اطلاع از بروز شدن
شنبه 92 دی 28
شب جمعه در شهر مقدس قم و مجلس عروسی یکی از بستگان، فرصتی مغتنم بود که دوستان زیادی را بعد از مدتها ببینیم و دلی تازه کنیم. بدون تردید دیدار و گپ و گفت فرهنگی با جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای محمد رضا زائری، توفیق مضاعف آن شب بود. روحانی دوستداشتنی و بیتکلف، متواضع و خوشمحضری که از شب غدیر ندیده بودمش...
در میان تمام دردِ دلها و بیان دغدغههایی که بینمان گذشت، بیت شعری از شاعر لبنانی خلیل مطران مورد استشهاد وی قرار گرفت که خیلی به دلم نشست و از او خواستم با خط خودش برایم بنویسد...
خلیل مطران در این قصیدهی طولانی از حکومت کسری میگوید و اینکه بزرگمهر حکیم چگونه به دستور وی کشته شد. کاری به صحت و سقم روایت خلیل مطران در بیان این واقعه ندارم و تنها به شاهد مثال میپردازم. آنگاه میگوید کسری دختری زیبا را دید که بر خلاف رسم و رسوم آن روز بانوان ایرانی، بدون حجاب و روسری بیرون آمده است. حساس شد و چون فرستادهی کسری نزد دختر رفت و پرسوجو کرد. معلوم شد که دختر بزرگمهر است و به اعتراض به قتل پدر اینگونه ظاهر شده است. آنگاه خلیل مطران قصیدهاش را با این بیت به پایان میبرد:
مَا کَانِتِ الْحَسْنَاءُ تَرْفَعُ سِتْرَهَا لَوْ أَنَّ فِی هَذِی الجُمُوعِ رجَالا
اگر در این جمعیت مردی وجود داشت که دختر زیباروی هرگز حجاب از سر برنمیداشت
پ ن: حیف است چند بیت آخر این قصیده را برایتان نگذارم... البته با ترجمهای که بیشتر مفهوم شعر را بیان میکند نه ترجمهی واژه به واژه و تحت اللفظی... تقدیم به علاقمندان ادبیات عرب:
فَأَشَارَ کِسْرَى أَن یُرَى فِی أَمْرِهَا فَمَضَى الرَّسُولُ إِلى الفَتَاةِ وَقَال
کسری خواست که دلیل بیحجابی او را بررسی کنند. فرستادهی وی نزد دختر رفت و گفت:
مَوْلاَی یَعْجَبُ کَیْفَ لَمْ تَتَقَنَّعِی قَالَتْ لَهُ أَتَعَجُّباً وَسُؤَالا
سرور من از بیحجابی تو در شگفت است. دخترک گفت آیا جای تعجب و سوال دارد؟
أُنْظُرْ وَقَدْ قُتِلْ الحَکِیمُ فَهَلُ تَرَى إِلاَّ رُسُوماً حَوْلَهُ وَظِلاَلاَ
حکیم کشته شده است... آیا چیزی جز رسوم جاهلی و سایههای وهم میبینی؟
فَارْجِعْ إِلَى المَلِکِ الْعَظِیمِ وَقُلْ لَه مَاتَ النَّصِیحُ وَعِشْتَ أَنْعَمَ بَالا
به پادشاه بگو حالا که نصیحتگرت کشته شد، دیگر میتوانی با خاطر آسوده زندگی کنی
وَبِقیِتَ وَحْدَکَ بَعْدَهُ رَجُلاً فَسُدْ وَارْعَ النِّسَاءَ وَدَبِّرِ الأَطْفَالاَ
اینک تو تنها مرد بعد از وی هستی که سرور تنها زنان و کودکان شدهای. پس برو و به کار آنان برس
مَا کَانِتِ الْحَسْنَاءُ تَرْفَعُ سِتْرَهَا لَوْ أَنَّ فِی هَذِی الجُمُوعِ رجَالا
اگر در این جمعیت مردی وجود داشت که دختر زیباروی هرگز حجاب از سر برنمیداشت
چهارشنبه 92 آذر 13
آقا سید مهدی از پلههای منبر پایین میآید و چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشود. حاج شمسالدین بانی مجلس از میان جمعیت راه باز میکند تا میرسد به او. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. جمعیت هم سلام میکنند و راه باز میکنند تا دم درِ مسجد... وقت خداحافظی حاجی دست میکند در جیب کتش و پاکتی در میآورد:
ـ آقا سید! ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی مجلس...
