اطلاع از بروز شدن
پنج شنبه 85 اسفند 17
این مطلب را یکشنبه یازدهم دی 1384ساعت 18:26 در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم .. امروز به اینجا منتقل شد
امروز در فیزیوتراپی بودم... زیر امواج دستگاه برقی... تلفن زنگ زد ... او بود.
های های گریه می کرد .. او خودش بود از کنار کعبه ... چرا گریه می کنی؟
کلامش که از شدت گریه واضح نبود ... اما فهمیدم همانجایی هست که دو سه ماه پیش درست در همین روزها با هم می نشستیم ..
همانجایی که عشقمان را جستجو می کردیم... همانجایی که گذر زمان را حس نمی کردیم
آری ... همانجا .. روی پله های باب الفتح ... ورودی مسجد الحرام ..
شکوه کعبه... نگاه های ملتهب ... به راست .. به چپ و باز به سوی کعبه ... و باز التماس
حالا هم او تنها بود آنجا .. وهم من اینجا ... هم او دلتنگ بود هم من ...
داشتم غبطه می خوردم .. حیف نمی توانستم گریه کنم .. حیف نمی توانستم حرف بزنم ...
می خواستم بگویم گریه می کنی؟ تو دیگر چرا؟ تو که همسفری نازنین داری...
می خواستم بگویم دیگر زنگ نزن ... الآن هم زود قطع کن .. از ما قطع باش تا به او وصل شوی ..
می خواستم بگویم عرفات یادت نرودها ..
می خواستم بگویم اگر ندیدی اورا دیگر برنگرد... اگر سلامم را به او نرساندی دیگر نه من نه تو..
اما نشد .. دور و برم شلوغ بود ... نه توانستم حرف بزنم و نه توانستم گریه کنم ..
آه دلتنگم خدا...