سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 58
بازدید دیروز: 42
بازدید کل: 1381409
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



این روزهای من

پنج شنبه 90 مهر 28

چند روزی است که در اوج گرفتاری‌های کاری و در دست داشتن چند تالیف و ترجمه‌ی هم‌زمان که اوضاعم را به هم ریخته است و از سکوت وبلاگم کاملاً روشن است، دارم با حرص و ولعی عجیب رمان می‌خوانم.. البته رمان را همیشه دوست داشتم و می‌خواندم اما چون اولویت اولم نبوده است منتظر فرصت می‌شدم تا بشود یک کتاب را تمام کنم.. و البته چنین فرصت‌هایی معمولاً کمتر گیر می‌آمد و می‌آید..

تازگی‌ها یاد گرفتم در هر فرصت چند دقیقه‌ای هم که پیدا می‌کنم در ماشین یا در نوبت پزشک یا پنج دقیقه‌های میان کارهای اجرایی و یا حتی موقع خواب در اوج خستگی، چند صفحه از کتاب‌های غیر تخصصی‌ و غیر اولویت دار را بخوانم..«بی‌وتن، نوشته‌ی رضا امیر خانی»، «حکایت عشقی بی شین بی نقطه، نوشته‌ی مصطفی مستور»، «استخوان خوک و دست‌های جذامی، نوشته‌ی مصطفی مستور»، «خاله بازی، نوشته‌ی بلقیس سلیمانی» و «توپ بازی، نوشته‌ی تبسم غبیشی» کتاب‌هایی بوده‌اند که در این ماه خواندم و رمان بسیار بسیار زیبای «روی ماه خداوند را ببوس، نوشته‌ی مصطفی مستور» را امروز و البته برای سومین بار تمام کردم..  از امروز هم کتاب «یوسف آباد، خیابان سی و سوم، نوشته‌ی سینا دادخواه» را دست گرفتم..

مخفی نماند که رضا امیرخانی را در «من او»یش و کتاب اجتماعی «نشت نشا»‌اش و همین‌طور مصطفی مستور را در «روی ماه خداوند را ببوس»ش چیز دیگر و بهتر از کتاب‌های دیگرشان دیدم..
پیش‌تر در سال 86  نقد کتاب «منِ او»    و در سال 87  نقد «کتاب روی ماه خداوند را ببوس»   را که در جلسه هم‌اندیشی جوانان داشتم نوشته بودم..

 

ص 23: دود سیگارش را بیرون می‌دهد و بعد چیزی می‌گوید که از تعجب خشک‌ام می‌زند. تعجب‌ام به این خاطر است که عین همین جمله را چند هفته پیش علی‌رضا تلفنی به من گفته بود: «کلیدها به همان راحتی که در رو باز می‌کنند قفل هم می‌کنند. مثل اینکه فلسفه بد جوری در رو بسته.»...
ـ «در رو می‌گی یا کلید رو؟»
- «خداوند رو می‌گم.»                            

ص 25: انگشتان دست‌هام به وضوح می‌لرزند. مهرداد تقریبا فریاد می‌کشد: «نمی‌دونم! همه‌‌ی چیزی که در این خصوص می‌دونم و فکر می‌کنم تو هم باید بدونی ـ یعنی باید سعی کنی که بدونی ـ‌ اینه که ما نمی‌دونیم. این شریف ترین و در عین حال محتاطانه‌ترین چیزیه که بشری می‌تونه در باره‌ی این سوال وحشت‌ناک بگه. آیا فضا انتها داره؟ آیا در ملیاردها کهکشان دیگه، که هرکدام از ملیاردها ستاره‌ی مثل خورشید و بزرگ‌تر از خورشید ما تشکیل شده‌اند،‌حیات وجود داره؟ آیا حیات دیگری مبتنی بر کربن نباشه وجود داره؟ آیا در اعماق اقیانوس‌ها که بیش از ده کیلومتر عمق دارند و تاریکی مطلق حاکمه موجود زنده‌ای هست؟ جواب همه‌ی این سوال‌ها و صدها سوال مثل این‌ها که در برابر سوال وحشت‌ناک تو آسون‌ترین سوال‌ها به حساب می‌آند فعلا یک چیزه: نمی‌دانیم. این چیزی است که «علم به ما می‌گه. علم، مطمئن‌ترین و در عین حال صادقانه‌ترین ابزرای است که با فروتنی تمام به ما می‌گه که: نمی‌دانم.»