ـ دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه بازش کند، میگذارد پرِ قبایش... مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری! حاج شمس الدین با اشاره به پیرمردی که لبخندزنان نزدیکشان میشود، میگوید:
ـ آقا سید! حاج مرشد شما رو تا دم درِ منزل همراهی میکنند...
***
خیابان لاله زار... زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد. زیر تیر چراغ برق با وضعیت نامناسب، رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمانهای هم نبود که معترضش بشوند...
ـ حاج مرشد!
ـ جانم آقا سید؟
ـ آنجا را میبینی؟ آن خانم...
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین: استغفرالله ربی و اتوب الیه...
ـ حاجی! برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سید مهدی نگاه میکند:
ـ حاج آقا؟! منِ پیرمرد و شمای سیدِ اولاد پیغمبر؟! یکی ببیند نمیگوید این موقع شب اینها با این زن فاحشه چه کار دارند؟
سید سبحان اللهی میگوید و مکثی میکند:
ـ بزرگواری کنید و ایشان را صدا کنید... به ما نمیخورد که مشتری باشیم؟
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. این بار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود. زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند. به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله میگوید:
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقا سید. با شما کار دارند.
زن، با تردید، راه میافتد. حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعتش! زن به سید که میرسد، چیزی نمیگوید. سکوت کرده است. مشتری اگر مشتری باشد، خودش سرِ حرف را باز میکند.
ـ دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران:
ـ حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...
ولی سید مشتری است... پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
ـ این مال صاحب اصلی مجلس است... مال امام حسین(ع)... من هم نشمردهام... نمیدانم چقدر است اما تا وقتی تمام نشده، کنار خیابان نایست!
سید و حاجی دور میشوند اماانگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد...
***
چندسال بعد، نمیدانم چندسال، حرم صاحب اصلی مجلس... سید دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب سلام میدهد و راه میفتد. به در صحن که میرسد، نگاهش به نگاه مردی گره میخورد که زنی محجوب کنارش ایستاده است. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی:
ـ آقا! همسر بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد ادب میکند و دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش برمیگیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و بغض، همان بغض:
ـ آقا سید!
کمی این پا و آن پا میکند:
ـ آقا سید! من را نشناختید؟ من... یادتان میآید که برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ لالهزار... آن پاکت امام حسین...آقا سید! من دیگر خوب شدهام!
اینبار، نوبت باران چشمان سید است...
***
سید مهدی قوام از روحانیهای اخلاقی دههی 40 تهران بود...یکی تعریف میکرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازهی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه ک?ه شاپویی و دستمال یزدی به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گر?ه م?کردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت...
پ ن1: ماجرای فوق را از قول جناب آقای انصاریان نقل کردهاند...
پ ن2: شنیدهام این ماجرا هم مربوط به سخنرانی سید مهدی قوام در مسجد حضرت سجاد در خیابان نادری (جمهوری اسلامی) است.
چهارشنبه 89 تیر 2
فردی برای بازدید به یک بیمارستان روانی رفت. در قسمتی از طبقهی همکف، مردی غمناک را دید که به دیوار تکیه داده و هر چند دقیقه آرام سرش را به دیوار میزند و زیر لب میگوید: مونا.. مونا..
او از مسئولان تیمارستان پرسید: مشکل این مرد چیست؟
گفتند: این بیچاره دختری به اسم مونا را میخواسته است که چون به وصالش نرسیده، به این حال و روز افتاده است.
مرد سری تکان داد و به ادامهی بازدید پرداخت. در گوشهای دیگر مردی را دید که به غل و زنجیر بسته شده و در حالی که سعی دارد زنجیرها را پاره کند، مدام با خشم و غضب فریاد میزند: مونا.. مونا..
بازدید کننده با تعجب پرسید: این یکی دیگر چه مشکلی دارد؟
و پاسخ شنید: مونا، یعنی همان دختری که او را به آن بیچارهی اولی ندادند، با این بیچاره ازدواج کرد..
پ ن: خانمها گلایه نکنند لطفا.. صرفا محض شوخی بود.. البته آدم عاقل از شوخیها هم پند میگیرد..
بازم پ ن: بیچارهای میگفت: من مثل اولی که نیستم چون به عشقم رسیدم.. پس شاید مثل بیچارهی دومی باشم اما احتمالاً چون داغم حالیم نیست..
دوباره بازم پ ن: ............................
سه شنبه 88 اسفند 11
به لقمان حکیم گفتند: تو چقدر زشتی..
