اطلاع از بروز شدن
سه شنبه 87 اسفند 13
راهزنی بستهای دزدید که پر بود از اشیاء گرانبها.. در گوشهای خلوت بازش کرد و پس از وارسی، آن را بست و سراغ صاحبش رفت و بسته را به او بازگرداند... دوستانش او را ملامت کردند که این چه کاری بود کردی؟
گفت: وقتی بسته را باز کردم دیدم که صاحبش آیةالکرسی را در میان آن گذاشته و حتماً عقیده داشته که این آیه، مال او را محافظت میکند.. اگر مالش به او برنمیگشت حتماً در اعتقادش دچار تردید میشد.. من بسته را به او برگرداندم تا باورش را از دست ندهد.. زیرا من دزد مال هستم نه دزد دین..
سه شنبه 87 آذر 19
سلام دوستان عزیز.. با تبریک امروز .. عید قربان و روز قربانی کردن همه تعلقات...
یادم نیست کجا می خواندم که پسربچه ای وارد مغازهی سلمانی شد. آرایشگر آهسته به مشتریاش گفت: این پسر، آن قدر خنگ است که حد و حساب ندارد. باور نمیکنی؟ الآن ثابت میکنم.
سلمانی یک سکهی 50 تومانی در یک دست و دو سکهی 10 تومانی در دست دیگرش گذاشت و پسربچه را صدا کرد و پرسید: کدام را میخواهی بچه؟
پسرک، دو سکهی 10 تومانی را برداشت و از مغازه بیرون رفت. آرایشگر به مشتری گفت: دیدی گفتم! این پسر خنگ ترین و کودن ترین بچه ی دنیاست. هر بار می آید همین طوری گول می خورد و هرگز یاد نمی گیرد که کدام را بردارد.
وقتی کار مشتری تمام شد و مغازهی سلمانی را ترک کرد، همان پسربچه را دید که از یک مغازهی بستنی فروشی بیرون میآمد و یک بستنی در دست داشت.
طرف او را صدا کرد و گفت: آهای پسرم، تو چرا دو تا سکهی 10 تومانی را به جای سکهی 50 تومانی برداشتی؟
پسر بچه لیسی به بستنیاش زد و گفت: برای اینکه اگر روزی من سکهی 50 تومانی رو انتخاب کنم دیگه بازی تموم میشه.. اونوقت من چطوری بستنی بخرم؟
جمعه 87 مهر 26
چند روز پیش آقای کیایی نژاد، نماینده ی سابق مجلس، که از دوستان خوب ماست به دیدنم آمده بود. او اهل طالقان و بسیار انسان دوست داشتنی و سلیم النفسی است. به مناسبتی، صحبت از فردی شد. من که او را دوست می دارم از روی دوستی و محبت گفتم: خیلی پدر سوخته است.
البته منظورم از پدر سوختگی، معنای بدش نبود. منظورم زیرکی و زبلی او بود که چطور بلد است هرچیزی را که اراده می کند به خورد اطرافیانش بدهد و می تواند با پنبه سر ببرد وکسی احساس نکند.
آقای کیائی نژاد یاد خاطره ای از مرحوم آقای طالقانی افتاد که می گفت: یک روز یکی به شکایت از دیگری نزد من آمده بود. او در ضمن صحبتش مدام می گفت: خیلی آدم پدر سوخته ای است.
من گفتم: نه آقا.. من پدر او را می شناسم. پدرش خیلی آدم خوبی است.
او گفت: خب من هم پدرش را که نمی گویم؛ خودش را می گویم که خیلی پدر سوخته است.
آقای طالقانی می گفت: من هی تکرار کردم که پدرش آدم خوبی است و او هی جواب می داد که منظور من خودش است نه پدرش...
جمعه 87 تیر 14
می گویند در زمان ناصرالدین شاه، فردی به به یک حاجی صاحب نفوذ مراجعه کرد که من مسافرم و خرجی راه ندارم. البته فقیر نیستم و در وطن خود صاحب امکانات هستم ولی چون اینجا پول هایم به سرقت رفته است، درمانده شده ام. اگر مقداری پول به عنوان قرض بدهید وقتی برگشتم برایتان ارسال می کنم.
حاجی برای اینکه به وی قرضی بدهد، شاهد و ضامن معتبری خواست که او بشناسد. آن بیچاره که در آن دیار غریب کسی نداشت زانوی غم در بغل گرفت و گوشه ای کز کرد. کریم شیره ای از راه رسید و از ماجرا مطلع شد. به او گفت: من می روم نزد حاجی می نشینم و تو بیا درخواست خود را تکرار کن و اگر دوباره از تو ضامن معتبر و شاهد شناخته شده ای خواست، خدا را به عنوان شاهد خود معرفی کن و بقیه اش با من..
