سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 75
بازدید کل: 1379333
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



برده داری نو

پنج شنبه 87 مرداد 10

بعد از درج پست شاهد معتبر و ماجرای کریم شیره ای، بعضی از دوستان ـ چه حضوری و چه از طریق کامنت ـ در مورد مدیران و روسای امروزی چیزهایی گفتند و گلایه هایی مطرح کردند که سخت آزار دهنده است. البته هرچند این مجال، چیزی نیست که بتوان فقط با  همین چند جمله به آن پرداخت اما در حد تذکر و یادآوری چند خطی می نویسم.

باور کنیم که مهمترین مشکل کشور ما مشکل مدیریت در سطوح متفاوت است. اما این مشکل گاهی به مشی مدیریتی و بی تجربگی مدیران برمی گردد و گاهی به رفتارهای مغرورانه و خود محورانه ی آنان.
در بخش اول، بی توجهی به روش های نوین مدیریت، بی توجهی به آزموده های دیگران و لزوم تجربه اندوری شخصی مدیران، آفتی است که امروزه بسیاری از ادارت و سازمان های کشور را فراگرفته است.
چرا باید برای اداره ی یک مجموعه، یک راهبرد مشخص وجود نداشته باشد که هر مدیری بر اساس دلخواه ها و مصلحت اندیشی های خود سازمانش را راهبری کند؟ در این صورت این بسیار طبیعی است که مدیر بعدی اقدامات او را نپسندد و بخشی از چند صباحی که بر اریکه ی قدرت تکیه زده است را به تخریب ساخته های مدیر قبلی بپردازد و بخشی دیگر را به اعمال سلیقه های خود اختصاص دهد. آن وقت مدیر بعدی می آید و دوباره روز از نو روزی از نو.. و این است که ما هیچ وقت به جایی نمی رسیم و همیشه یا در حال تخریب ساخته های دیگران هستیم و یا در حال آزمون و خطا کردن سلیقه های خودمان..
مگر ما تا کی فرصت داریم که آزمون کنیم و چقدر زمان در اختیار داریم که این آزموده ها را به کار ببندیم؟ مگر عمر مدیریت مدیران در کشور ما چقدر است؟

اما بخش دوم دردناک تر از بخش اول است. متاسفانه بسیاری از ریاست های امروزی بد جوری دچار خود محوری و خود رایی شده اند.. بسیاری از مدیران و رئیسان خیال می کنند که چون رئیس هستند، لاجرم بیشتر و بهتر از دیگران می فهمند. اینان خیال می کنند که سازمان و کارکنان و اموال آن ملک طلق آنان است و همه چیز برایشان مباح است که هر جور دوست دارند تصرف و بالا و پایین کنند.
                                                                                       

دو سه روز پیش یکی از مدیران ما برای کاری آمده بود. از وی خواستم که طرحی گرافیکی را برای موضوعی طراحی و به اجرا در آورد. او از من خواست که رنگ های مورد علاقه ام را بگویم. گفتم: اینکه یک کار شخصی نیست که رنگ مورد علاقه ی من مهم باشد؛ شما بر اساس زیبایی شناسی، کاری همه پسند ارائه کنید.
اما او اصرار داشت که نظر من را تامین کند و استدلالش هم این بود که بگذارید از اول بر اساس خواسته ی شما عمل کنیم؛ نه اینکه با رفت و آمد فراوان و اسراف لوازم اداری، در نهایت به رنگ و طرح دلخواه شما برسیم.
البته او از مدیران فهیم ماست؛ اما شاید می خواست در ابتدای کار من در مجوعه ی جدید، به نوعی مدیریت های سلیقگی را گوشزد کند. مدیریت های سلیقگی که خودم به شدت با آن مخالفم و بارها و بارها در باره ی آن صحبت کرده ام.
راستی هیچ از خودمان پرسیده ایم که چرا باید سلیقه های شخصی ما و حب و بغض هایمان بر سازمان تحمیل شود؟ از دنیا بگذریم که الحمدلله نه کسی جوابگوست و نه کسی پرسشگر، اما این امانت الهی را چگونه به وی تحویل خواهیم داد؟
در روایتی از امیر مومنان علی علیه السلام آمده است که فرمود: ان عملک لیس لک بطعمة ولکنه فی عنقک امانة
یعنی مسئولیت، شکار تو نیست ـ که هر طور دوست داری با آن رفتار کنی  ـ و تنها امانتی بر گردن توست.
واقعا مدیرانی که تنها فهم خود را به عنوان خط مشی مجوعه ی تحت امر خود می دانند و تنها اراده ی خود را حاکم بر رفتار سازمان و مجموعه ی نرم افزاری و سخت افزاری زیر نظر خود می دانند به کجا می روند؟
مدیرانی که مجموعه ی مدیریتی خود را عرصه ی تاخت و تازهای از ما بهتران، فامیل و رییس دفترهای خود کرده اند، به چه می اندیشند و آینده را در چه می بینند؟ مدیرانی که در ظاهر با تواضع رفتار می کنند و در باطن چیزی بر خلاف مذاق خود ـ تاکید می کنم مذاق خود نه شیوه ی علمی مدیریت خود ـ را تحمل نمی کنند و اتفاقا از تمام ابزارهای در دست، برای خفه کردن دیگران استفاده می کنند تا کی می خواهند باطن خود را مخفی نگه دارند؟ مدیرانی که دوست دارند حتی رفتارهای فردی و خصوصیت های اخلاقی شخصی خود را به عوان بهترین شیوه ی رفتاری بر دیگران تحمیل کنند، تا کی می توانند مانند کبک، سر را زیر برف پنهان کنند و  خیال کنند کسی آنها را نمی بیند؟ اینان تا کی می خواهند قضاوت ـ بخوانید خود برتر بینی ـ خود در مورد خود را به منزله ی قضاوت و نگرش همگانی بدانند و چاپلوسی چاپلوسان را ملاک افکار عمومی بشمارند؟  آیا ادعای انتقاد پذیری و منتقدان را به دست انتقام اداری سپردن چیزی حز جلادهای دربار دیکتاتورها را تداعی می کند؟ مدیرانی که در عوض به کار پرداختن و سروسامان دادن امور سازمانی، به جاسوس پروری می پردازند تا کسی در گوشه ای و حتی در شب نشینی های دوستانه ی همکاران، جرأت انتقاد یا اظهار نظر نداشته باشد، جواب وجدان بیدار افکار عمومی را چه خواهند داد؟ مدیرانی که تنها ملاک قضاوت روی کارکنان را ذهنیت های منفی یا مثبت خود می دانند و هرگز حاضر نیستند بر خلاف آن ذهنیت ـ هرچند واقعیت هم داشته باشند ـ به موضوعی بنگرند، فردای قیامت در حضور آن کس که بر همه چیز آگاه است چه حجتی دارند؟
بی شهامتی مدیران تا کجا که حاضر نیستند در مجموعه ی تحت ریاستشان، حرفی هرچند منطقی تر و اصولی تر از حرف خودشان باشد را تحمل کنند و به هر شکل دنبال این هستند که یا صاحب حرف را به نوعی حذف کنند و از شرش راحت شوند یا اینکه فهم و منطقش را به نحوی خنثی کنند؟ تا کی می توان به روی مردم لبخند زد ولی با استفاده از قدرت نرم، مهربانانه سر از تن همکارانی که گناهی جز اختلاف سلیقه با مدیر ندارند، جدا کرد؟
 
