اطلاع از بروز شدن
سه شنبه 92 خرداد 21
گفتوگوی مشروح با سیدمحمدرضا واحدی
خبرگزاری فارس ـ مهناز سعیدحسینی: سید محمدرضا واحدی نویسنده کتاب «آقای سلیمان! میشود من بخوابم؟» است. اما این رمان جذاب و تاثیرگذار تنها اثر تاثیرگذار و قابل توجه این روحانی دست به قلم و پرکار نیست. واحدی شاعر هم هست و علاوه بر کتابهایی که در حوزههای تخصصی علوم دینی نوشته است، دو مجموعه شعر قابل توجه با نامهای «چقدر فاصله» و «ادامه دلواپسی» دارد که کتاب «چقدر فاصله» برنده جایزه نهمین دوره قلم زرین هم شده است.
از همه اینها که بگذریم کتاب «آقای سلیمان! میشود من بخوابم؟!» اولین ورود جدی واحدی به حیطه داستان و ژانر پر مخاطبی چون رمان است و با وجود همه اینها همین کار اول نیز بسیار استادانه و حساب شده نوشته شده است و خبر از ... ارتباط عمیق و درونی این روحانی ادیب با ادبیات فارسی میدهد.
در معاونت فرهنگی ارتش جمهوری اسلامی محمدرضا واحدی را یافتیم و با او درباره جدیدترین کتابش یعنی کتاب «آقای سلیمان! میشود من بخوابم؟!» گفتوگو کردیم. مخاطبان فارس علاوه بر مطالعه این مصاحبه میتوانند بخشی از آن را نیز به صورت صوتی گوش دهند.
جرقه نوشتن رمان کنار خانه خدا به ذهنم رسید
از داستان نوشتن کتاب شروع میکنید؟ داستان این رمان از کجا شروع شد و چه شد سراغ نوشتن این کتاب و این داستان با این موضوع رفتید؟
ماجرای نوشتن کتاب برای خود من هم عجیب است. جرقه نوشتن این مطلب کنار خانه خدا به ذهنم رسید. البته ساختار کلی ماجرا به صورت یک ذهنیت مبهم و فکر کلی بر میگردد که میتوان چنین رمانی با چنین موضوعی نوشت. اما ایده اینکه بالاخره قلم بردارم و این رمان را بنویسم بار آخر کنار خانه خدا شکل گرفت و وقتی آن سال از سفر حج برگشتم، یک ماه بعد بسمالله را گفتم و قلم روی کاغذ گذاشتم و شروع به نوشتن کردم. خودم هم نمیدانم چرا این طوری شد. من در حوزههای مختلف کار کردهام،؛ علمی، فقهی، حقوقی، تاریخی، سیاسی و در ادبیات هم اگر ورودی داشتهام بیشتر در حوزه شعر بودهام. مخاطب رمان بودهام اما هرگز رمان ننوشته بودم. به هر حال این اتفاق افتاد و من هم در وادیاش افتادم. بعد با بعضی دوستان صاحبنظر که مشورت میکردم و مقاطعی از داستان را که میخواندند، آنها بیشتر من را تشویق میکردند تا کار قابل قبول و قابل ارائهای شود.
