سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 27
بازدید دیروز: 42
بازدید کل: 1381378
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



بانوی همیشه روزگار

چهارشنبه 86 خرداد 23

تنها برای اطلاع دوستانی که در برنامه های قبلی گلایه داشتند که چرا خبرشان نکردم ... همین

بانوی همیشه ی روزگار

این اسم همایشی شش روزه است که به مناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه ی زهرا علیها السلام از تاریخ 23/3/86 الی 28/3/86  در فرهنگسرای دانشجو برگزار می شود.

رئیس محترم فرهنگسرا از من هم دعوت کرده است تا در این همایش، سه جلسه کنفرانس ارائه کنم... من روزهای شنبه ، یکشنبه و دوشنبه بعد از نماز مغرب و عشا یعنی حدود ساعت  20:15   برنامه ام را آغاز می کنم...

ظاهراً ورود برای همه آزاد است و آدرس هم که همان یوسف آباد است  خ 21  ــ جنب پارک شفق  


سفر عیدانه

پنج شنبه 86 فروردین 23


این هم از سفر ما ... البته ایراد نگیرید که چرا دیر نوشتم .. این هم مثل گاهنامه هایی است که خبر و گزارش سوخته می نویسند

چند روز عید فرصتی شد تا اندکی به خودمان برسیم و  با اهل و عیال سفری  چند روزه داشته باشیم.
با اینکه سفرهای زمینی ، هوایی ، دریایی و ریلی  زیادی داشته ام اما این سفر از نظر مدت زمان در راه بودن و طی مسافت، طولانی ترین سفر تاریخ زندگی ام بود. البته تا امروز... فردا  را تنها خدا می داند.
انصافاً بیست ساعت در راه بودن مدت کمی نیست ولی ما  نه تنها خسته نشدیم  که کلی هم لذت بردیم.  در قطار ... یک کوپه ی مستقل با جمع خانواده .. هر وقت می خواستیم می خوابیدیم و هروقت می خواستیم قدم می زدیم و با بچه ها بازی می کردیم و از استرس رانندگی، اقامتگاه بین راه ، جریمه شدن توسط پلیس به خاطر یک سبقت ناقابل، خطرات جاده ای شب عید و این حرف ها هم راحت بودیم.

 در یکی از ایستگاه های قطار در استان هرمزگان

بهترین نماد شهرهای جنوبی و خرما خیز کشور عزیزمان ایران

 همه چیز را گفتم جز مقصد سفر را ...
بندر عباس بودیم. خارجی ها و بعضاً دوستان داخلی کلی شایع کرده بودند که آمریکا می خواهد در تعطیلات عید به ایران حمله کند و مقصد اولیه هم بندر عباس است. ما هم رفتیم تا ببینیم چه غلطی می تواند بکند.
جایتان خالی .. عجب هوایی بود. البته بماند که دو روز آخر مجبور شدیم کولر روشن کنیم. بله در شرایطی که در تهران بخاری ها روشن بود آنجا کولرها ــ آن هم از نوع گازی اش ــ کار می کردند.

 السلام علیکم یا اهل بیت النبوه

آستان مقدس امامزاده مظفر از نوادگان امام موسی بن جعفر علیهما السلام

این فضای نورانی و معنوی در واقع عمده ترین مکان زیارتی بندر عباسی هاست. شبی که ما آن جا بودیم یعنی شنبه 28/12/1285 هیأت های عزاداری بندر عباس به مناسبت شهادت امام رضا علیه السلام به شیوه ی خاص جنوبی ها در صحن عزادری می کردند.

 
 روز بعد ..
   کنار ساحل بندر... پارک ساحلی سیرو                                                       

فاطمه سادات 9 ساله ی من    

  سید محمد مهدی 11 ساله ام  

         بچه ها و بالتبع ما تمام روز و حتی ساعتی از شب را در کنار ساحل بندر عباس گذراندیم

 به چه می اندیشد .. دریا  یا من ؟

باد خیلی تلاش داشت تا چادر را از سر مادر خانواده برباید ولی حریف نشد

 

                                                                         بقیه ی عکس ها و گزارش ها را اینجا ببینید...

