اطلاع از بروز شدن
جمعه 88 فروردین 21
دلگیری.. خستهای...
از دنیا.. از مردم دنیا.. از خودت..
داری می ری جلسهی بچه های وبلاگ نویس..
اما انگار به قول طرف power off شدی
انگار تمام غم دنیا تو دلت نشسته...
شر شر بارون بهاری هیچ حالی بهت نمیده.. حتی اگه پنجره ماشینت تا آخر باز باشه
پیادهها که توی بارون خیس شدن به تو نگاه میکنن و حسرت تو رو میخورن
اما تو هم حسرت اونا رو میخوری که میتونن زیر بارون خیس بشن
چراغ قرمز میشه... میایستی
بی تفاوت به همه جا و همه چی.. چشماتو رو هم میذاری
و زیر چشمی به ثانیه شمار چراغ قرمز نگاه میکنی
43
42
41
40
یهو یه کاسهی کج و کوله میاد جلوی صورتت.. خدا خیرت بده یه کمکی به من عاجز بکن
و پیرزنی با صورت چروکیده و عصای زیر بغل..
از خواب بیدار میشی.. چقدر امید داره به زندگی این پیرزن چروکیدهی معلول..
تصمیم میگیری خوب باشی.. و امید را زندهتر کنی... هم در خودت و هم در دیگران
تصمیم میگیری یا بارون باشی که کاسهی مردم رو پر کنی
یا کاسهی مردم باشی که از بارون براشون پر بشی
لبخند به لبات میشینه.. از زندگی راضی میشی و خدا رو شاکر..
به قول همان طرف Full of energy میشی
3
2
1
چراغ سبز میشه.. ولی خوشگلتر از همیشه
و تو... شاداب تر و با انگیزه تر دست به دندهی ماشین میبری
و راه میفتی