در این مجال خوش به حال کسانی می شود که اهل تملق اند، کاری به صرفه و صلاح سازمان ندارند و تنها خود را با خواسته ی مدیر تطبیق می دهند تا این عمر گران را به شکلی گذران کنند. می گویند روزی سلطان محمود غزنوی از غذای بادمجان که خوشش آمده بود تعریف می کرد. تلخک دربار هم زبان به تعریف و تمجید بادمجان باز کرد و در وصف آن سخن ها گفت. روز دیگری از قضا غذای بادمجان داشتند و این بار سلطان محمود از طعم بادمجان خوشش نیامده بود و بد تعریف کرد. این بار آقای تلخک نیز به بدگویی از بادمجان زبان به سخن گشود و ساعتی در مضرات آن مذمت ها کرد. سلطان به او گفت: فلان فلان شده تو هفته ی پیش آنقدر از بادمجان تعریف کردی که انگار غذایی بهتر از آن در عالم وجود نیست و امروز اینطور از آن بد می گویی که انگار غذایی بدتر وجود ندارد.
تلخک پاسخ داد: قربان!  وظیفه ی من این است که بر اساس خواسته و میل شما حرف بزنم. آن روز شما از بادمجان خوشتان آمده بود من بر اساس وظیفه عمل کردم و امروز هم که شما از بادمجان بدتان آمده من باید بر همان اساس عمل کنم. آخر ما نوکر حضرت حاکم هستیم نه نوکر بادمجان!!
حالا در زمان ما بیچاره کارکنانی که بادمجان را دوست ندارند و یا کارکنانی که آن را دوست دارند اما مجبورند برابر مذاق جناب رییس عمل کنند و به ناچار باید مذاق خود را قربانی مذاق حضرت والامقام سازند و بیچاره تر کارکنانی که نمی خواهد تملق کنند و چاپلوسی به خرج بدهند.
و بیچاره تر از آنان کارکنانی که طرح هایی جدید یا سخن های تازه ای دارند که جرأت ابراز آن را ندارند. و باز بیچاره تر از همه ی این ها کارکنانی که از ترس رفتارهای قلدر مآبانه ی  آقای مدیر ـ که گاهی هم با قدرت نرم!! و شیوه ی سر بریدن مهربانانه !! صورت می گیرد ـ به بله قربان گویی و خود سانسوری دچار می شوند.. در نهایت اینان هم مجبورند که نبینند، نشنوند، نگویند و حتی نفهمند!! درست است که نفهمیدن عملی نیست اما برای احتیاط و از ترس برخوردهای بعدی باید سعی کرد کرکره ی فهم را پایین کشید و چیزی نفهمید.. اینطوری بهتر است.. نه؟
یک روز به دوستی می گفتم: زبان را می توان به کام کشید که نگوید؛ گوش را می توان گرفت که چیزی نشنود؛ پلک را می توان بست که چیزی نبیند؛ اما فهم را نمی توان کاری کرد که نفهمد. کاش فهم هم مثل چشم کرکره داشت که برای مدتی بتوان آن را پایین کشید و چیزی درک نکرد.

و این است برده د اری عصر جدید.. برده داری ای که هم بردگان و هم برده داران در کنار هم مسالمت آمیز!! زندگی می کنند. برده داری که بردگان و برده دارها از یک قوم و ملت و آیین اند نه دشمن یکدیگر... خدایا به خیر کن...