اطلاع از بروز شدن
پنج شنبه 88 آبان 28
امروز داشتم فکر میکردم که چقدر همه چیز بیهویت شده است در دنیای مدرنیتهی امروزی .. یاد قدیمیهایمان به خیر که چه حرمتی داشت نزدشان حرف مرد، چه حرمتی داشت گرو گذاشتن یک تار سبیل، چه حرمتی داشت جوانمردی، چه حرمتی داشت قسم، چه حرمتی داشت نان و نمک و خلاصه چه حرمتی داشت مقدسات دینی.. یادتان هست چند وقت پیش دزد با شرف را نوشته بودم.. این هم حکایت دزد بامرام..
دزدی به خانهای زد. هرچه جواهر و اشیای قیمتی یافت برداشت که برود اما چیزی بلورین توجهش را جلب کرد. برای اینکه ببیند آیا جواهر است یا چیز دیگر، آن را با نوک زبانش آزمایش کرد. همین که آن را به زبان زد و فهمید چیست بر خودش لعنت فرستاد که ای وای، همهی زحماتم به هدر رفت. آنگاه هرچه جمع کرده بود بر زمین گذاشت و راه خروج از خانه را پیش گرفت. ناگهان صاحبخانه بیدار شد و جلویش را گرفت و بنای داد و بیداد گذاشت. دزد گفت: سر و صدا راه نینداز که هرچه برداشته بودم گذاشتهام و دارم دست خالی میروم.
صاحبخانه تعجب کرد و دلیلش را جویا شد؛ دزد گفت: کاش آن سنگ را به زبان نمیزدم. اما چه کنم که وقتی آن را چشیدم دیدم از بدشانسی من، سنگ نمک است و ما کسی نیستیم که نمک کسی را بخوریم و حق نمک او را پاس نداریم. نمکت را حلال کن برادر..