اطلاع از بروز شدن
سه شنبه 89 اردیبهشت 21
فردا (22 اردیبهشت برابر با 27 جمادی الاولی) سالروز وفات جناب عبدالمطلب جد بزرگوار پیامبر گرامی اسلام است. نام اصلی او عامر و نام دیگرش شیبه بود؛ اما نامیده شدنش به عبدالمطلب، حکایت جالبی دارد که توجه شما دوستان عزیز را به آن جلب میکنم.
پدر عبدالمطلب، هاشم است که بزرگ قریش بود و در مجد و عظمت سرآمد عرب.. هاشم در توسعهی اقتصادی و ایجاد روابط خارجی قریشیان سهم به سزایی ایفا کرد. او سفرهای زمستانی و تابستانی قریش را پایهگذاری کرد که در قرآن کریم و سورهی قریش به آن اشاره شده است. هاشم در عین حال پدر اسد (پدر فاطمه مادر علی بن ابی طالب) است. البته اسد، فرزند هاشم از همسر قریشی اوست. بنابراین برادر ناتنی عبدالمطلب به حساب میآید؛ زیرا عبدالمطلب از سلمی، همسر مدینهای هاشم که از طایفهی بنی نجار مدینه بود به دنیا آمد.
هاشم در یکی از سفرهای تجاریاش به شام، در مدینه از سلمی خواستگاری کرد. خانوادهی سلمی به شرطی با ازدواج آنان موافقت کردند که دخترشان جز در میان خودشان زایمان نکند. هاشم با قبول این شرط با او ازدواج کرد و او را با خود به مکه برد. بعد از مدتی آثار حمل در سلمی نمایان شد. هاشم در یکی از سفرهایش به شام، سلمی را با خود برد و در مدینه به خاندانش سپرد تا بر اساس توافق قبلی، آنجا وضع حمل کند و خود راهش را به سمت شام ادامه داد. در همین سفر بود که هاشم در شهر غزه جان به جانآفرین تسلیم کرد و هرگز نه دیگر سلمی را دید و نه فرزند عزیزش عبدالمطلب را..
سالها بعد، روزی مردی از بنی حارث که عموزادگان هاشم به حساب میآمدند در مدینه مشاهده کرد کودکانی در حال بازی و مسابقهی تیراندازی هستند. او که به تماشای آنان مشغول بود متوجه شد که یکی از این کودکان وقتی به هدف میزند میگوید: من فرزند هاشم هستم.. من فرزند سالار بطحاء و بزرگ مکهام.
آن مرد که نسبت به این سخن حساس شده بود به او نزدیک شد و پرسید: تو کیستی؟
او گفت: من شیبه فرزند هاشم بن عبدمناف هستم.
مرد حارثی به سرعت خود را به مکه رساند و مطلب، برادر تنی هاشم که وصی او هم بود را در حجر اسماعیل ملاقات کرد و آنچه را در یثرب دیده بود تعریف کرد و گفت: ای ابوحارث! تو نباید فرزند برادرت را در غربت رها کنی.
مطلب گفت:به خدا قسم به خانه نمیروم تا اینکه او را با خود به خانه ببرم.
آن مرد حارثی با اشاره به شتر خود گفت: این شتر من در اختیار تو که همین الان راه بیفتی.
مطلب به سرعت خود را به مدینه رساند و در محلهی بنی نجار کودکانی را مشغول بازی دید. او برادر زادهی خود شیبه را شناخت. نزدیک او رفت و گفت: من عموی تو هستم. آمدهام که تو را با خود به مکه و نزد خاندان پدریات ببرم.
سپس شتر را خواباند و او را سوار کرد و با هم راهی مکه شدند. هنگام ورود به مکه، مردم نوجوانی ناشناس را دیدند که پشت مطلب بر شتر نشسته است و چون هویت وی را از مطلب پرسیدند او گفت: این (عبد) بردهی من است.
آنگاه او را به خانه برد و لباسی مناسب برایش تهیه کرد و هنگام شب او را به مجلس بنی عبدمناف برد. هرچند او در این مجلس عامر را معرفی کرد و اعلام داشت که فرزند برادرش هاشم است؛ اما از آن به بعد مردم مکه دیگر او را با لقب عبدالمطلب صدا زدند و او تا پایان عمر با همین لقب شناخته می شد.
منابع:
تاریخ الطبری، جلد دوم، صفحه 247
تاریخ یعقوبی، جلد اولف صفحه 244 و 245
السیرة النبویة، ابن هشام، جلد اول، صفحه 409
الکامل فی التاریخ، جلد دوم، صفحه 11
اگر توفیقی بود در مورد عبدالمطلب و جایگاه اجتماعی و تاثیر او بر قریش و عادات و سنتهای آنان بیشتر صحبت میکنم.