اطلاع از بروز شدن
جمعه 87 تیر 14
می گویند در زمان ناصرالدین شاه، فردی به به یک حاجی صاحب نفوذ مراجعه کرد که من مسافرم و خرجی راه ندارم. البته فقیر نیستم و در وطن خود صاحب امکانات هستم ولی چون اینجا پول هایم به سرقت رفته است، درمانده شده ام. اگر مقداری پول به عنوان قرض بدهید وقتی برگشتم برایتان ارسال می کنم.
حاجی برای اینکه به وی قرضی بدهد، شاهد و ضامن معتبری خواست که او بشناسد. آن بیچاره که در آن دیار غریب کسی نداشت زانوی غم در بغل گرفت و گوشه ای کز کرد. کریم شیره ای از راه رسید و از ماجرا مطلع شد. به او گفت: من می روم نزد حاجی می نشینم و تو بیا درخواست خود را تکرار کن و اگر دوباره از تو ضامن معتبر و شاهد شناخته شده ای خواست، خدا را به عنوان شاهد خود معرفی کن و بقیه اش با من..
این بار طرف آمد و به حاجی اعلام کرد که فقط خدا شاهد اوست. کریم شیره ای تا این را شنید پرید وسط کلام و گفت: آدم درست و حسابی! حاجی از تو شاهدی خواست که او را بشناسد و ضمانتش هم معتبر باشد. حاجی این شاهد تو را نمی شناسد و ضمانت او هم نزد وی معتبر نیست.. بلند شو و برو شاهدی بیاور که حاجی او را بشناسد..
و اینطور بود که هم حاجی به خود آمد و هم آن بیچاره به پولی رسید تا به وطنش برگردد.
پ ن ـ کاش امروز هم یک کریم شیره ای پیدا می شد که به بخشی از مسئولانمان خدا را یادآوری می کرد...