جلسههایی در کانون توحید که آغازش کفر است
ارتباط خانه خدا با داستانی که درباره یک مسیحی است، چه بود؟
کنار خانه خدا اصلاً بحث مسیحی نبود. آن جرقه اصلی و شاکله اصلی کنار خانه خدا شکل گرفت. بحث مسیحی و ارمنی بعداً اضافه شد. آنجا بیشتر چون من با دانشجوها سر و کار دارم و همراه با عمرههای دانشجویی به حج میروم و چندین سال است روحانی کاروانهای دانشجویی هستم و چه با دخترها، قبل از لغو سفر دخترها به عمره و چه با پسرها و چه با زوجهای دانشجو و چه با نخبگان و استادان دانشگاهها بارها به سفر عمره رفتهام و بالاخره از روحانیان کاروانهای دانشجویی هستم. در این سفرها مرسوم است که کاروانها بعد از نماز مغرب و عشا یا قبل از آْن کاروانها کنار خانه خدا میروند و قرآن گروهی میخوانند و چند دور قرآن ختم میشود. مثلاً هر کس یک جزء میخواند و یک کاروان در یک روز 3 بار ختم قرآن انجام میدهد. اما من در این سفرها عادتی دارم و آن این است که در آنجا به بچهها میگویم ضمن اینکه این کار (قرآن خواندن) خیلی خوب است و ارزشمند، اما اهل این کار نیستم. ما کنار خانه خدا میرویم و مینشینم به بحث کردن درباره دغدغههای مذهبی و فکری که در ذهن دانشجوها وجود دارد. من دوست دارم کنار کانون توحید که خانه خدا است از کفر شروع کنیم و بعد به ایمان برسیم. مثلاً میگوییم خدا چه هست؟ پیغمبر که بوده؟ عدل یعنی چه؟ توحید یعنی چه؟ و کلا اجازه میدهم سوالهایی که جوانها جرأت بروزش را ندارند، کنار خانه خدا فرصت پیدا کنند و آنها را بپرسند. یعنی از کفر شروع کنیم و به توحید برسیم. لذا با دانشجویان هر بار جلسات عملی پرسش دینی داریم. البته این جلسهها تا آنجا که مأموران وهابی اجازه بدهد، ادامه پیدا میکند چون گاهی میآیند و جمع را متفرق میکنند. اینکه میگویید چرا از کنار خانه خدا، به همین دلیل است. محور داستان دغدغههای ذهن قهرمان داستان است که برایش ایجاد تنش میکند و من آنجا از این نمونه آدمها زیاد داریم.
امثال نغمه را فراوان دیدهام/ جوانهایی که با همه لجبازی میکنند
این نمونه آدمها یعنی روبیک یا نغمه؟
نغمه. در این سفرها مثل نغمه فراوان دیدم که بچههای بسیار خوشباطن و پاکی هستند. اعتقادات قوی دارند اما به دلیل اینکه اعتنایی به این اعتقادات نشده صرفاً جدل میکنند و کلنجار میروند. و این جدل و کلنجار با خودشان با روحیانیشان با پدر و مادر و محیط و جامعهشان و کلا با همه چیز است. این کارشان یک نوع لجبازی است، لجبازی که درونی نیست و به دلیل قانع نشدن و پاسخ نیافتن لجبازی میکنند و گرنه دلهای پاکی دارند. من دختران پاکی را در این سفرها دیدهام که اگر آنها را در تهران ببینیم به لحاظ ظاهرشان فکر میکنیم، نماز هم نمیخوانند اما آنجا به پهنای صورت اشک میریختند و سورههای یاسین و واقعه را حفظ بود و این گونه افراد به شدت بیشتر از من مذهبی به این مسائل پایببند هستند. یا نمونه واقعی نغمه را من دیدهام که ظاهرا حجابی خوبی ندارد اما دائمالوضو است و این را خودش میگوید نه به دلیل اینکه صواب دائمالوضو بودن را ببرد بلکه چون آرایش میکند و از خانه بیرون میآید نمیتواند سر اذان آرایشش را پاک کند، با وضو از خانه بیرون میآید تا موقع نماز وضو داشته باشد. جرقهاش به خاطر دیدن نمونههای نغمه در واقعیت این فضا است البته این نمونهها را در دانشگاه تهران یا جلسات هماندیشی فرهنگسرا دیدهام ولی با اوج این احساسها کنار خانه خدا مواجه شدم.
مواجهه با دو حس متضاد؛ هم زرق و بند زندگی امروز و هم اعتقادات درونی دینی
یعنی دختری چادری که علیرغم ظاهرشان اعتقادات سستی دارد؟
نغمه تا نیمههای داستان چادری است بعد حجابش را کنار میگذارد و تیپ امروزی میزند و در پارتیهای کذایی شرکت میکند. ولی این به آن معنا نبود که بنمایه اعتقادات دینیاش از بین برود، حتی آنجایی که برایش مزاحمت خیابانی ایجاد میشود، واکنش نشان میدهد یا در پارتی شرکت میکند اما حضور آشفته دختر و پسرهایی را که کنار هم میرقصند، برنمیتابد یا در همان پارتی دغدغه نماز مغرب و عشایش را دارد که چرا نخوانده است. یعنی با یک حس متضاد مواجه است هم زرق و برق و جاذبههای زندگی بیبند و بار امروزی جذبش کرده و هم اعتقادات درونی و مایههای دینی دارد. نغمه البته چادری است اما بنا بر اتفاقی که میافتد، حجابش را کنار میگذارد و نسبت به دین موضع میگیرد.