گفت: از من ایراد میگیرید یا از سازنده و نقاش من؟
چهارشنبه 88 بهمن 28
سرنوشت: با تشکر از دوستی که این مطلب را برایم میل کرده بود.. البته من تغییراتی در عبارتها ایجاد کردم..
استادى از شاگردانش پرسید: چرا وقتی خشمگین هستیم صدای خود را بلند میکنیم و سر طرف مقابلمان داد میکشیم؟
یکی از شاگردان گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد گفت: درست است... اما چرا با اینکه طرف مقابل، نزدیک ماست، باز هم داد میزنیم؟ یعنی اگر با صداى ملایم صحبت کنیم نمیشنود؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا هیچکدام از پاسخها او را راضى نکرد. سرانجام خودش چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى اینکه این فاصله را جبران کنند مجبورند داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد ادامه داد: اما هنگامى که دو نفر عاشق یکدیگر باشند سر هم داد نمیزنند؛ بلکه به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهاشان به هم نزدیک شده و فاصلهی آنها با همدیگر بسیار کم است.
حالا وقتی عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ در این صورت، آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش یکدیگر نجوا میکنند. این نجوا عشقشان را شعله ورتر میکند تا جایی که حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. و این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنان باقى نمانده باشد.
پانوشت: بیایید سر هم داد نزنیم..
جمعه 88 دی 18
شنیده بود که دزدها اولا وقتی میآیند که شب از نیمه گذشته باشد و ثانیا خیلی هم بی سر و صدا میآیند.. بیچاره هر نیمه شب، همسر و بچهها را با داد و بیداد از خواب بیدار می کرد که: آی دزذ آمده.. دزد آمده..
و آنگاه در جواب نگاه حیرتزدهی زن و بچهی نگونبخت میگفت: شب که از نیمه گذشته است و هیچ سر و صدایی هم نیست... خب این یعنی دزد آمده است..
پنج شنبه 88 آبان 28
امروز داشتم فکر میکردم که چقدر همه چیز بیهویت شده است در دنیای مدرنیتهی امروزی .. یاد قدیمیهایمان به خیر که چه حرمتی داشت نزدشان حرف مرد، چه حرمتی داشت گرو گذاشتن یک تار سبیل، چه حرمتی داشت جوانمردی، چه حرمتی داشت قسم، چه حرمتی داشت نان و نمک و خلاصه چه حرمتی داشت مقدسات دینی.. یادتان هست چند وقت پیش دزد با شرف را نوشته بودم.. این هم حکایت دزد بامرام..
دزدی به خانهای زد. هرچه جواهر و اشیای قیمتی یافت برداشت که برود اما چیزی بلورین توجهش را جلب کرد. برای اینکه ببیند آیا جواهر است یا چیز دیگر، آن را با نوک زبانش آزمایش کرد. همین که آن را به زبان زد و فهمید چیست بر خودش لعنت فرستاد که ای وای، همهی زحماتم به هدر رفت. آنگاه هرچه جمع کرده بود بر زمین گذاشت و راه خروج از خانه را پیش گرفت. ناگهان صاحبخانه بیدار شد و جلویش را گرفت و بنای داد و بیداد گذاشت. دزد گفت: سر و صدا راه نینداز که هرچه برداشته بودم گذاشتهام و دارم دست خالی میروم.
صاحبخانه تعجب کرد و دلیلش را جویا شد؛ دزد گفت: کاش آن سنگ را به زبان نمیزدم. اما چه کنم که وقتی آن را چشیدم دیدم از بدشانسی من، سنگ نمک است و ما کسی نیستیم که نمک کسی را بخوریم و حق نمک او را پاس نداریم. نمکت را حلال کن برادر..
یکشنبه 88 مهر 26
اول نوشتی که بعدا نوشته شد: دوست تازه واردی به نام تسنیم، در پست محرمیت، کامنتی گذاشته و خواسته است که در مورد یک موضوعی بنویسم.. از ایشان خواهش میکنم به نوشتههای آرشیوی (همین ستون بالاروندهی کنار وبلاگ ) قسمت پاسخ به سوالات مراجعه کنند.. مطلب مفصلی نوشتهام و کتکش را هم خوردهام..
حالا اصلی نوشت: دیروز حکایت یکی را شنیدم که صاحب کارش، مرتب سر او داد میزند که: تو فقط یک گاوی.. تو حتی به اندازهی گاو هم نیستی..
یادم آمد از مرحوم شیون فومنی (میر احمد سید فخری نژاد) که منظومهای به نام «گاو» یا «گاب» با لهجهی شیرین گیلکی دارد که کاست آن با صدای خودش پخش شده است.
