اطلاع از بروز شدن
دوشنبه 89 خرداد 3
داری از یک سفر کوتاه کاری برمیگردی.. غروب است و دلت تنگ.. شاید تنگتر از هوای غروب مازندران.. به میدان هزار سنگر آمل که میرسی تابلوی <بابل، مرکز شهر، تهران> هواییترت میکند.. اگر از میزبانان خداحافظی نکرده بودی و خجالت نمیکشیدی برمیگشتی تا در آن هوا بیشتر نفس بکشی.. هوا تاریکتر میشود و دل آسمان هم بیشتر میگیرد.. دل تو نیز از آسمان عقب نمیماند و پا به پایش میرود و میگیرد.. زمزمه میکنی: پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی.. و باران می زند.. خوب هم میزند و در گردنهی هراز که دیگر کولاک میکند این باران و با دل من بیداد.. از کجا میدانی که این باران است.. شابد ستارهای میگرید تا گوشهای دل کوهی را آرام کند.. نمیدانم..
تلفنت زنگ میزند.. صدایش بدجور گرفته است.. انگار امشب همهی دلگرفتگیها نصیب توست.. میگوید: دلم آشوب بود.. خواستم با شما صحبت کنم تا دلم باز شود و آرام بگیرم..
همین مان کم بود.. چارهای نیست.. گوش و دل به حرفش میسپاری.. داستان را که میگوید میبینی این دلگرفتگی به شوق وصال است نه در غم فراق.. خوشحال میشوی.. سینه صاف میکنی و شروع میکنی به صحبت کردن برای او که دوستش داری.. حق اوست که برایش وقت بگذاری و انرژی خرجش کنی.. میگویی: دل به خدا بده عزیز.. به خودش واگذار و البته لطفا برایش شرط و شروط تعیین نکن که من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد.. آنوقت قول میدهم که چوب دو سر طلا برداشتهای که خدایت در هردوصورت راضیات میکند.. تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن که خواجه خود روش بنده پروری داند..
نیم ساعتی حرف میزنی و حرفش را میشنوی تا جایی که حس میکنی آن آشوب دلش فروکش کرده.. آشوب دل تو نیز.. و تلاطم دل آسمان و دل ستارهای که بر کوه میبارید.. خوشحال میشوی.. امامزاده هاشم نگه میداری برای نماز مغرب و عشا... و سپاس به درگاه خواجهای که خود روش بنده پروری داند..
پ ن: از تمام دوستانی که اول خرداد را تبریک گفتند سپاسگزارم.. اونم از نوع به شدت.. انشاءالله در تولدشان کیک بخوریم.. نه که ما کیک دادیم..؟؟!!!