اطلاع از بروز شدن
سه شنبه 88 دی 29
چه حالی پیدا میکنی..؟ ساعت 15:28 داری در اوج خستگی کارهای روزانه با عجله برای جلسهی ساعت 4 میروی.. چشمت به پیادهرو خیابان گلبرگ میافتد.. زنی هردو دست بچهی هشت نه سالهاش را گرفته است و با تمام قدرت و وحشیانه بر سر و صورت پسرک بدبخت میزند.. نه یکی نه دوتا نه سهتا.. درست مثل یک دستگاه اتوماتیک.. درست مثل یک روبات بی احساس.. هی چپ و راست میکند صورت نازکتر از گل پسرک را.. در پیادهرو هم کسی نیست که جلوی او را بگیرد.. پسرک با تمام وجود فریاد میکشد و اشک میریزد.. هردو دستش در دست چپ مادر زندانی است.. نه میتواند از دستش فرار کند و نه میتواند دستانش را روی صورت خود بگیرد که درد سیلیهای مدام را کمتر حس کند..
جز چند لحظه نبود اما.. سرت گیج میرود.. تمام وجودت از زور قساوت درد میگیرد.. مثل روانیها و بدون رعایت مقررات راهنمایی و رانندگی کنار خیابان میایستی.. چیزی نمیبینی اما بوق ممتد به نشانهی فحش ماشین کناری را میشنوی.. سرت را به پشتی صندلی تکیه میدهی و چشمانت را میبندی.. آرام آرام اشک میریزی و زمزمه میکنی: شاید بچه خطایی کرده باشد اما هیچ جرمی جزایش این نیست بی انصاف!