اطلاع از بروز شدن
پنج شنبه 88 آذر 19
امشب حسی غریبتر از همیشه داری.. باور نمیکنی که داری در سرسرای بهشت قدم میزنی.. دلت بدجوری شکسته است.. اشک امانت نمیدهد.. همان حس غریب میگوید حالا وقتش است.. هرچند همیشه به یادشان بودهای.. ولی کولهبار سنگینی از امانتی آنان داری که باید بر زمین بگذاری.. سفارشهایی داری که باید بگیری و به دستشان برسانی.. خیلیها قسمت دادهاند که دست خالی برنگردی.. بسیاری را در خاطر داری اما نباید کسی از قلم بیفتد..
موبایل را که داخل حرم راه نمیدهند.. در سرمای نیمهشب گوشهای خلوت در بینالحرمین مییابی و همانجا کز میکنی.. موبایلت را در میآوری دفتر تلفنش را باز میکنی از اولین اسم.. و با هر اسم، یک نگاه به گنبد ارباب میاندازی و یک نگاه به گنبد سقای عاشقی.. سرما آزارت میدهد؛ اما بوی بهشت و دلهای دوستانت که همراهت شدهاندگرمت می کند.. وقتی به آخرین اسم میرسی نوبت به دوستان مجازی که نامشان در دفتر تلفن موبایلت نیست میرسد.. چشمانت را میبندی و تا آنجا که میشود یکییکیشان را به تصویر میکشی..
بلند میشوی.. زیر لب هی تکرار میکنی: فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی/ که جز ولای توأم نیست هیچ دستاویز.. حالا آرام آرم وارد حرم میشوی، در قسمت بالاسر و در نزدیکترین نقطه به ضریح مقدس یعنی در فاصلهی یک متری آن، یک زیارت و یک نماز حاجت به نیابت از طرف همهشان میخوانی.. نگاه به ساعت میکنی.. دو ساعتی شده که داری با دوستانت سیر ملکوت میکنی.. دلت نمیخواهد از بهشت بیرون بروی.. اما با خودت زمزمه میکنی که چون چاره نیست می روم و میگذارمت..