیران کربلا به شام..
سهل بن سعد ساعدی میگوید: من در سفری که عازم بیت المقدس بودم به شام رسیدم. شام شهری سرسبز و پر از درخت و آب روان بود. آن روز شهر شام به طور عجیبی با پردهها و پارچههای حریر تزئین شده بود. مردم بسیار شاد بودند و زنان بر دفها و طبلها میکوبیدند.
با خودم فکر کردم انگار اهل شام عید خاصی دارند که ما از آن بیخبریم. در همین حال عدهای را دیدم و از آنان پرسیدم: ای جماعت! آیا امروز روز خاصی است و ما از آن اطلاعی نداریم؟
گفتند: ای شیخ! گویا مسافری غریبه هستی.
گفتم: من سهل هستم و پیامبر را هم درک کردهام.
آنان چون این سخن مرا شنیدند گفتند: ای سهل! عجیب است که آسمان خون گریه نمیکند و زمین ساکنانش را به کام خود نمیکشد.
گفتم: مگر چه شده است؟
گفتند: سر بریدهی حسین فرزند پیامبر را که از عراق، برای خلیفه آوردهاند هماکنون دارد وارد شام میشود.
گفتم: شگفتا! سر حسین را میآورند و مردم اینگونه شادی میکنند؟ حالا بگویید از کدام دروازه وارد میشوند؟
آنان به دروازهای که به آن باب الساعات گفته میشد اشاره کردند. در همین حال بودم که دیدم پرچمهای زبادی پشت سر هم نمایان شد. سواری را دیدم که نیزهای در دست داشت و روی آن سر بریدهای قرار داشت که شبیهترین چهره به چهرهی پیامبر بود.
پشت نیزهداران و سرهای بریده، زنانی را دیدم که بر شترانی بدون پوشش سوار بودند. خود را به اولین نفر آنها رساندم و از او پرسیدم: بانو! شما کیستید؟
گفت: من سکینه دختر حسین بن علی هستم.
گفتم: من سهل بن سعد هستم و جد شما را دیدهام و سخنانش را شنیدهام. آیا کاری از دست من برمیآید؟
فرمود: ای سهل! به این نیزهدار که سر پدرم را حمل میکند بگو سر را جلوتر از ما ببرد تا مردم به تماشای آن مشغول شوند و از نگاه کردن به ناموس و خاندان پیامبر خدا منصرف شوند.
به سوی نیزهدار رفتم و گفتم: آیا حاضری در ازای گرفتن چهارصد دینار خواستهای را برآورده سازی؟
پرسید: خواستهات چیست؟
گفتم: اینکه این سر را ببری و جلوتر از کاروان حرکت کنی.
نیزهدار پذیرفت و چنان کرد و من هم چهارصد دینار را به او دادم.
پ ن: با اینکه معمولا دختر را از جنازهی پدر دور میکنند و نمیگذارند او را ببیند اما سکینه حاضر شد سر بریدهی پدرش جلوی رویش باشد تا نگاه نامحرم به او نیفتد..
پ ن: باب الساعات یکی از دروازههای شام بود که چون اسیران اهل بیت را چند ساعت هنگام ورود به شهر، آنجا نگه داشتند یا اینکه مردم از ساعتها قبل از ورود کاروان کربلا آنجا جمع شده بودند به باب الساعات معروف شد و هنوز در شهر دمشق آثاری از آن وجود دارد. نقل است که چون قافله به نزدیکی شهر شام رسید امکلثوم از شمر خواست تا آنها را از دروازهای وارد کنند که کمتر مورد توجه و اجتماع مردم باشد، و دیگر اینکه سر مقدس شهدا را از محملها دور کنند تا مردم متوجه آنها شوند و نوامیس رسول خدا از نگاه شامیان در امان بماند. اما شمربن ذی الجوشن بر خلاف درخواست دختر علی (ع) عمل کرد و آنها را از دروازهی ساعات که برای ورود کاروان تزیین شده و مردم فراوانی از ساعاتی پیش در آنجا اجتماع کرده بودند وارد کردند.
