اطلاع از بروز شدن
چهارشنبه 87 خرداد 29
سلام دوستان !
پنجمین جلسه ی هم اندیشی جوانان در فرهنگسرای دانشجو به بررسی داستان « روی ماه خداوند را ببوس » نوشته ی مصطفی مستور اختصاص داشت. پس از بحث و گفتگوی دوستان و شنیدن نظرات منفی و مثبت شرکت کنندگان در جلسه، نکاتی را هم من عرض کردم. اکنون بنا به دستور دوستانی که خواسته اند مباحث آن جلسات را برایشان بنویسم، خلاصه ای از عرایضم را در این باره تقدیم می کنم:
کتاب مذکور مشتمل بر ?? فصل است و تمام داستان به نوعی پیرامون شک هایی است که خیلی وقت ها به طور طبیعی پیرامون خدا و عالم غیب در ذهن انسان ایجاد می شود. اینکه « آیا خدایی هست؟ » دغدغه ی کلی داستان است و رسیدن نمادین قهرمان داستان به خدا پایان ماجرا. یونس شخصیت اصلی داستان یک دانشجوی فسفله است و دارد پایان نامه اش را در مورد خودکشی دکتر پارسا یکی از اساتید مطرح فیزیک کوانتوم می نویسد. دکتر پارسای خودکشی کرده دنبال به دست آوردن ارتباط مفاهیم ریاضی با روابط انسانی و تبدیل کیفیت های معنوی به کمیت هاست.
بعضی از دوستان معتقدند که کتاب نتوانسته به اثبات خدا برسد و با ایجاد شبهه های خطرناک، مخاطبان خود را سر در گم رها کرده است. اما به نظر من باید دید آقای مستور برای چه جامعه ای این کتاب را نوشته است؟ اگر برای یک جامعه ی بی دین و به منظور معتقد کردن آنان به خدا نوشته باشد، مطمئناً در کار خود موفق نبوده است. اما به نظر می رسد مستور برای جامعه ی خداباور خودمان و برای نسلی این کتاب را نوشته است که با خدا مشکلی ندارد و فقط این شک های کذایی، گاهی ذهن و روح او را دچار تنش و استرس می کند. این کتاب را برای نسل جوانی نوشته است که به طور عام هیچ زبانی مانند زبان احساس رویش اثر نمی گذارد. نسلی که به هیچ وجه حوصله ی دنبال فلسفه و برهان و این حرف ها رفتن را هم ندارد. خلاصه اینکه این کتاب یک کتاب استدلالی نیست که توقع داشته باشیم تمام معضلات فکری و شبهه های اعتقادی مردم را حل کند و معمولاً کسی هم که دنبال حل اینگونه ای معضلات باشد سراغ این نوع کتاب ها نمی آید.
نکته ی دیگر اینکه بعضی از ایراداتی که دوستان مطرح می کنند به خاطر آن است که ما از زاویه ی نقد، کتاب را حتی گاهی بیشتر از یک بار مطالعه می کنیم به ایراداتی نیز می رسیم؛ اما اگر دقت کنیم معمولاً مخاطبان عادی، یک کتاب را یک بار بیشتر نمی خوانند. اگر کتابی در همان یک بار مطالعه توانست ارتباط مخاطبان را با خود حفظ کند و حرفش را به نوعی قابل قبول ـ و لو نسبی ـ به آنان بقبولاند موفق است و توانسته آن حس مورد نظر را در دل خوانندگان خود ایجاد کند.
به نظر من مصطفی مستور در این حد موفق بوده است زیرا او نه فیلسوف است که انتظار داشته باشیم وارد مباحث عقلی و استدلالی فلسفی بشود و نه اهل کرامت که انتظار معجزه از کتابش را داشته باشیم و بخواهیم تاثیر خارجی شگرفی بگذارد. ما از این کتاب، بیشتر از این کاری که کرده است توقع نداریم.
در مقابل دوستانی که می گویند کتاب شک را ایجاد کرده است اما جوابی برای آن نیافته است، باید گفت که از کتاب ??? صفحه ای نباید منتظر جواب بود. اما در مجموع در جهت گرایش به خالق موثر بوده است. شناخت خدا از طریق فلسفی کار هر کس نیست. این کتاب بیش از آن که دنبال اثبات فلسفی خدا باشد دنبال شهود است. دنبال دو دو تا چهارتا کردن نیست! در مجموع تجربه ی ناموفقی نیست.
یونس دانشجوی دکتری فلسفه است (صفحه ی 23) و جالب است که اصلا رشته ی فلسفه را انتخاب کرده تا از دین دفاع فلسفی کند؛ اما حالا خودش دچار این توهمات شده است. این ناکارآمدی فلسفه را به عنوان یک تکیه گاه اصلی بیان می کند. هرچند فلسفه قابل نفی نیست اما به طور زیبایی اشاره کرده است که « کلیدها به همان راحتی که درها را باز می کند، آن ها را هم می بندند!!! »
امروز دلیل رواج این همه عرفان های ساختگی و کاذب چیست؟ به یقین برای شناخت خالق عرفان راه میان بر است. اتفاقاً امروزه هجوم این همه عرفان جدید وارداتی به نسل جوان ما دلیل همین است که گرایش مردم به شناخت عرفانی بیش از گرایش آنان به شناخت فلسفی است. عرفان بودیسم و کابالا و عرفان از نوع برزیلی و هندی و اوشو و... این گروه ها اگر می توانستند با فلسفه بچه ها را به سمت و سوی اهداف خود بکشند مطمئناً کوتاهی نمی کردند اما همین که می بینید با تکیه بر عرفان، به دنبال این هستند که جوان ها را جذب کنند معنایش این است که با فلسفه نتوانسته اند و اصولاً فلسفه در این جهت ناتوان است. زیرا فلسفه با بال عقل حرکت می کند و درک مفاهیم عقلی لذتی را با خود به همراه ندارد در حالی که شهود بر مبنای حس است و حس همیشه لذت بخش است.