شیون در این شعر، به انسانهایی که خودشان را همیشه بالاتر از دیگران میبینند و نگاهشان به انسانهایی که از نظر آنان هیچاند و ارزشی ندارند پرداخته است. حکایت به زمانی برمیگردد که شناسنامهدار شدن مردم اجباری شده بود و به ناچار هرکس باید اسم فامیلی برای خودش انتخاب میکرد. شیون، داستان مردی را حکایت میکند که نام فامیلش «گاو» است؛ مردی که از سر شالیزار با همان هیکل گلآلود، برای گرفتن شناسنامه، به خانهی کدخدا مراجعه میکند و همین که کدخدا او را با آن وضع میبیند برای اینکه جلوی مامور ثبت کم نیاورد و مثلاً کلاس روستایشان پایین نیاید!! میگوید: این گاو دیگر کیست؟ و آنگاه نام خانوادگی او را گاو مینویسند.. مرحوم شیون، بعد شروع میکند به ذکر اوصاف گاو و تفاوت آن با انسانهای از خود راضی، از زبان آن روستایی زحمتکش با طنز میگوید: گاو از شما بهتره.. هزارجوری ناز مرا میبره..
و باز یادم آمد که چند وقت پیش نمیدانم ایمیلی برایم آمده بود یا در وبلاگی دیدم در بارهی فواید گاو بودن، انشائی از زبان یک دانش آموز نوشته شده بود. بخشی از نوشتههای او را که در خاطرم هست با تغییرات سلیقهای خودم البته، مرور میکنیم:
گاو بودن فواید زیادی دارد. من هرچه فکر میکنم میبینم که مهمترین فایدهی گاو بودن این است که آدم نیست؛ بلکه گاو است.
مثلا در مورد همین ازدواج هیچ گاو مادری، نگران ترشیده شدن گوسالهاش نیست و غصه نمیخورد که اگر پسرش زن بگیرد، عروسش او را از چنگش در میآورد. وقتی گاو پدر میخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیهاش نیست. نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه کند، اضافهشخمی (بخوانید اضافه کاری) یا بدتر از آن پاچهخواری کند. گوسالههای ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوسالههای نر را به دست بیاورند تا به خواستگاریشان بیایند.
هیچ گوسالهی مادهای نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد و میخواهد ادامهی تحصیل بدهد. تازه وقتی هم که عروسی میکنند اینهمه بیا برو، بعلهبرون، خواستگاری، مهریه، شیربها، جشن نامزدی، زیر لفظی، حنا بندون، جشن عروسی، پاتختی، ماه عسل، ماه زهرمار، طلاق و طلاق کشی و.... ندارند.
گاوها حیوانات نجیب و سر بهزیر و در عین حال زیبایی هستند. آنها چشمهای سیاه، درشت و خوشگلی دارند. شاعر در این باره میگوید: سیه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه صفا نیست .. سیه چشمون بگو نکنه دلت دیگه پیش ما نیست..
هیچ گاوی رشوه نمیگیرد. هیچ گاوی اختلاس نمیکند. هیچ گاوی آبروی دیگری را نمیریزد. هیچ گاوی خیانت نمیکند. هیچ گاوی دروغ نمیگوید.
گاوها بهتر از ما میدانند که نباید بهترین سالهای عمرشان را پشت کنکور و در حسرت به دست آوردن ناداشتهها بگذرانند. گاوها بهخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمیکنند. شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟ شما تا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟
گاوها هرگز انگل جامعه نیستند. شما تا کنون یک گاو معتاد دیدهاید؟ گاوی دیدهاید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس گاوها شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.
تا حالا شما گاو بیکار دیدهاید؟ آیا دیدهاید گاوی زیراب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟ تا حالا دیدهاید گاوی از گاو دیگری غیبت کند؟ آیا دیدهاید گاوی را به خاطر سرکار آوردن گاو دیگری از کار اخراج کنند؟
و از همه مهمتر، گاوها آنقدر گاو نیستند که قلب دیگران را بشکنند. و مهمترترتر اینکه گاوها هرگز نمیگویند: من.. همهی گاوها میگویند: ما...