پ ن: در شام عترت پیامبر را در کوچهها چرخاندند.. در بازار برده فروشان که اسیران کافران را میفروختند آنان را به نمایش گذاشتند.. نوشتهاند فردی شامی خواست رقیه را به کنیزی ببرد که او از ترس میلرزید و لباس زینب را محکم گرفته بود که از وی جدا نشود.. شام و مجلس یزید.. شام و خرابه و تشت طلا.. شام و چوب خیزران.. شام و سنگهایی که از بامها بر سر و روی اسیران اهل بیت فرود میآمد.. شام و .. و شاید به خاطر همینها بود که وقتی از امام سجاد علیه السلام پرسیدند "کجای این سفر بیشتر از همه جا به شما سخت گذشت؟" سه بار فرمود: الشام الشام الشام
سه شنبه 89 آبان 18
این متن گفتگوی مجلهی شهرزاد (شمارهی 24 آبان ماه 1389) با من است که به مناسبت سالروز ازدواج امام علی و بانو فاطمه علیهما السلام و روز ازدواج صورت گرفته است و اینجا بدون هیچ تغییری آن را نقل میکنم .. البته در مقدمه و به اصطلاح لید مطلب، مواردی بود که چون لایقش نبودم و تنها از سر لطف دوستان به من بوده است آنها را حذف کردهام.
پیوند آسمانی حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س)
مصاحبه با سیدمحمدرضا واحدی به مناسبت روز ازدواج
مریم طباطبایی
در میان همه وقایعی که در تاریخ، اتفاق افتاده و اغلب هم جایی در تقویم روزشمار ما پیدا کردهاند، سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) جزو آن اتفاقاتی است که خیلی کم از یاد میروند و فراموش میشوند؛ اینکه این روز فرخنده، روز ازدواج نامیده شده خیلی ساده و پیشپا افتاده نیست، باید از لحظهبهلحظه و قدمبهقدم زندگی این دو بزرگوار، درسها گرفت تا به الگوهایی برای زندگی آینده خودمان و فرزندانمان تبدیل شوند. 17 آبان به نام روز ازدواج، بهانهای شد تا با سیدمحمدرضا واحدی به گفتوگو بنشینیم. ادامهی مطلب...
چهارشنبه 89 مرداد 27
بانو کجا..؟ کجا میروی بانو؟ خیلی زود است که محمدت را .. عشقت را.. امین دیارت را.. تنها بگذاری؟
بانو.. هنوز سه روز بیشتر از رحلت ابو طالب نگذشته است.. چطور می توان غم را بر غم تاب آورد؟
هنوز کعبه، در عزای سالار حجاز زانو از بغل نگشوده است.. هنوز علی در فراق پدر میسوزد.. و محمد امین در غم عمویش اشک در چشم دارد.. هنوز آب غسل پیرمردی که پناه تو و شوهرت بود، خشک نشده است.. کجا میروی بانو؟
خاتون حجاز.. روزهایی که محمدت به نماز میایستاد و خانهات سنگباران میشد را به یاد آر.. حتما یادت هست که خود را سپر میکردی تا سنگی مباد بر سر و روی او فرود آید..
کجا میروی خاتون..؟ امروز نیز او به نماز ایستاده است.. هنوز دشمنان دست از آزارش نکشیدهاند.. ای وای از غریبی محمد و علی.. محمد عمویش را از دست داد و تو را.. و علی پدر را.. در فاصلهی سه روز ..
بانو.. کینههای پنهان قریشیان روز به روز آشکارتر میشود و درد دل های محمد نیز افزونتر.. محمد دوباره حرا نشین میشود.. بر خیز بانو.. که او راه غار را پیش گرفته است.. برخبز بانو.. خودت را نشانش ده.. که نگاهت، مهرت و عاطفهات زخم دلش را درمان میکند.
