اطلاع از بروز شدن
دوشنبه 92 مهر 1
به مناسبت عزیمت حاجیان به سرزمین وحی و درک وقوف نورانی عرفات...
نقل است که یکى از بزرگان عرب به نام عبدالجبار مستوفی به سفر حج مىرفت و هزار دینار طلا در همیان داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محلههاى کوفه بر آمد. در یکی از این محلهها زنى را دید که در خرابهای مىگردد و چیزى مىجوید. در گوشهای مرغک مردارى افتاده بود که آن را به زیر لباس کشید و رفت
عبدالجبار با خود گفت: بىگمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مىدارد. در پى او رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آوردهاى که از گرسنگى هلاک شدیم.
مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آوردهام و هم اکنون آن را بریان مىکنم.
عبدالجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیدهاى است زن عبدالله بن زیاد علوى که شوهرش را حجاج بن یوسف ثقفی کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى سیادتش نمىگذارد از کسى چیزى طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت: اگر حج مىخواهى، همین جاست. پس بىدرنگ آن هزار دینار را از کمر باز کرد و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و ـ برای تأمین هزینههایش ـ به سقایى مشغول شد.
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز کاروانیان رفت. مردى که در پیش قافله بر شترى نشسته بود، تا چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را به زیر انداخت و گفت : اى جوانمرد! از روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام دادهاى، تو را مىجویم تا قرضت را ادا کنم.
و ده هزار دینار به وی داد. عبد الجبار حیرتزده دینارها را گرفت و تا میخواست حقیقت حال را از وی بپرسد، به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشتهاى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت مىنویسیم تا بدانى که پاداش هیچ نیکوکارى در درگاه ما تباه نمىگردد. انا لا نضیع اجر من احسن عملا.
ای قوم به حج رفته، کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست، بیایید بیایید
معشوق تو همسایه ی دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورتِ بی صورت معشوق ببینید
هم حاجی و هم کعبه و هم خانه شمایید