خوزستان

شنبه 86 فروردین 18

این مطلب را   چهارشنبه یکم آذر 1385ساعت 15:5  در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم .. امروز به اینجا منتقل شد

سلام بر خوزستان
سلام بر اهواز و همه ی زیبایی هایش
سلام بر بهبهان و نخلستان های سر به فلک کشیده اش
سلام بر ماهشهر و بندر امام با جلوه های حیات همیشگی اش
سلام بر آغاجاری،  رامشیر و  امیدیه با مشعل های همیشه فروزانش
سلام بر خوزستان و دلاورانش ...
سلام بر خوزستان و شهیدان سرافرازش
و سلام بر دوستان خوب و خونگرم خوزستانی
                       آنان که می دانم خوزستانی اند ... 
                                              و  آنان نیز که نمی دانم....
سلام بر خوزستانی های عاشق ایران
و بالاخره سلام بر همه ی ایرانیان عاشق خوزستان

                                  
                                    ۲۷/۸/۱۳۸۵جمعه شب                        ۲۸ /۸/۱۳۸۵ غروب شنبه
                                     دورنمای بندر امام خمینی                      در ارتفاعات ۲۰۰۰ متری بهبهان

 


حضور ما باعث شد این چهره ی زحمت کش بهبهانی دقایقی دست از کار عبا بافی بکشد و ضمن صحبت با ما یک رفع خستگی کوتاه داشته باشد


 

 

مشعل های فروزان آغاجاری و امیدیه ــ غروب دوشنبه ۲۹/۸/۱۳۸۵

 

 
   
 ۳۰/۸/۱۳۸۵ سه شنبه شب          این هم شب تهران
         شهر اهواز ــ دقایقی بعد از پرواز      هنگام فرود هواپیما و پایان سفر
 

 

 


بیستون

شنبه 86 فروردین 18

 

این مطلب را   شنبه چهارم شهریور 1385ساعت 16:37  در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم .. امروز به اینجا منتقل شد

چند روزی نبودم .. توفیق اجباری یار شد تا یک سفر خانوادگی داشته باشم... از تهران، به ساوه ، کبودر آهنگ، همدان، کرمانشاه، جوانرود، روانسر، پاوه، کرمانشاه، اسلام آباد غرب، نهاوند، ملایر، اراک ، قم و بالاخره دوباره به دود و غبار تهران و گرفتاری ها و استرس های مدامش...

جاتون خالی بود .. هر چند بعضی از دیدنی ها برایم تکراری بود اما تکرارش هم خیلی زیبا بود و پر از فایده ... غار علیصدر .. مزار باباطاهر .. بو علی سینا .. بیستون ( که دیگه نگو .. ) طاق بستان .. غار قوری قلعه .. تنگه ی مرصاد و جاهای دیگری که هرکدام حال و هوای خودش را داشت و هر کدام کافی است تا آدم را برای ساعت ها در خود فرو برد ....


 حالا همه ی اینها یک طرف و بیستون و فرهادش یک طرف ... جایی که خودت بارها برایش شعر گفتی...

وقتی که عشق در دل ما ریشه می کند
فرهاد زندگی هوس تیشه می کند
در بیستون حادثه تا راه می روی
شیرین فقط به گام تو اندیشه می کند


چه زیباست که خودت را جای فرهاد بگذاری و با بیستونش راز و نیاز کنی و در گوشه ی گرائیلی دستگاه شور چنین زمزمه کنی

همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ی ما
سنگ ما سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ما
بهر یک جرعه ی می منت ساقی نکشیم
اشک ما باده ی ما دیده ی ما شیشه ی ما

 


پروانه های مهاجر

پنج شنبه 85 اسفند 17

این مطلب را   پنجشنبه هفدهم آذر 1384ساعت 11:45 در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم .. امروز به اینجا منتقل شد