بانوی محمد! کودکت را.. فاطمهات را.. به که میسپاری؟ هیچ میدانی که تنها فاطمه نیست که یتیم میشود و باید یتیمداری کند.. تنها فاطمه مادر از دست نمیدهد که محمد نیز دوباره بی مادر میشود.
آری بانو .. کودکت یعنی فاطمهات مادر شد.. آن هم مادر پدر.. اما بانو.. برای دستان کوچکش خیلی زود است که سر پدر را مادرانه نوازش کند.. دستهای کوچک دخترت زهرا هنوز یارای تکاندن غبار غم از روی پدر ندارد.. مادرم زود است وظیفهی مادری برای فاطمه که ام ابیها باشد..
خاتون قریش.. رفتی که دیگر بیداد قریشیان را نبینی.. اما دختر خردسالی که تو پرورانیدی مانند تو.. آری مانند تو، سنگ صبور پدر خواهد بود..
پ ن: دلنوشتهای بود قدیمی (رمضان 1385) به مناسبت وفات خضرت خدیجه در دهم رمضان سال دهم هجری.. البته امروز هم هفتم رمضان است و روز وفات حضرت ابوطالب در همان سال.. سالی که برای پیامبر اسلام به عام الحزن تبدیل شد..
چهارشنبه 89 خرداد 12
میلاد نور آسمانی و کوثر نبوی و همینطور روز زن را به تمام مادران، خواهران و دختران وبلاگ نویس تبریک میگویم.. مخصوصاً به تمام خواهران همراه و مخاطبان خودم در این وبلاگ..
امروز در دانشگاه پزشکی ارتش، میهمان دانشکدهی پرستاری بودم برای شرکت در جشن میلاد کوثر.. مراسم خوبی بود.. پرستاران آینده، مخصوصا دختران، نامههای با احساسی را برای مادر نوشته بودند.. انگار موضوع مراسم همین بود..
در پایان، یکی از دانشجویان به نام آقای علی پینام که طراح برنامه و مجری آن بود چنین خواند:
روز مادر بهانهای بود تا از بچهها بخواهم برای مادرشان نامه بنویسند.. نامهها آمد.. هرکس تو را به نوعی توصیف کرده بود.. یکی نوشته بود تو شبیه خورشیدی.. اما این کفر نیست که چشمهی نور را به خورشید تشبیه کنند؟ مگر نه آنکه چشمان تو وقتی میتابند خورشید کور میشود؟
یکی نوشته بود تو موجودی بهشتی هستی.. اما به گمانم او پاهای تو را ندیده بود.. مگر نه آنکه بهشت زیر پای توست..
دیگری نوشته بود تو مرا بزرگ کردی تا عصای دستت باشم و ثمرهی وجودت.. انگار نمیدانست که تو عاشقی و عاشقان را سروکاری نیست با این معاملات ملکی دنیایی..
آری.. هم اینان بیهوده نگاشته بودند و هم من بیهوده میگویم که تو نه درکلام آیی و نه در قلم و نه حتی در عقل.. راستش پروانه بودن عاقلانه نیست.. اما دستهایم خالی است.. عاجزانه بر نامت تعظیم میکنم مادر..
سه شنبه 89 اردیبهشت 21
فردا (22 اردیبهشت برابر با 27 جمادی الاولی) سالروز وفات جناب عبدالمطلب جد بزرگوار پیامبر گرامی اسلام است. نام اصلی او عامر و نام دیگرش شیبه بود؛ اما نامیده شدنش به عبدالمطلب، حکایت جالبی دارد که توجه شما دوستان عزیز را به آن جلب میکنم.