این بار طرف آمد و به حاجی اعلام کرد که فقط خدا شاهد اوست. کریم شیره ای تا این را شنید پرید وسط کلام و گفت: آدم درست و حسابی! حاجی از تو شاهدی خواست که او را بشناسد و ضمانتش هم معتبر باشد. حاجی این شاهد تو را نمی شناسد و ضمانت او هم نزد وی معتبر نیست.. بلند شو و برو شاهدی بیاور که حاجی او را بشناسد..
و اینطور بود که هم حاجی به خود آمد و هم آن بیچاره به پولی رسید تا به وطنش برگردد.
پ ن ـ کاش امروز هم یک کریم شیره ای پیدا می شد که به بخشی از مسئولانمان خدا را یادآوری می کرد...
پنج شنبه 86 خرداد 10
نوشته شده در چهارشنبه یازدهم آبان 1384ساعت 12:47 در وبلاگ قبلی ام
عید سعید فطر مبارک
گویند ناصر الدین شاه در یک شب عید فطر، برای جستجوی هلال شوال ( استهلال ) به پشت بام قصر خود رفته بود. ناگهان در چند خانه آن طرف تر دختری بدون حجاب روی بام آمد و همین که شاه را که نامحرم بود، روی بام دید به سرعت برگشت ... و البته از دید تیز بین اعلیحضرت نیز دور نماند.
شاه قاجار ما ... که هم عاشق پیشه بود و هم شاعر... یک دل که چه عرض کنم صد دل داد و همه را در این مصرع جمع کرد: شام عید آن ماه طلعت بی حجاب آمد برون
خواب از سر شاهنشاه پرید و هر چه زور زد و تا صبحگاهان فکر کرد چیزی که درخور آن حال و هوا باشد به فکرش نرسید که نرسید..
صبح فردا که از قضا عید فطر بود، مجلس شاه پر از اعیان و اشراف و امرا شده بود که برای تبریک عید سعید فطر و قبولی طاعات ( نه که خیلی روزه می گرفتند ) به حضور قبله ی عالم رسیده بودند.
شاه ما که هنوز در حال و هوای شب عید بود ، بدون آنکه به ماجرا اشاره کند گفت: من دیروز مصرعی گفته ام و هرچه تلاش کرده ام نتوانسته ام مصراع دوم آنرا آن گونه که دلچسبم باشد بگویم و آنگاه با خواندن آن مصراع از حاضران کمک خواست.
خوب.. طبیعی است که جماعت بادمجان دور قاپ چین و پاچه خواران برره ی علیا و سفلی و ... همه و همه که اتفاقاً خیلی از آنها اهل شعر و ادب هم بودند ... به ولوله افتادند و هر یک چیزی گفتند؛ اما شاه از هیچ کدام خوشش نیامد... چون آنچه او دیده بود که آنها ندیده بودند تا وصف الحال کنند .
بگذریم .. در میان حاضران، یکی بود که پس از کسب اجازه گفت: قبله ی عالم ! فدوی دختری دارم بغایت فصیح و اهل ادب و بلاغت ... اگر اجازه فرمایید این مصراع را بر وی عرضه کنم و نظر او را نیز تقدیم حضور ذات اقدس همایونی بنمایم...
پدر، دخترش را صدا زد و ماجرا را برایش گفت... دخترک زبل که خودش اسباب همه ی این فتنه ها بود و دید که شاه، بد جوری قافیه را باخته است از پدر پرسید: شاه چه گفته است؟
گفت: گفته است:
شام عید آن ماه طلعت بی حجاب آمد برون
دخترک ذلیل مرده گفت: این که کاری ندارد ... این مصراع را به عرض شاه برسانید ببینید مقبول طبع همایونی می افتد یا نه ..؟
ماه می جستند مردم ... آ فتاب آمد برون
القصه .. چون جواب دخترک بر شاه عرضه شد ... گفت: حقا که زیبا گفته است .. او را بیاورید ... چه آنکه حیف است چنین تحفه ای در غیر حرمسرای ما باشد ...
و چونان که بانو، به سرای دربار درآمدندی، سلطان صاحبقران دیدندی که این دخترک همان ورپریده ی دیشبی بودندی که باید از امروز به لقب سلطان بانویی مفتخر گردندی...
پنج شنبه 86 خرداد 10
یکی از دوستان تعریف می کرد که این مطلب را در یک گزینش به عنوان تست هوش ، سؤال می کردند. ... جوابش با شما …
فرض کنید شما با یه ماشینی که فقط یه نفرو می تونید سوار کنید، دارید تو یه جاده ی خلوت و برفی حرکت می کنید ... یهو می بینید کنار جاده ، سه نفر منتظر ماشین هستند ... یه پیرزن رو به موت که اگه بهش نرسید می میره ... یه دوست قدیمی که یه روزی جون شما رو از مرگ حتمی نجات داده و شما بهش بدهکارین ... و یه معشوق رؤیایی و فرد آرزوهاتون که یه عمره دنبالش می گردید ..
