اطلاع از بروز شدن
یکشنبه 92 شهریور 24
برای استراحتکی چند روزه شمال هستیم و کنار ساحل زیبای انزلی... اما بیشتر بارانی است و ما هم به ناچار خانهنشین... هرچند این اتفاق برای بچهها خیلی خوب نیست؛ اما برای من فرصتی است تا در یک هوای دلچسب بارانی و فارغ از دغدغههای روزمرهی تهران بنشینم در خانه و چند داستان از کتاب «شبهای روشن» نوشتهی «داستایوسکی» را بخوانم... راستش داستان «مردم فقیر» که نامهنگاری بین دو دلداده است را تا نیمه خواندم و جز بخشی که وارنکا زندگیاش را تعریف میکند برایم جاذبهای نداشت. داستانهای «صبور» و «بزدل» را البته کامل خواندم و داستان «یک اتفاق بسیار ناگوار» را هم دارم میخوانم.
چیزی که از خلال همینقدر آشنایی با داستایوسکی فهمیدم اینکه تلخ مینویسد و داستانهایش را بیشتر خیالپردازانه و روانپریشانه جلو میبرد و از ناکامی و ناامیدی بیشتر میگوید تا امید و علاقه به زندگی... انگار بیشتر قهرمانان داستانش اندیشههایی مالیخولیایی دارند و عاقبت کارشان هم چیزی جز خودکشی یا دیوانگی نیست...
شاید اینها حاصل تجربههای شخصی نویسنده باشد که میگویند از بیماری صرع رنج میبرده است و گفتهاند معمولاً این نوع بیماران از لحظههای حملهی صرع، چیزی در خاطر ندارند، اما داستایوسکی همه چیز را از حملات صرعی خودش در یاد و خاطر داشته است...
پ ن: میدانم که برای قضاوت بر اندیشهها و شخصیت یک نویسنده، این مقدار مطالعه خیلی کم است، اما شاید گاهی مشت نمونهی خروار باشد...