سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 126
بازدید دیروز: 42
بازدید کل: 1381477
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



پروانه های مهاجر

پنج شنبه 85 اسفند 17

این مطلب را   پنجشنبه هفدهم آذر 1384ساعت 11:45 در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم .. امروز به اینجا منتقل شد

و حالا ...
از تشییع جنازه بر می گردم ... می خواستم گریه نکنم ولی ..
پریروز ساعت دقیقاْ   ۱۴:۰۹  بود ... یعنی ۱۱ دقیقه بعد از حادثه ...  از مهرآباد زنگ زدند ..
سانحه هوایی ...
خبر، دردناک بود...  یعنی باور کنم ؟ همه رفتند؟  کسی سالم نمانده ؟ 
ساختمان در آتش می سوزد ؟ کجا ؟  شهرک توحید .. ؟
همان منازل سازمانی نیروی هوایی در سه راه آذرین ... که خودم چند سال پیش توحیدش نامیدم 
اصل سانحه و این مصیبت ملی یک طرف ...
 همکارانم ... حتی اگر بعضی را از نزدیک نشناسم از طرف دیگر و من ...
و من ... می دانستم که دوستانی در این جمع دارم ..
تلفن ها به کار افتاد .. لیست مسافران ... خبر ها جور واجور بود ... تا اینکه لیست مسافران و خدمه ی پروازی را آوردند...
وای .. سرتیپ عباس واعظی امیر عرصه ی دفاع مقدس و تبلیغات دفاعی ... نقش آفرین یادواره های جبهه و جنگ ... تجلیل شهدای سرفراز ... امروز خود، نقش بنرها و پلاکاردها شد.
چند روز پیش بود که به شوخی می گفتمش ... بگذریم .. همکاری تنگاتنگش و خاطره ی سالیان آشنائی اش در چند ثانیه مثل یک فیلم از جلوی چشمم گذشت .. شوخی ها و جدی ها ... نشست ها و برخواست ها و ...
در هول و  ولای اخبار بودم ... روح الله احمدوند فرزند محمد صالح احمد وند ... یادم نمی رود دوران کودکی و نو جوانی اش را مسافرت های خانوادگی را ...  بوشهر را .. حالا جوانی بود با کودک چهارساله اش محمدحسین...
علی اصغر سلیمانی شاعر سیه چرده ی سییستانی ... دریا دل دریا سرا ... داغم را تازه تر کرد .. در انجمن ادبی مان چقدر سربه سرش می گذاشتیم و او ... با تحمل همیشگی و خنده ای ملیح ...
خدایا .. در یک روز .. ؟  این همه پروانه از یک خانواده  باید از پرواز برنگردند ... 
علیرضا ارسطوئیان یادم نمی رود تازه مهناوی نیروی دریایی شده بود ... شاد و پرشور .. نامه اش را به خودم ، که از اتاق بغلی برایم نوشته بود ... نه حالا که رفته .. که از سال ۶۹ در اسناد دوست داشتنی ام نگه داشتم .. از بس شیرین بود ناصحانه و با احساس .. آنرا در حیاتش چندین بار مرور کردم و حالا .. باید جور دیگری بخوانمش ..آخرین باری که دیدمش عاشق ترش یافتم ... بعضی هابه درجه اش نگاه می کردند و ..  من به عشقش، به پشتکارش، به فهمش، به بیانش آفرین می گفتم ..
و...  محمد علی بخشی .. آخرین بار در جشنواره ی فیلم های کوتاه ارتش به استقبالم آمد... به همراهم معرفی اش کردم .. نگذاشت حرفم را تمام کنم ... گفت من شاگردم، شاگرد... 
دیگرانی هم بودند که می شناختمشان و سلام و علیکی داشتیم و به مناسبت های گوناگون نشست و برخاستی .. 
و حالا از تشییع بر می گردم ... هر چه آنجا خودداری کردم ... اینجا در خلوت خودم گریه می کنم و با آنان ... با عباس ... با علی اصغر ... با محمد علی ... با علیرضا ... با روح الله می گویم و می گریم.. 
                                                                            آنها می خندند و من ... بیشتر می سوزم