شما با این فرض که فقط به اندازه ی یه نفر جا دارید ... چکار می کنید؟
پنج شنبه 86 خرداد 10
گویند چون این ایام فرا می رسید و نزدیک رمضان می شد .. ناصر الدین شاه با شور و احساس خاصی دستی به هم می زد و می گفت :
به به .. رمضان رسید که ما دو چیز بخوریم .. اول: روزه و بعد هم زولبیا ....
شاد باشید .. و روزه دار واقعی
شنبه 86 اردیبهشت 15
الو...
پشت خط خانم دکتر بود ... سلام و احوال پرسی و .. گفت:
این دختر که داوطلب استخدام بوده، معدلش بالای 5/19 ... و با این که در آزمون ورودی قبول شده، اما در مصاحبه ی گزینش رد شده است..
پرسیدم: چرا؟
نمی دانست
الو ...
مسئول گزینش آن سوی خط جواب داد
گفتم: خانم فلانی مشکلش چه بوده؟
گفت: ضمن این که با نمره ی بالا در آزمون قبول شده، اما با صراحت و پررویی !! اعلام کرده که من فقط برای ورود به این سازمان و الان برای مصاحبه چادر پوشیده ام و گر نه همیشه بدون چادر و با حجاب امروزی رفت و آمد می کنم..
گفتم: قبولش کنید .. ما در محیط شغلی و اجتماعی خویش چنین آدم هایی می خواهیم.. صادق، صریح و با شهامت .. اینان حتی اگر منافعشان در خطر باشد، دروغ نمی گویند.. اهل دوز و کلک و خیانت به مجموعه نیستند...
خیلی ها جانماز آب می کشند و ادعا می کنند که نماز شب می خوانند و ظاهر خود را به رخ می کشند ... اما راستش را بخواهید اینان برای گذر از موانع پیش رو فقط بازیگری می کنند..
و امروز ... آن دختر در میان ماست و در محیط خصوصی خود نیز پر از وقار .... خودش می گوید.
و من ...؟
باور می کنم .. چرا که نه ؟
(برگی از خاطرات سال ها پیش)
شنبه 86 اردیبهشت 1
این مطلب را چهارشنبه سی ام آذر 1384ساعت 18:35 در وبلاگ قبلی ام ( لبگزه ی بلاگفا ) نوشته بودم ... امروز به اینجا منتقل شده است
گویند ... این هرمه بر منصور دوانیقی وارد شد و زبان به توصبف و مدح او گشود .. منصور به او گفت: هر چه دوست داری از من بخواه ...
ابن هرمه گفت: چیزی نمی خواهم جز آنکه به حاکم مدینه بنویسی که هرگاه مرا در حال مستی دیدند از من درگذرند و حد بر من جاری نسازند.
منصور گفت: این گونه نمی توانم بنویسم که حد شرابخواری حکم خداست و نباید بر خلاف آن دستوری داد.
آن گاه به کاتبش دستور داد که به حاکم مدینه چنین بنویسد: هر گاه ابن هرمه را مست گرفتند و نزد تو آوردند، به او هشتاد ضربه تازیانه بزن و به آن کس که او را آورده صد ضربه ...
و اینگونه ابن هرمه آزادانه مستی می کرد .. و مگر کسی می توانست ... ؟؟؟؟
شنبه 86 اردیبهشت 1
این مطلب را سه شنبه بیستم دی 1384ساعت 22:55 در وبلاگ قبلی ام ( لبگزه ی بلاگفا ) نوشته بودم ... امروز به اینجا منتقل شده است
عید سعید قربان ... عید رهایی فدائیان جبهه ی خداییان از بند بندگان شیطان بر شما عاشقان مبارک
جایی می خواندم که یک روز یکی به آسمان رفت ... به دیار فرشتگان ... به دبیرخانه ی خدا..
گروهی از فرشتگان در دفتر نامه های وارده مشغول بودند ... نامه ها یی را باز و دسته بندی می کردند.. طرف پرسید: کار شما چیست؟ گفتند: ما درخواست های بندگان را بررسی و به رؤیت می رسانیم و دستورات خداوند را اجرا می کنیم.
در گوشه ای دیگر گروهی دیگر از فرشتگان نامه هایی را بسته بندی و در جعبه های ارسالی قرار می دادند ... سؤال کرد: شما چه کار می کنید؟ گفتند: اینجا قسمت نامه های صادره است .. ما دستورات صادره و لطف و عنایت خداوند را به درخواست کنندگان ارسال می کنیم.
در یک گوشه ی دیگر گروهی از ملائکه بیکار نشسته بودند و شاید از شدت بیکاری دچار ملال شده بودند... سؤال کرد: شما چرا بیکارید؟ گفتند: ما مأموران دریافت اعلام وصول بندگان هستیم.. مردمی که به خواسته هایشان رسیده باید اعلام وصول کنند و ما ثبت کنیم.
گفت: مردم چگونه جواب می فرستند؟ ...
گفتند: خیلی ساده است .. همین که بگویند خدایا شکر ... اعلام وصول کرده اند
ولی می بینی که ما بیکاریم...