اطلاع از بروز شدن
یکشنبه 89 مرداد 10
و من اما تنها سکوت میکنم.. سکوت می کنم تا بشنوم دعاهایی را که با هزار زبان خوانده میشود.. اینجا نیازی به ترجمه نیست.. اینجا هم ترکی میفهمی و هم عربی.. هم اردو و هم فارسی.. هم بنگالی و هم اندونزیایی.. اینجا همهی راز و نیازها را میفهمی.. آخر همه یک چیز را میخوانند و با زبان مشترکی که به هیچ زبان دنیایی شباهت ندارد حرف میزنند..
اما همسفران من بیش از همه حسی مشترک دارند.. حسی که عجیب به هم پیوندشان زده است.. حالا همه همدیگر را بیشتر از همیشه میفهمند.. همه دارند میسوزند و چشمانشان با تمام خستگی هنوز بیدار است و مشتاق و پر از نگاههای عاشقانه..
به هرطرف نگاه میکنم یکی از همسفرهایم را میبینم که میتوان فهمید بغض گلویش را از نگاههای ملتهبش.. فرقی نمیکند دکتر باشی یامهندس.. زن باشی یا مرد.. پزشکی خوانده باشی یا کامپیوتر.. علوم انسانی یا تجربی.. اینجا حتی پارسای شش هفت ساله با بغض میگوید دوست ندارم برگردم..
آخر امشب شب وداع با بیت الله الحرام است.. ساعت سه بامداد.. به هرکدامشان که میگویم در چه حالی هستی؟ بغض میکند و نگاهی حسرت بار به سراپای کعبه میاندازد و رو برمیگرداند.. حکماً میخواهد اشکش را نبینم..
صبح میشود و هنگام نماز جماعت با شکوه مسجد الحرام.. امام جماعت حرم مکی هم به این شیفتگی کمک میکند و در نمازش که از تمام بلندگوهای حرم پخش میشود سورهی جمعه را میخواند.. همین که به آیهی بئس مثل القوم الذین کذبوا بآیاتنا میرسد گریه امانش نمیدهد و حال جماعت را منقلبتر میکند..
ساعت شش بامداد.. حالا هم نماز تمام شده است و هم هوا روشن شده است.. روبه روی حجر اسماعیل، میعاد همسفرانی است که گرد هم آمدهاند تا وداع کنند.. اما دل از این فضای روحانی نمیکنند.. کو دلی که وداع را برتابد؟ بی شک در این لحظات دل سنگ هم آب میشود چه رسد به دلهای شکسته و بیقرار عاشقانی که بعد از مدتها به وصال رسیدهاند..
ساعت هفت.. دعای ندبهی بعضی از دوستان ناتمام میماند.. باید رفت.. باید دل کند.. اما مگر کنده میشود این دلهای مضطرب.. به ناچار دلت را جا میگذاری تا امانتی باشد که روزی بازگردی و غباری از حریم یار برداری.. دلت را جا میگذاری و جسم بی توانت را بر پاهای بی رمقت میکشی تا به راهی که چارهای از آن نیست بروی.. به سوی فرودگاه جده.. برای پرواز به کشور و بازگشت به روزمرههای زندگی..