و حالا ...
از تشییع جنازه بر می گردم ... می خواستم گریه نکنم ولی ..
پریروز ساعت دقیقاْ   ۱۴:۰۹  بود ... یعنی ۱۱ دقیقه بعد از حادثه ...  از مهرآباد زنگ زدند ..
سانحه هوایی ...
خبر، دردناک بود...  یعنی باور کنم ؟ همه رفتند؟  کسی سالم نمانده ؟ 
ساختمان در آتش می سوزد ؟ کجا ؟  شهرک توحید .. ؟
همان منازل سازمانی نیروی هوایی در سه راه آذرین ... که خودم چند سال پیش توحیدش نامیدم 
اصل سانحه و این مصیبت ملی یک طرف ...
 همکارانم ... حتی اگر بعضی را از نزدیک نشناسم از طرف دیگر و من ...
و من ... می دانستم که دوستانی در این جمع دارم ..
تلفن ها به کار افتاد .. لیست مسافران ... خبر ها جور واجور بود ... تا اینکه لیست مسافران و خدمه ی پروازی را آوردند...
وای .. سرتیپ عباس واعظی امیر عرصه ی دفاع مقدس و تبلیغات دفاعی ... نقش آفرین یادواره های جبهه و جنگ ... تجلیل شهدای سرفراز ... امروز خود، نقش بنرها و پلاکاردها شد.
چند روز پیش بود که به شوخی می گفتمش ... بگذریم .. همکاری تنگاتنگش و خاطره ی سالیان آشنائی اش در چند ثانیه مثل یک فیلم از جلوی چشمم گذشت .. شوخی ها و جدی ها ... نشست ها و برخواست ها و ...
در هول و  ولای اخبار بودم ... روح الله احمدوند فرزند محمد صالح احمد وند ... یادم نمی رود دوران کودکی و نو جوانی اش را مسافرت های خانوادگی را ...  بوشهر را .. حالا جوانی بود با کودک چهارساله اش محمدحسین...
علی اصغر سلیمانی شاعر سیه چرده ی سییستانی ... دریا دل دریا سرا ... داغم را تازه تر کرد .. در انجمن ادبی مان چقدر سربه سرش می گذاشتیم و او ... با تحمل همیشگی و خنده ای ملیح ...
خدایا .. در یک روز .. ؟  این همه پروانه از یک خانواده  باید از پرواز برنگردند ... 
علیرضا ارسطوئیان یادم نمی رود تازه مهناوی نیروی دریایی شده بود ... شاد و پرشور .. نامه اش را به خودم ، که از اتاق بغلی برایم نوشته بود ... نه حالا که رفته .. که از سال ۶۹ در اسناد دوست داشتنی ام نگه داشتم .. از بس شیرین بود ناصحانه و با احساس .. آنرا در حیاتش چندین بار مرور کردم و حالا .. باید جور دیگری بخوانمش ..آخرین باری که دیدمش عاشق ترش یافتم ... بعضی هابه درجه اش نگاه می کردند و ..  من به عشقش، به پشتکارش، به فهمش، به بیانش آفرین می گفتم ..
و...  محمد علی بخشی .. آخرین بار در جشنواره ی فیلم های کوتاه ارتش به استقبالم آمد... به همراهم معرفی اش کردم .. نگذاشت حرفم را تمام کنم ... گفت من شاگردم، شاگرد... 
دیگرانی هم بودند که می شناختمشان و سلام و علیکی داشتیم و به مناسبت های گوناگون نشست و برخاستی .. 
و حالا از تشییع بر می گردم ... هر چه آنجا خودداری کردم ... اینجا در خلوت خودم گریه می کنم و با آنان ... با عباس ... با علی اصغر ... با محمد علی ... با علیرضا ... با روح الله می گویم و می گریم.. 
                                                                            آنها می خندند و من ... بیشتر می سوزم


مظلومیت کعبه

سه شنبه 85 اسفند 15

این مطلب را شنبه هفتم مرداد 1385 ساعت 22:15  در وبلاگ قبلی یعنی لبگزه ی بلاگفا نوشته بودم که امروز به اینجا منتقل می کنم
 

سلام
به عنوان سوغاتی سفر بگذارید اول از خود کعبه بگویم و بعد از مظلومیت امروزی آن... 

چون عکس ها را با موبایل گرفته ام و آن هم با دستپاچگی ... طبیعی است که کیفیتش مطلوب نباشد 