پس در مجموع شما در مواجه با دغدغههای درونی دختران و پسران جوانی که مرتب با آنها برخورد دارید به این نتیجه رسیدید که داستانی بنویسید و در آن این دغدغهها را شرح دهید و به نوعی راهحل برایش ارائه کنید. درست است؟
بله.
بعد شما نویسندهای هستید که وقتی داستان مینویسید تکلیفتان با آخر داستان مشخص است یا وقتی مینویسید سرنوشتها و قصهها شکل میگیرد؟
چون من تا به حال رمان و داستان بلند کار نکرده بودم، نمیتوانم بگویم از چه قشر نویسندهای هستم ولی مشخصاً درباره این داستان، از اول، آخر داستان برایم روشن بود منتها برای اینکه چگونه آخر داستان جذاب باشد، روبیک متولد شد و به قصه پا گذاشت.
آخر داستان و اتفاقی که برای نغمه میافتد برایم روشن بود. میدانستم طلاق عاطفی اتفاق میافتد اما اینکه آن یک نفر یک ارمنی باشد یا مسلمان، ارمنی به ذهنم آمد آن هم به لحاظ آداب و رسوم و مشترکات اعتقادی و احساسی با ما دارند و گرهی که حضور این فرد در داستان ایجاد میکرد.
نگاهم اغراق آمیز نبوده/ این رفتارها واقعیتهای اجتماعی ما است
وقتی داستان را میخواندم جاهایی حس کردم این مسیحی بالاتر از مسلمانها قرار گرفته یا بعضی از مسلمانها خراب شدهاند تا خوبی او نشان داده شود، مثل زمانی که روبیک وارد هیئت میشود و کارت شناساییاش میافتد، رفتارها خیلی اغراق شده بود یا مثلا در مجلسی که مادرش میرود، رفتار مسلمانها خیلی با اغراق و زننده نشان داده شده است. این نکته را قبول دارید؟
نه. اینها واقعیتهای اجتماعی ما است یک جا از قول روبیک گفته میشود که اسلام و مسیحیت این چیزی نیست که در کوچه و خیابان میبیند. ضمن اینکه واقعا نگاه اغراق آمیز نداشتم. این رفتارها طبیعی است. طرف در خیمه امام حسین برای شلهزردپزی میآید و کارت از جیبش میافتد و همه میفهمند مسلمان نیست، حق دارند تعجب کنند.
ولی این تعجب اهانتآمیز است؟
ببینید باور نمیکنند. چون ظرفیتهای اجتماعی متفاوت است و ممکن است یک نفر بگوید ارمنی هم پای دیگ امام حسین(ع) خدمت کند ولی چند در صد از جامعه ما چنین تفکری دارند؟
ضمن اینکه این آدمها، آدمهای خیلی معمولی هستند و به نظرم این واکنشها خیلی طبیعی است. شاید در خانه ما هم اگر چنین اتفاقی بیفتد بچههای ما نگران می شود و برای اینکه بفهمند برای چه یک ارمنی آمده زنگ بزنند تا پلیس بیاید، یا آنجا که مادر روبیک به خانه علویه خانم میرود هم این طور است خیلی از ماها از این جلسات گریزان هستیم و میگوییم مسلمانها هم نمیتوانند جواب بگیرند چه برسد به یک ارمنی.
به هر حال آدمهایی هم هستند که ارتباطشان با این افراد خوب باشد.