مستور هم به نوعی از شیوه ی خود آنان بر علیه خودشان استفاده کرده است. ممکن است یکی بگوید می شد از این قوی تر هم کار کرد. این درست اما او شروع کرده است دیگران هم بیایند بهترش را ارائه کنند.
چه زیبا از زبان علیرضا می گوید: همه چیز بر اساس تجربه نیست که بر مبنای یک سری قاعده به نتیجه برسی.. بعضی وقت ها اول باید به اصل ایمان بیاوری تا قاعده ها برایت روشن شود.
یادر صفحه ی 45 وقتی که یونس شروع می کند و انواع بیماری های صعب العلاج را نام می برد، علیرضا می گوید: تو از کجا اسم این همه فرشته را می دانی؟ این قسمت ها اوج احساسات است نسبت به دین. اوج خداباوری است که با زبان ساده ای دارد نظام احسن را بیان می کند که در نظام الهی حتی فرشتههای عذاب هم خوب و زیبا هستند.
جالب است که در زبان روایات ما هم درست است که آتش جهنم می سوزاند اما هرگز مخلوق بدی نیست. زیرا اگر همین آتش جهنم نبود عدل الهی زیر سوال می رفت. یا مثلاً شیطان درست است که خودش بد است اما در نظام احسن الهی بد نیست؛ چون اگر نبود آزمایش انسان ها و نظام هدایت و ضلالت بی معنی می شد.
آنجا که یونس بوی یاسمن های سپید را حس می کند، در حالی که اصلاً یاسمنی آنجاها نیست؛ یک علامت است. بوی فرشته ی مرگ است که آمده است منصور را ببرد. پیشتر هم علیرضا به او گفته بود که حتی می شود بویشان را هم حس کرد. به نظر من این یک علامت است. ما در زندگی علائم زیادی داریم و خداوند بسیاری از جاها برایمان علامت می فرستد، مهم این است که ما این علائم را درک کنیم و بر اساس هدایت آن ها حرکت کنیم.
وقتی در این کتاب بحث از خدای من یا خدای او و خدای هرکس به طور جدا می شود، معنایش این نیست که خداها با هم تفاوت دارند. معنایش این است که درست است خداوند متعال یکی است، اما برای هرکس به مقدار باورش در زندگی او تاثیر دارد.
در روایتی از امام معصوم(ع) داریم که جایگاه تو پیش خدا همان جایگاه خداست پیش تو! یعنی همان حرف علیرضا که می گوید: خدای تو تنها به اندازه ی اعتماد تو به او می تواند کاری برایت انجام دهد.
و باز هم چه زیبا و دلنشین می گوید که اگرچه هستی خدا ربطی به ایمان ما ندارد، اما احساس این هستی ارتباط مستقیم با اعتقاد ما دارد.
روایت قدسی داریم که خدا می فرماید: بنده ی من! از من اطاعت کن تا مثل من باشی؛ یعنی همانطور که من به هر چه می گویم «کن»، «فیکون» تو هم اینگونه می شوی.
اما در مورد ساختار داستان، فکر می کنم نقطه ی پایانی داستان باید آن جایی باشد که سایه آن حرف ها را می زند و در را می بندد و یونس در را می بوسد. به نظر من لزومی نداشت که داستان بیشتر از این ادامه یابد. اما این یک خصلت است در روایت های ما چه در فیلم و چه در رمان و داستان و .. که آخرش را بدجور تمام می کنیم و گویا دیگر جوصله مان سر می رود. به نظر من اوج خداباوری یونس همان نقطه است و کش دادن آن و ختم کردنش به پارک و بادبادک ها تم داستان را مقداری مصنوعی کرده است.
اما یک سوال اساسی می تواند مطرح باشد که چرا دکتر پارسا خودکشی کرد؟
به نظرم خود کشی او هیچ ربطی به ماجرای عشقش به مهتاب ندارد. دکتر پارسا دنبال این بود که به مفاهیم انسانی کمیت بدهد اما کم آورد. نمی شود تمام مفاهیم را مخصوصاً مفاهیم معنوی و الهی را کمیتدار کرد و همه را در مقیاس دید و برایشان خط کش تعیین کرد. دیدید که خط کش هم در این داستان خیلی مورد تاکید نویسنده قرار گرفته بود.
بنابراین انگار وجود مهتاب فقط برای جذابیت داستان بود و ربطی به اصل قضیه نداشت. یعنی عدم حضور مهتاب هیچ گره کوری در داستان ایجاد نمی کرد؛ همانطوری که حضورش هیچ گرهی را باز نکرده است. اما خب داستان بدون عشق زمینی هم شاید مخاطبان زیادی نداشته باشد.. نمی دانم
در پایان و به عنوان حمع بندی عرایضم معتقدم نسل «روی ماه خداوند را ببوس» و مخاطبان مصطفی مستور، یک بار این کتاب را می خوانند و این دقت های موشکافانه ی نقادان حرفه ای را ندارند و لازم هم نیست داشته باشند. بنابراین و بدون شک این کتاب، تاثیر مثبت خودش را خواهد گذاشت. از این رو ضمن پذیرفتن بعضی از اشکالات محتوایی و ساختاری و گاهی دستپاچگی در کتاب، می توان گفت که مستور در کار خود ناموفق نبوده است و بر عکس موفقیت نسبی هم داشته است.