ظهر یکشنبه ۱/۵/۱۳۸۵ ضلع شرقی جنوبی مابین رکن حجر الاسود و رکن یمانی

چه عظمتی دارد کعبه ... با تمام وجود حس می کنی در مقابل یک موجود با شکوه و جاودانی قرار گرفته ای که همه چیز را می داند.. اما سکوت محض است.
کعبه، شاهد زمان است و سکوت استوار زمین ... کعبه را  سینه ای است  به فراخی دنیا .. و  انباشته از گفتنی ها و ناگفتنی ها ..
کعبه، رمز و راز تاریخ .. نه، که راز آفرینش بوده و هست و خواهد ماند. آری.. که  کعبه از آغاز، وجود داشته  و همیشه سمبل و نشانه ی خدا  روی زمین بوده است.
کعبه، شاهد هبوط آدم بر زمین، طوفان نوح، ذبح اسماعیل، فیلبانان سپاه ابرهه و ماجرای ابابیل و ... بوده است. 
کعبه از آدم گرفته تا نوح و هود و لوط .. و از ابراهیم و اسماعیل گرفته تا عدنان و هاشم و عبد المطلب و ابو طالب را همراهی کرده است.
کعبه، هاجر و سعی او در صفا و مروه  برای یافتن آب و جوشش زمزم را زیر پای اسماعیل دیده است و ...
کعبه، یادش نرفته روزی را که آغوش باز کرده و فاطمه بنت اسد را پذیرفته تا شیر بیشه ی حق ... یعنی علی را به دنیا آورد.
کعبه، غریبی محمد (ص) را در میان قوم خود و غار نشینی او را .. فتح الفتوح مکه را .. عروج علی بر شانه های پیامبر را.. لمس کرده است.
کعبه ، هنوز سیاهی دوران جاهلیت و سنگینی بت های لات و عزی و هبل را بر دوش خود از یاد نبرده است. و از ابو جهل و ابو لهب و ابو سفیان ها و شکنجه های وحشیانه بلال و یاسر و سمیه و مصعب ها، خاطره های فراوانی دارد و ...
... و از هزاران ماجرای ریز و درشت تاریخی دیگر  نیز ...
با این حال، سکوت عاقلانه ی کعبه بسیار پر رمز و راز است و نگاهش به ما .. ؟  نگاه عاقل اندر سفیه.. یعنی که منتظر باشید و منتظر خواهم ماند...
یعنی که تمام تاریخ را نظاره کردم به امیدی به درازای تاریخ...
من روزی سکوت را خواهم شکست که او به من تکیه دهد و فریاد برآورد که یا اهل العالم انا المهدی المنتظر
                                                                                             و آن روز من نیز با او فریاد خواهم زد

عصر یکشنبه 1/5/1385 ضلع حجر اسماعیل

 

عصر شنبه 31/4/1385  شمال مسجد الحرام مقابل رکن عراقی

هر چند شکوه کعبه معنوی و جاودنه است اما نباید شکوه ظاهری آنرا نیز نادیده گرفت... این است که در بعضی از روایات ما هست که پیرامون کعبه نباید ساخت و سازی بلندتر از آن انجام شود.اما متأسفانه پول، عظمت کعبه را ـ هر چند در ظاهر ـ به بازی گرفته است.

گویا این همه سوداگری و پول های نفتی و درآمدهای بیکران ناشی از حجاج، آقایان آل سعود را کفاف نداده است که تازگی این برج ها را در مجاورت خانه ی خدا ساخته اند و متری یک ملیون ریال می فروشند. البته اشتباه نکنید این ریال، ریال ما نیست که قند در دلتان آب شود. منظور ریال سعودی است که هر کدام آن معادل 250 تومان ماست. پس معنایش این است که متری دویست و پنجاه ملیون تومان.


آرامش قرآنی

سه شنبه 85 اسفند 15

این مطلب را  پنجشنبه نوزدهم مرداد 1385 ساعت 10:56 در وبلاگ قبلی ام یعنی لبگزه بلاگفا نوشته بودم و امروز به اینجا منتقل کردم

در ده دوازده متری کعبه مشرفه، یارو با یک تبختر و غروری خاص ایستاد و کفش های کثیفش را انداخت کف مسجدالحرام ... صندلی پشتی دارش ــ که نشان از رفاه طلبی این قوم دارد و مدتی است مد شده ــ  را باز کرد... یک قرآن برداشت و در حالی که پاهایش را مستقیم و با فاصله ی یک وجب به سوی قفسه ی قرآن ها و در نهایت کعبه دراز کرده بود، خیر سرش شروع کرد به قرآن خواندن...
البته در مدینه و در حرم پیامبر هم همین صحنه ها را مکرر دیده بودم ... بارها دیدم و حتما شما که مشرف شده اید نیز دیده اید که به حالت دراز کشیده و در حالی که پاهایشان را به سمت ضریح مقدس و مرقد منور نبی اکرم دراز کرده اند، مثلا قرآن می خوانند.