بله. مثل علویه خانم. ما که نگفتیم همه جامعه نسبت به ارمنیها موضع دارند. مادر نغمه و دیگران هم با مادام سرکیسیان تعامل دارند و رفتار بسیار انسان دوستانه و علاقهمندانه و همراه با احترامی با این افراد دارند . یک نفر رفتارش درست نیست و اغراقی هم نبوده است که طیفی را مقابل طیف دیگری قرار دهم.
عشق مذموم نیست/ صرفا راوی عشق دو قهرمان قصه هستم
نکته دیگر که در این کتاب به چشم خورد ارتباط این دختر و پسر با هم است، هم چت میکنند هم نامه میفرستند، به دیوار ضربه میزنند، یکی پیانو میزد و دیگری گوش میکند، از نگاه خیلی از مذهبیهای ما این ارتباط مذموم است حتی در قالب چت کردن. میخواستم نگاه شما را این وسط بدانم، این ارتباط را تایید میکنید یا یک نگاه جدید به این نوع ارتباطها دارید و میخواهید چارچوبی به آن بدهید؟
نه. معتقدم نغمه و روبیک هر دو پا در دایره یک عشق ممنوعه میگذارند و به هر حال احساس و دل آنها را میکشد ولی آن بیمهای درونی و هراسها و مانعهای درونی، خط قرمزهایی که هم در ذهن او هست و هم در ذهن این یکی، این دو کنترل میکند. من همیشه به دانشجویانم میگویم عشق اصولا چیز مذمومی نیست، عشقی مذموم است که منهای عقل باشد ولی به صرف اینکه کسی خانمی را دوست دارد، اشتباهی نکرده است چون صرفا یک احساس است اما تا جایی که از دایره عقل فراتر نرود.
من در این داستان صرفا روایت میکنم و قضاوت را به عهده خواننده میگذارم که آیا رفتار اینها خوب است یا نه. به هر حال پا در دایره عشق ممنوعه گذاشتهاند و هم نغمه ترس دارد و هم روبیک، ترسشان هم از پدر و مادر نیست. این مهم است. یک وقت کسی، شخصی را دوست دارد ولی به خاطر ترس از پدر و مادر کاری انجام نمیدهد. اما وقتی بنمایههای تربیت خانوادگی به گونهای است که با اینکه عاشق است ولی اجازه ندارد پا از حدی فراتر بگذارد، آن وقت این ترس و این رفتار ارزشمند است. اگر دقت کنید هم در چتها و هم در صحبتها هرگز نشانی از عشقهای هیجانی کوچه و خیابانی نیست. حتی وقتی با هم چت که میکنند، عزیزم و از این دست کلمات و جملهها نمیگویند و نشانی از حرفهای دم دستی که تا یک دختر و پسر آشنا میشوند به هم میگویند، نیست. مثلا در چتها روبیک میگوید نغمه گرامی. نغمه عزیزم را وقتی میگوید که شوهرش شده است. وقتی ارتباطشان در این حد نیست میگوید نغمه گرامی. این را گذاشتهام تا خواننده خودش درک کند.
رمان جای منبر رفتن است
یکی از نقاط قوت کتاب را در این دیدم که پیام کتاب شعاری و خیلی واضح گفته نمیشود، هر چند جملههایی وجود دارد که نگاه شما به ماجرا را نشان میدهد -مثل وقتی که دختر و رفتارش را وصف میکنید- و قضاوت شما با صفتها نشان داده میشوند، با این وجود پیام اصلی قصه تا آخر پنهان میماند و خواننده تا پایان باید همراه باشد تا بفهمد که جریان چیست. در مجموع به عنوان نویسنده کتاب با نوشتن این رمان میخواستید چه پیامی به مخاطبانتان و جامعه بدهید؟ با نوشتن این رمان چه چیزی را میخواستید بگویید؟
همان طور که گفتید با نوشتن رمان خیلی از حرفهایم را در داستان زدهام. اما بعضی دوستان میگویند آیا رمان جای منبر هست یا نیست؟ من معتقدم بله جای منبر هست ولی منبرها با هم فرق میکنند. مگر بقیه رماننویسها در رمانهای زرد یا در رمانهایی که ترویج عشقهای مبتذل است، منبر نمیروند؟ آنها منبر میروند و اندیشههای خودشان را ترویج میدهند. ما رمانهایی را همین امروز در بازار کتابمان داریم که مفهوم گریز و محتوا گریز هستند فقط روی تکنیک و فرم کار میکنند. ما که به این شیوه اعتقاد نداریم، ما دنبال این هستیم که حرف و دغدغهای را منتقل کنیم.