ص 66: قهوه‌ام را هم می‌زنم و به شوخی می‌گویم: «بالاخره بارانِ خبر از خشک‌سالیِ جهل که بهتره»
- «موافق نیستم. بارانِ خبر دانایی انسان را آشفته می‌کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می‌شه. داناییِ پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست...»

ص 70: چند لحظه چیزی نمی‌گوید. بعد می‌گوید: «کمکت می‌کنم اما گاهی پرسش‌هایی هست که از "چرا پارسا خودکشی کرد؟" دشوارترند. پاسخ‌های این سوال‌ها چیزهایی هستند که از سطح ادراک ما فراترند.» لحن‌اش مثل همیشه پر از کنایه است.
ـ «موضوع خاصی هست که می‌خوای بگی؟»
انگار صدام را نشنیده باشد ادامه می‌دهد: «این چیزها رو نمی‌شه فهمید یا درک کرد یا حتی توضیح داد. به این چیزها می‌شه نزدیک شد یا اون‌ها رو حس کرد و حتی در اون‌ها حل شد اما هرگز نمی‌شه اون‌ها رو حتی به اندازه‌ی ذره‌ای درک کرد و فهمید.»

ص 71: ـ « سایه گفت تو در خیلی چیزها تردید کرده‌ای. من از تردیدهای تو نگران نیستم چون تردید حق انسانه اما نگران چیز دیگه‌ای هستم.»
ـ «نگران چی؟»
سکوت می‌کند. دوباره می‌پرسم: «نگران چی هستی؟» انگار که توی ذهن‌اش دنبال کلمات بگردد چند لحظه مکث می‌کند و بعد می‌گوید: «نگران اینکه ناگهان از خودت شکست بخوری. اینکه اون قدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه. پارسا خودکشی کرد و تو هنوز نمی‌دونی چرا. پاسخ‌ش هرچی که باشه حقیقت کوچیکیه اما حقایق بزرگ‌تری هم هست:‌ آیا موسی در وادی مقدس کلام خداوند را شنید؟ کسی نمی‌دونه. هیچ کس نمی‌تونه با منطق علمی ثابت کنه که موسی در آن شب سرد و تاریک صدای خداوند رو از میان درخت شنید یا نشنید. آیا خداوند بر کوه طور تجلی کرد؟ کسی نمی‌دونه. هیچ ابزار علمی برای اثبات و یا نفی تجلی خداوند بر کوه وجود نداره. آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمی‌دونه. کسی نمی‌تونه به پاسخ‌های این پرسش‌ها که هرکدام حقیقتی بزرگ‌ند نزدیک بشه اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمی‌کنه نفی هم نمی‌کنه. ما به این چیز‌ها می‌تونیم ایمان داشته باشیم یا ایمان نداشته باشیم. همین»

ص 73: «... یعنی هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همون اندازه برای تو وجود داره. هرچه بیش‌تر به او ایمان بیاری، وجود و حضور او برای تو بیش‌تر می‌شه.»... یک دستمال کاغذی بیرون می‌آورد و رطوبت چشم‌هاش را می‌گیرد. می‌گوید: « گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی به میزان ایمان ما مربوطه.»

ص 88: علی لحظه‌ای به من نگاه می‌کند و من سرم را به علامت تایید تکان می‌دهم. می‌گوید: «می‌شناسم.» کمی سکوت می‌کند و بعد ادامه می‌دهد: « اما فقط پذیرش او کافی نیست. در چنین مواقعی شما باید به چنین بی نهایتی و چنین توانایی‌ای ایمان داشته باشید. منظورم اینه که خداوند برای هر کس همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره. این یک رابطه‌ی دوطرفه‌س. خداوند بعضی‌ها نمی‌تونه حتی یک شغل ساده برای مومن‌ش دست و پا کنه یا زکام ساده‌ای رو بهبود بده چون مومن به چنین خداوندی توقع‌ش از خداوندش از این مقدار بیش‌تر نیست.»