خیلی دلم گرفت... یاد جمله ی پیامبر افتادم که فرمود: ما اوذی نبی مثل ما اوذیت یعنی هیچ پیامبری مانند من اذیت نشده است.
واقعا چه کشید آن نبی رحمت از دست این قوم بی فرهنگ و مغرور؟ یک آدم با حیا و اخلاقی در برابر یک گروه یاغی و بیابانی ... بیخود نیست که خدایش گفت: انک لعلی خلق عظیم

بلند شدم نماز بخوانم ... اما در همین دلگیری و همین افکار غوطه ور بودم و در دل به حال پیامبر بزرگوارمان اشک می ریختم که نگاهم روی قرآنی که او می خواند افتاد. دیدم دارد سوره ی توبه و این آیه را می خواند:
الاعراب اشد کفراً و نفاقاً و اجدر الا یعلموا حدود ما انزل الله علی رسوله.. یعنی اعراب در کفر و نفاق از دیگران سرسخت تر و سزاوارترند که نسبت به حکم خدا ناآگاه باشند...

باور کنید دلم خیلی خنک شد ... نمازم که تمام شد خودم به خواندن قرآن مشغول شدم اما باز در همان حس بودم و مظلومی پیامبر و امامان معصوممان را در ذهن می گذراندم... در همین حال و هوا به این آیه ی سوره ی حجرات رسیدم:
قالت الاعراب آمنا قل لم تومنوا ولکن قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فی قلوبکم... یعنی اعراب می گویند ما ایمان آورده ایم. به آنان بگو شما ایمان نیاورده اید ولی بگویید تسلیم شده ایم و هرگز ایمان در قلب هایتان وارد نشده است..

باورتان نمی شود که چقدر از این اتفاق خوشحال شدم و آرامش عجیبی احساس کردم

ایراد نگیرید که اعراب جمع عرب نیست و بلکه جمع اعرابی به معنای بادیه نشینان است... این را می دانم ... ولی مگر اینان غیر از تبار آنان هستند؟
امروز که به اصطلاح مترقی شده اند و در دنیای ارتباطات، ماهواره، اینترنت و تبادل فرهنگی هستند، هنوز قابل تحمل نیستند. هنوز آثار خشونت، بی تربیتی و غلظت قلب در اینان موج می زند، وای به آن روزی که تمام دنیا را همان شبه جزیزة العرب می دانستند و خود را برترین موجودات !!

بیخود نیست که گاهی خدا به اینان ادب می آموخت که در برابر پیامبر چگونه باشند ... ان ذلکم کان یوذی النبی فیستحیی منکم والله لا یستحیی من الحق ... و ما کان لکم ان توذوا رسول الله... یعنی این نوع کارهای شما پیامبر را آزار می دهد و او از روی شرم چیزی اظهار نمی کند اما خدا برای بیان سخن حق از شما شرم نمی کند ... و شما حق ندارید پیامبر را آزار دهید ..

اما چه می توان کرد که از قدیم گفته اند: نرود میخ آهنین درسنگ ... تا جایی که خدا هم معاذالله از دست ایشان خسته شده و می فرماید: و ممن حولکم من الاعراب منافقون و من اهل امدینة مردوا علی النفاق لا تعلمهم نحن نعلمعهم سنعذبهم مرتین ثم یردون الی عذاب عظیم( توبه ـ ۱۰۱) یعنی بعضی از اعراب اطراف شما منافق اند و گروهی از اهل مدینه بر نفاق ماهر و ثابتند. تو از نفاقشان آگاه نیستی و ما بر (سیرت ناپاک ) آنان آگاهیم. آنانرا دوبار عذاب می کنیم و عافبت هم به عذاب سخت نایل می گردند.

و امروز حتی، وقتی که ما ایرانیان و سایر مسلمانان با فرهنگ، روبروی ضریح آن حضرت به نشانه ی تواضع و ادب دست بر سینه می گذارند، همین تبار بادیه نشینان بر می آشوبند و با عصبانیت هر چه تمام تر از این کار ممانعت می کنند.

پ ن حالا بگردید ریشه مقابله و خنجر از پشت زدن تبار اعراب به مقاومت لبنانی و اصولا اسلام ناب محمدی از یک سو و همکاری با صهیونیزم از سوی دیگر را جستجو کنید..