دوشنبه 88 تیر 8
تاجری وارد روستایی در هند شد و به روستاییها اعلام کرد که در قبال هر میمون که برای او شکار کنند 10دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها که دیدند اطرافشان پر از میمون است، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونهای بیچاره کردند و در عرض دو روز هزاران میمون به قیمت هرکدام 10 دلار به آن مرد فروختند. ولی با کم شدن تعداد میمونها، روستاییها دست از تلاش کشیدند. روز سوم، مرد تاجر اعلام کرد که هر میمون را از آنها 20 دلار خواهد خرید و اینچنین، روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند تا ظرف یکی دو روز باز هم موجودی میمونها کمتر و کمتر شد. از آنجا که تعداد میمونها بسیار محدود شد و عملاً دیگر میمونی برای گرفتن پیدا نمیشد، مرد تاجر برای بار دیگر، قیمت خرید را افزایش داد و اعلام کرد که برای خرید هر میمون 30 دلار خواهد داد؛ ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت، خرید میمونها را به شاگردش سپرد.
در غیاب تاجر، شاگرد او به روستاییها گفت: این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به قیمت 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت ارباب، آنها را به 60 دلار به او بفروشید.
روستاییها که (احتمالا مثل شما) وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را یکجا خریدند.. اما از آن به بعد، دیگر نه کسی مرد تاجر را دید و نه شاگردش را و نه پولهای از دست رفته را.. و دوباره روستاییها ماندند و یکعالمه میمون شاد شاد از آزادی دوباره..
پ ن 1: این مطلب قشنگ را از وبلاگ مــرجان نقل کردم.. البته با تصرفاتی بر اساس سلیقهی خودم.. کاش هرچیزی از هرجا استفاده میکنیم منبعش را هم بنویسیم..
پ ن 2: احتمالا این تاجر!! شرافتمند!! انگلیسی بوده و از بنیانگذاران WTO ...
پ ن 3: برای مخاطب خاص: نخیر.. ما هنوز از دوران آکواریوم بازی جدا نشدهایم و اتفاقا دل و دماغمان بیشتر از احمد آقاهاست..
دوشنبه 88 خرداد 11
امروز در کارگاه نقد شعرمان به علی تاجیک گیر دادم که فلان کلمه را باید اینطور تلفظ کنی.. او هم اولش گوش میداد و درست ادا میکرد؛ ولی همینکه گرم صحبت میشد و یادش میرفت دوباره مثل اولش حرف میزد.. بعد خودش خندید و گفت: سالها پیش برادرم در ورامین زندگی میکرد و یکی دوتا گاو هم داشت. ما گاهی که برای دیدن او میرفتیم در جواب فرزند کوچکم که میپرسید کجا میرویم ـ چون بچهها به حیوانات علاقه دارند ـ میگفتم: میرویم پیش گاو عمو حسن..
بعد از مدتی دیدیم پسرم، خود حسن را گاو عمو حسن میشناسد.. هرکار کردیم تا ذهنش را درست کنیم و به او بفهمانیم که این عمو حسن است نه گاو عمو حسن.. هرکار کردیم تا بفهمد که گاو عمو حسن موجود دیگری است و این بابا خود عمو حسن است نمیشد که نمیشد.. یک شب برادرم با یک جعبه شوکولات به خانهمان آمد و گفت: امشب آمدهام با زوراین شوکولاتها خودم را به این بچه بشناسانم و اسمم را درست کنم.. آنشب او یکییکی شوکولات ها را درمیآورد و به پسرم میگفت: بگو عمو حسن تا یک شوکولات بهت بدهم.. بگو من عمو حسن هستم تا یکی دیگر بدهم.. خلاصه این عمو و برادرزاده تا آخر شب همهی شوکولاتها را تمام کردند..
آخر شب، موقع خداحافظی برادرم، پسرم دوید و خودش را دم در رساند و خطاب به عمو حسنش گفت: خدا حافظ گاو عمو حسن..
ماجرای شیرین تاجیک تمام شد.. پس از حدود نیم ساعت نذیر صفایی شعری خواند که در آن از کلمهی «طویل» استفاده کرده بود.. علی تاجیک که آدم بسیار شوخ طبعی است با طنز گفت: اگر میگفتی طویله بهتر نبود..؟ ناگهان فریدون شمس گفت: ایشان هنوز دارد برای گاو عمو حسن دنبال طویله میگردد…
پ ن: بیخود ما را متهم نکنید زیرا این یک واقعهی اتفاقیه یا یک اتفاق واقعیه بود و هیچ ربطی به عالم سیاست و فضای پرشور!!! انتخاباتی ندارد.. لطفا چنین برداشت نکنید که من میخواستم بگویم بعضی از کاندیداها و طرفدارانشان، فقط حرف خودشان را میزنند و به هیچکس هم کاری ندارند. من کی گفتهام که انگار از نظر آنان، همه گاو عمو حسن هستند.. موجودات مهربان و بیآزاری که هم ناراحت نمیشوند و هم به آنها که گاوشان میدانند شوکولات میدهند.