دیشب یک نماز جماعت دو نفره در حیاط خانه.. و بعد با اینکه یک عالمه کار داری برای لحظاتی به پشت دراز میکشی تا کمی خستگی در کنی.. چشمک ستارهها خیرهات میکنند.. آسمان را ورق میزنی.. به عقب برمیگردی و لابهلای خاطرات ستارهای گم میشوی.. یادهای تلخ و شیریناند که در خود غرقات میکنند..
یاد شبهای خوش کودکی.. یاد صمیمیتهای از دست رفته.. شورانگیزی بوی ریحان و بوی خاک در غروبهایی که حیاط را آب پاشی میکردیم.. یاد ماهی قرمزهای حوضمان که از تمام ماهی قرمزهای امروز دنیا شادتر بودند.. یاد عطر و بوی جانماز مادربزرگ که آرامشم میداد.. یاد شبهایی که من و زهرا، دو طرف مادر بزرگ میخوابیدیم و به ستارهها چشم میدوختیم تا او قصههای ستارهای برایمان بگوید.. یاد ترانهی شاد چشمک نزن ستاره بابام رفته اداره قند و شکر بیاره.. یاد تقسیم ستارهها بین من و او و دعواهای کودکانه و سهمخواهیهای بیشتر..
راستی زهرا جان! ببین داداش چقدر بزرگ شده است.. اما چرا تو هنوز نه ساله ماندهای؟
زهرای من اصلا فرقی نکرده است.. او هنوز معصوم باقی مانده است.. آخر یک روز تابستانی بود که با تمام کودکیاش همهی ستارهها را به من بخشید و برای همیشه رفت.. اما فکر میکنم او الان صاحب واقعی تمام ستارههاست.. او همین الان دارد از آن بالا بالاها به من نگاه میکند.. نگاهش را حس میکنم اما نمیبینمش.. دلم برایش تنگ شده است.. دلم برایش یک ذره شده است.. زهرا جان! کاش بودی.. این رسمش نبود آبجی.. بود؟
بیوفایی کرد آن شبی که هردومان را به اورژانس اصفهان برده بودند.. دکتر داشت سر من را بخیه میزد؛ اما همین که زهرا را آوردند، دکتر من را رها کرد و سراغ او رفت.. نگاهی به زخم سرش کرد.. پلکش را باز کرد سری تکان داد و دوباره سراغ من آمد.. سفید پوشها آمدند او را ببرند.. داد زدم که این خواهر من است.. یا او را نبرید یا من را هم ببرید.. با زور رویم را برگرداندند تا نبینمش.. و تا امروز دیگر هرگز ندیدمش..
پسرم صدایم میکند.. بابا! باز هم حساسیت بهاری اشکت را در آورده است..؟!!