 


آی سی یو

سه شنبه 85 اسفند 15

نوشته شده در وبلاگ قبلی ... یعنی لبگزه ی بلاگفا
جمعه دهم آذر 1385 ساعت 21:33 

دو ساعت بیشتر نیست که از آنجا می آیم
چه آرام کنار یکدیگر ...
اگر دست خودشان بود..
معلوم نبود اینقدر همدیگر را تحمل کنند
و زیر یک سقف نفس بکشند
هر کدام برای خودشان ادعایی داشتند
شاید با شاه هم فالوده نمی خوردند
اما حالا به هم کاری ندارند
این یکی ... ثروتش را نمی توان شمرد
آن دیگری .. فقیری بدبخت است
و هردو با یک سرم و تعدادی دستگاه الکترونیکی زنده اند
حالا ملک الموت منتظر یک اشاره است
اگر یک سیم ناقابل را قطع کنی ...
                                       الفاتحه
آی سی یو  را می گویم ..
اینها همان آدم های دیروزند ؟
به یقین ... نه
و فردا را ...
خدا به داد برسد
                                          


باز هم سفر ...

دوشنبه 85 بهمن 16

دیروز ... یزدیدیم !!
        امروز ... در حال کاشانیدنیم !!
                         و بعد ... می تهرانیم !!
                                   البته اگر خدا بخواهد ...

                          
                                                  تکیه ی میر چخماق در مرکز یزد

                            
                                                       یزد ... شهر باد گیرها 

                          
                                                             مسجد جامع یزد

                           
                                                  این هم که معلوم است ...

                           
                                        آتشکده ی 1515 ساله ی زردشتی های یزد

                          
                                            مرقد پاک آقا علی عباس ... کاشان


نبودم

پنج شنبه 85 بهمن 5

 

 

تسلیت باد این ایام غمبار بر شما عزیزان همیشه همراه

 

چند روزی تهران نبودم ... در مناطق نفت خیز جنوبی و جزایر کشورمان می توان اوج تفاوت طبقاتی را  دید. اشتباه نکنید منظورم تفاوت بین غنی و فقیر در مشاغل آزاد و مردم عادی نیست. منظورم تفاوت آشکار و رسمی  و قانونی بین سازمان های دولتی و کارمندان آن هاست. جز تبعیض دولتی چیست که بر و بچه های شرکت نفت از یک رفاه کامل و زندگی اشرافی نسبت به بقیه ی مردم و حتی کارمندان دیگر سازمان های دولتی برخوردار باشند.

خیابان کشی، جدول بندی، درخت کاری و شهر سازی محیط های کاری و مسکونی نفتیان در وسط مناطقی که از آسفالت عادی محروم است و آب مصرفی را به جیره بندی دریافت می کنند چه برسد به آب برای درخت کاری و ... باعث شده که مردم آن سامان محیط نفتی ها را بهشت و سایر مناطق را حهنم می نامند.  برخورداری رایگان از باشگاه ها، غذاخوری ها، مهمانسراها، رفت آمدهای هوایی   غذای مجانی با دسر فصل وحقوق های کذایی در کنار دیگر کارمندان دولت ومردم غیر برخوردار چقدر توجیه دارد؟

البته مزیت نسبی قابل قبول است و میزانی از تفاوت طبیعی را نیز هر عقل سلیمی به هزار و یک دلیل می پذیرد ... اما چه کسی گفته است که شرکت نفت باید از مزیتی مطلق نسبت به دیگران برخوردار باشد؟ مگر این پول ها از استخراج ثروت های عمومی و منابع ملی به دست نیامده است؟

آیا نمی شود حد اقل از همین درآمدهای عمومی نفتی محیط فیزیکی آن مناطق را تا حدودی آباد کرد؟

بگذریم از مافیای نفتی که قرار بود آقای رئیس جمهور دستش را رو و قطع کند و بگذریم از نفتی که قرار است سر سفره ها بیاید ... خوب است رئیس جمهوری محترم با این نوع تبعیضات دولتی برخورد کند.

درد دلی بود ساده .. نه قصد تخریب دارم و نه قصد تضعیف .. نه دولت را و نه کارکنان عزیز شرکت نفت را... همین


<      1   2   3   4   5      >