نمیخواهم بگویم همه دغدغههایم را که در مدت کار کردن با جوانها به دست آوردم، در این داستان گفتهام. یک مقدار هم گفته باشم کافی است. من با نوشتن این رمان دنبال دو هدف بودم. اول اینکه به بخشی از دغدغههای بچهها پاسخ داده باشم در قالب یکی از ابزارهای روز یعنی رمان. رمانی با پازلها و تکههای متفاوت که کشف این پازلها و چینش آنها کنار هم برای مخاطب شیرین باشد.
رمان نجس نیست، آن را با انبر برندارید!
دوم اینکه به جامعه مذهبی و قلم به دست ما بگویم رمان نجس نیست. چون رمان مثل تئاتر یک هنر غربی است بسیاری از مذهبیهای ما از آن گریزان هستند و به قول رضا امیرخانی بعضی از مذهبیها خیال میکنند رمان را باید انبر برداشت چون نجس است! نه! آقای روحانی و مذهبی! شما هم میتوانی از این ظرفیت برای ارتباط با نسل جوان، ارتباط با دانشجوها و مخاطبان استفاده کنی. یک زمانی در 50 سال پیش تریبون روحانیت منبر بوده آیا امروز که تکنولوژی این قدر عوض شده است و وبلاگ آمده، رمان و سینما آمده، نباید از این ظرفیتها و تریبونها استفاده کنیم؟ این دو هدف اصلی من بود. در کنار اینها یک حرف دیگر هم با مردم دارم و آن اینکه خیلی از این بچهها و خیلی از این دخترها و پسرها که ظاهرشان را بد میبینیم و به عنوان مذهبیها و خودمان را این طرف جوی حس میکنیم و آنها را آن طرف، این تفکر درست نیست. آنها آن طرف نیستند. بنمایههای دینی و مذهبی دارند. منتها نتوانستند حرفشان را بزنند. کسی نبوده کمکشان کند. حتما برای خودتان هم پیش آمده که در مسافرت و در نمازخانههای بین راهی آدمهایی را دیدهاید که اصلا تیپشان به نمازخوانها نمیخورد و باورتان نمیشود اینها نماز بخواند اما مثل من و شما هستند و نباید آنها را از خودمان برانیم. یکی از دلایل امروز بعضیها میگویند بچهها دین گریز شدهاند، همین است. این بچهها دینگریز نیستند. اینها مکانیزم تبلیغ ما را قبول ندارند. اگر باز هم مثل قبل صرفا بنابر بالای منبر رفتن و حرف زدن باشد، جواب نمیدهد. نه اینکه با منبر مشکلی وجود داشته باشد نه، بلکه باید به ابزارهای جدید هم توجه کرد.
از جوانترها کسی رمان شما را خوانده که واکنشها را دیده باشید؟
چهار پنج تا واکنش خیلی خوب داشتم که ایمیل زدند یا پیامک فرستادند. واکنشهای رضا امیرخانی یا محمدرضا زائری هم به جای خود دلگرم کننده بود. در میان پیامها دیدم که خوانندهها خودشان را جای نغمه دیدهاند و ارتباط خوبی با قصه برقرار کردهاند و به لطف خدا یکی از دلایلی که این کتاب به چاپ دوم رسید این است که دارد جایگاهش را بین مخاطب پیدا میکند و این را باید به قضاوت مخاطبان واگذار کرد.
بار هم سراغ رمان نوشتن میروید؟
خیلیها این سوال را از من میپرسند. تا این لحظه که خدمتتان هستم نه ولی این به آن معنا نیست که فردا هم جوابم نه باشد. فعلا بنای چنین کاری را ندارم ضمن اینکه بستگی دارد به اینکه حس اصلی ایجاد شود و باز جرقهای بزند.