پدر عبدالمطلب، هاشم است که بزرگ قریش بود و در مجد و عظمت سرآمد عرب.. هاشم در توسعهی اقتصادی و ایجاد روابط خارجی قریشیان سهم به سزایی ایفا کرد. او سفرهای زمستانی و تابستانی قریش را پایهگذاری کرد که در قرآن کریم و سورهی قریش به آن اشاره شده است. هاشم در عین حال پدر اسد (پدر فاطمه مادر علی بن ابی طالب) است. البته اسد، فرزند هاشم از همسر قریشی اوست. بنابراین برادر ناتنی عبدالمطلب به حساب میآید؛ زیرا عبدالمطلب از سلمی، همسر مدینهای هاشم که از طایفهی بنی نجار مدینه بود به دنیا آمد.
هاشم در یکی از سفرهای تجاریاش به شام، در مدینه از سلمی خواستگاری کرد. خانوادهی سلمی به شرطی با ازدواج آنان موافقت کردند که دخترشان جز در میان خودشان زایمان نکند. هاشم با قبول این شرط با او ازدواج کرد و او را با خود به مکه برد. بعد از مدتی آثار حمل در سلمی نمایان شد. هاشم در یکی از سفرهایش به شام، سلمی را با خود برد و در مدینه به خاندانش سپرد تا بر اساس توافق قبلی، آنجا وضع حمل کند و خود راهش را به سمت شام ادامه داد. در همین سفر بود که هاشم در شهر غزه جان به جانآفرین تسلیم کرد و هرگز نه دیگر سلمی را دید و نه فرزند عزیزش عبدالمطلب را..
سالها بعد، روزی مردی از بنی حارث که عموزادگان هاشم به حساب میآمدند در مدینه مشاهده کرد کودکانی در حال بازی و مسابقهی تیراندازی هستند. او که به تماشای آنان مشغول بود متوجه شد که یکی از این کودکان وقتی به هدف میزند میگوید: من فرزند هاشم هستم.. من فرزند سالار بطحاء و بزرگ مکهام.
آن مرد که نسبت به این سخن حساس شده بود به او نزدیک شد و پرسید: تو کیستی؟
او گفت: من شیبه فرزند هاشم بن عبدمناف هستم.
مرد حارثی به سرعت خود را به مکه رساند و مطلب، برادر تنی هاشم که وصی او هم بود را در حجر اسماعیل ملاقات کرد و آنچه را در یثرب دیده بود تعریف کرد و گفت: ای ابوحارث! تو نباید فرزند برادرت را در غربت رها کنی.
مطلب گفت:به خدا قسم به خانه نمیروم تا اینکه او را با خود به خانه ببرم.
آن مرد حارثی با اشاره به شتر خود گفت: این شتر من در اختیار تو که همین الان راه بیفتی.
مطلب به سرعت خود را به مدینه رساند و در محلهی بنی نجار کودکانی را مشغول بازی دید. او برادر زادهی خود شیبه را شناخت. نزدیک او رفت و گفت: من عموی تو هستم. آمدهام که تو را با خود به مکه و نزد خاندان پدریات ببرم.
سپس شتر را خواباند و او را سوار کرد و با هم راهی مکه شدند. هنگام ورود به مکه، مردم نوجوانی ناشناس را دیدند که پشت مطلب بر شتر نشسته است و چون هویت وی را از مطلب پرسیدند او گفت: این (عبد) بردهی من است.
آنگاه او را به خانه برد و لباسی مناسب برایش تهیه کرد و هنگام شب او را به مجلس بنی عبدمناف برد. هرچند او در این مجلس عامر را معرفی کرد و اعلام داشت که فرزند برادرش هاشم است؛ اما از آن به بعد مردم مکه دیگر او را با لقب عبدالمطلب صدا زدند و او تا پایان عمر با همین لقب شناخته می شد.
منابع:
تاریخ الطبری، جلد دوم، صفحه 247
تاریخ یعقوبی، جلد اولف صفحه 244 و 245
السیرة النبویة، ابن هشام، جلد اول، صفحه 409
الکامل فی التاریخ، جلد دوم، صفحه 11
اگر توفیقی بود در مورد عبدالمطلب و جایگاه اجتماعی و تاثیر او بر قریش و عادات و سنتهای آنان بیشتر صحبت میکنم.
