اطلاع از بروز شدن
سه شنبه 89 مرداد 19
5 سالگی من: پدرم هر چیزی رو میدونه و هرکاری که بخواد میکنه
10 سالگی: پدرم از همهی پدرها باهوشتره وخیلی چیزها رو میدونه
13 سالگی: پدرم اونقدر هم همه چیز رو نمیدونه
15 سالگی: پدرم نمیتونه ما رو درک کنه چون زمان بچگیش با الان خیلی فرق داشته
18 سالگی: طبیعیه که پدر هیچی در این مورد نمیدونه چون ضرورتهای نسل ما رو درک نمیکنه
20 سالگی: نصیحت پدرم رو تحویل نمیگیرم.. آخه ما خیلی تفاوت داریم
25 سالگی: رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم رو قبول نداره.. خب ما جوونا رو نمیفهمه و یه اُمل تمام عیاره
30 سالگی: بد نیست نظر پدرو بپرسم.. هرچی باشه چند تا پیراهن بیشتر پاره کرده و تجربه داره
40 سالگی: من موندم که پدر چطور همه چیز رو اینقدر جامع نگاه میکنه.. چقدر عاقل و با تدبیره
50 سالگی: حاضرم همه چیز رو بدم که برگرده و من بتونم باهاش دربارهی همه چیز حرف بزنم
اما افسوس..
با استفاده از ایمیل یک دوست با تصرف و کم و زیاد کردن البته
پ ن: فاصلهی نسلها را قبول دارم اما نه این قدری که جوانان باور کردهاند و شکاف نسلها شده بهانهای برای مقابلهی فکری حتی با فکرهای خوب پدر و مادر..
پ ن دیگه: در جلسهی هم اندیشی همین هفته دو دختر جوان آمده بودند و سخن از همین بود.. در این زمینه یک پست مفصل خواهم گذاشت.. انشاءالله
بازم پ ن: امروز دوتا مهندس جوان پیش من بودند.. صحبت از همین موضوع شد.. از فاصلهی معمولی نسلها که در نظر جوانان شکافی غیر قابل عبور است.. از قول استادشان نقل کردند که میگفت: شما جوانان پروژهای نگاه میکنید و ما میانسالان پروسهای.. تعبیر زیبایی بود..
و آخریش: این حرفها اصلا ربطی به سریال فاصلهها ندارد.. چون اصلا نمیبینم و خبر ندارم آنجا چه خبر است..