سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 34
بازدید دیروز: 65
بازدید کل: 1382386
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



روز معلم..

یکشنبه 89 اردیبهشت 12

روز معلم بر تمام معلمان عزیز و اساتید گرامی کشورمان مبارک باد..

یادش به خیر روز معلم پارسال قائمشهر بودم.. یکی از  دوستانم که خودش هم در شهر نبود کلید خانه‌اش را توسط فرزندش برایم فرستاد.. وارد خانه شدم همه‌ی کلیدها و کیف و موبایل و سایر لوازم همراهم را روی میز گذاشتم و چون صاحب‌خانه گفته بود که زنگ می‌زند منتظر تماسش شدم. بعد از پایان مکالمه همانطور که گوشی بی‌سیم در دستم بود هنوز لباس عوض نکرده و آبی به سروصورت نزده، به شوق استفاده از هوای خوب از ساختمان بیرون آمدم و وارد حیاط شدم. ناگهان در ساختمان با صدایی موذیانه پشت سرم بسته شد و من از بهت خشکم زد.. با شنیدن صدای در فهمیدم که دیگر نه می‌توانم وارد خانه بشوم و نه حتی از در حیاط بیرون بروم؛ چون در حیاط هم به سیستم قفل الکترونیک مجهز بود و نمی‌شد دستی بازش کرد.. کلید و ریموت کنترلش هم که همراه با سایر لوازمم داخل خانه بود..
با این حال کمی با در چوبی ساختمان و در آهنی بزرگ اصلی خانه ور رفتم اما نشد که نشد.. چون هم درها ضد سرقت بودند و هم من در این حرفه‌ و فن شریف مهارتی نداشتم.. چاره‌ای نبود نیم ساعتی سرگردان داخل حیاط قدم ‌زدم.. همسایه‌ای هم نبود تا بتوانم صدایشان کنم که به دادم برسند.. یعنی یک طرفشان باشگاه ورزشی بود که هم دیوارهایش خیلی بلند بود و هم آن موقع روز نفس کشی درآن حس نمی‌شد که احتمال بدهم صدای کمک‌خواهی‌ام را خواهد شنید.. یک طرف دیگرشان هم به گونه‌ای بود که هیج ارتباط شنیداری و دیداری با همسایه مجاور وجود نداشت.. در آهنی اصلی خانه و دیوار آن هم مثل در و دیوار قلعه‌های قدیمی آنقدر بلند بود که بالا رفتن از آن و التماس به عابران کوچه نیز به هیچ وجه ممکن نبود.. به هیچ کس هم نمی‌توانستم زنگ بزنم چون شماره‌ها در دفترتلفن موبایل ثبت شده بود و موبایل هم کنار بقیه‌ی وسایل داخل خانه جا مانده بود..
بالاخره با تلفن بی‌سیمی که خیلی اتفاقی در دستم مانده بود و در آن شرایط بعد از خدا تنها نقطه‌ی امید من به حساب می‌آمد به تهران و منزل خودمان زنگ زدم؛ اول ماجرا را گفتم که اگر به موبایل زنگ زدند و جوابی نشنیدند نگران نشوند و بعد هم شماره صاحب‌خانه‌ی محترم را گرفتم و زنگ زدم و ماجرا را گفتم.. البته مشکل به همین راحتی حل نشد.. چون کلید دوم خانه نزد همسر دوستمان بود که ایشان هم برای عیادت مادر بیمارش به یکی دیگر از شهرهای مجاور رفته بود.. خلاصه چشمتان روز بد نبیند حدود سه ساعت طول کشید تا گروه امداد و نجات (منظور پسر صاحب‌خانه همراه با کلید است) از راه برسد و ما را نجات دهد..

پ ن 1ـ  واقعا اگر آن تلفن بی‌سیم آن‌قدر اتفاقی و خدایی در دستم نمی‌ماند و آن را با خودم بیرون نبرده بودم، چند روز طول می‌کشید که کسی از حال من مطلع شود و چقدر باید آنجا می‌ماندم..؟  فقط خدا می‌داند..

پ ن 2ـ تنها سرگرمی من در این سه ساعت، قرائت قرآنی بود که در ماشین داشتم و خوشبختانه در ماشین را قفل نکرده بودم.. و البته لپ‌تاپی که از شما چه پنهان در آن شرایط فقط توانستم با اسپایدر آن بازی کنم.. در آن شرایط که نمی شد تمرکزی روی کارهای دیگر داشت.. می‌شد؟

پ ن 3ـ به هرحال استرس، میز پینگ پنگ (هرچند نپینگپینگیدیم)، آجیل نم کشیده‌ی مازندران، دیوان حافظ جگری رنگ، آدامس پی‌کی، رانی هلو، قهوه‌ی ترک، بخارشدن تمام آب کتری در اثر حواس‌پرتی، یک جعبه دستمال کاغذی برای پاک کردن عرق شرم و.. از خاطرات هرگز فراموش نشدنی آن روز و پس از نجات از آن تنهایی بود..