یکشنبه 89 اردیبهشت 12
یکشنبه 88 آذر 22
کاش یکی پیدا میشد
جلوی کاروان او را میگرفت
تا هرگز به کربلا نرسد..
پنج شنبه 88 آذر 5
ما خودمان کم سوختهایم که این سیمای حمهوری اسلامی هم هی ما را بیشتر میسوزاند؟ امروز تلویزیون دارد از صبح مراسم حج را نشان میدهد.. تصاویر مراسم تعویض پردهی کعبه.. تصویر حاجیان که مُحرم شده بودند تا مَحرم بشوند و لبیک گویان اذن دخول میطلبیدند نمک زخممان را بیشتر میکرد..
امروز در عربستان عرفه بود.. بعد از ظهر امروز با دیدن تصاویر زندهی تلویزیونی که حاجیان به سمت دنیای معرفت و پاکی، یعنی صحرای عرفات میرفتند، دلم لرزید..
یاد امشب که یک دنیا گناه و ناپاکی در عرفات جا میماند و انبوهی از مردم، آمرزیده شده و پاک پاک ـ مانند روزی که از مادر متولد شدهاند ـ از عرفات به مشعر کوچ میکنند، حال و هوایم را عوض کرد..
با دیدن تصویر جبلالرحمه در مرکز عرفات، به حال خوش آنان که در سمت چپ آن، رو به قبله دعای عرفه میخوانند غبطه خوردم و بر کم توفیقی خودم حسرت..
پسرم میگفت اینجا که صحرا نیست؛ با این همه درخت و گیاه.. میخواستم بگویم اگر آن اشکهای عاشقانه که زمین آنجا را سیراب میکند بر کویر لوت هم میریخت بهشت میشد.. اما چیزی نگفتم و فقط سوختم و سوختم..
پ ن: برای جبران ذرهای از این بیقراری ـ هرچند قابل جبران نیست ـ تصمیم گرفتم دعای پرمغز و ارزشمند عرفه را به همان شیوهای که در ماه مبارک رمضان، دعاهای افتتاح و ابوحمزهی ثمالی را ترجمه کردم، ترجمه کنم و برای خوانندگان عزیز، روی وبلاگ بگذارم. خدا کند که امشب بتوانم تمامش کنم..
اگر یادتان بود و باران گرفت..
پنج شنبه 88 خرداد 14
آنشب تا ساعت یک نیمه شب بیرون بودیم و نگران حال او.. با اینکه نمیتوانستیم او را ببینیم و راه به جایی هم نمیبردیم.. با اینکه کاری از دستمان برنمیآمد اما همه بیرون بودیم و پای رفتن به خانه نداشتیم.. انگار فکر میکردیم اگر به خانه برویم اتفاقی که نباید بیفتد میافتد.. شاید هم میدانستیم که آن اتفاق بد دارد میافتد اما میخواستیم درآن موقع جانکاه کنار هم باشیم.. تنها این نگاههای یخ زده و بیروحمان بود که در یکدیگر زل زده بود و سکوت مطلقمان را معنی میکرد..
نفهیمدم کی از خستگی چشمم بسته شده بود.. با زنگ تلفن خواب خرگوشیام پاره شد.. حدود چهار و نیم صبح بود.. گوشی را برداشتم.. نه سلامی و نه علیکی.. فقط زار زار گریه میکرد مثل ابر بهار.. سروان پیراسته بود که از شدت گریه نمیتوانست حرف بزند.. البته لازم هم نبود حرف بزند چون من هم مثل او زدم زیر گریه..
صبح ملت هم آنروز با گریهی حیاتی در خبر صبحگاهی آغاز شد که گفت: روح بلند امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست..
پ ن: دوستان در زمینهی پست قبلی هم کمک کنند لطفا..