اطلاع از بروز شدن
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ (قسمت دوم)
جمعه 87 خرداد 24
ابتدا از منظر خوش بینانه:
تغییر در زندگی افراد امری کاملاً طبیعی است و انسان ها باید همواره با این تغییرات همراه باشند تا بتوانند روند رو به موفقیت زندگی خود را حفظ کرده و از درجا زدن و فرو رفتن در باتلاق چه کنم ها و تردیدها مصون بمانند. این یک اصل است که کتاب خواسته است در قالب داستانی ساده آن را به خوانندگانش گوشزد کند و از ناامیدی و یأس نجاتشان دهد.
اما سوال این است که چه چیزی باعث رونق گرفتن افسانه ای این کتاب می شود؟ سوالم از اینجا نشأت می گیرد که اولاً نه از نظر شکلی و ساختاری از داستان پردازی موفق و قدرتمندی برخوردار است و ثانیاً نه مطلب جدیدی را ارائه کرده است. بدون تعصب و با احترام به تمام نوپردازان اجنبی می گویم که بحث تغییر و لزوم برخورد فعالانه با آن، چیز جدیدی نیست که اسپنسر جانسون به آن پرداخته باشد. در معارف ملی و دینی ما از این مقوله بسیار است؛ اما جای تاسف است که بعضی از ما وقتی صحبت از امام صادق و امام باقر و یا حتی ابو ریحان بیرونی و ابن سینا و زکریای رازی و یا کلیله دمنه و تاریخ بیهقی و... می شود، چندان اشتیاقی نشان نمی دهیم ولی همین که اسم ژان پل سارتر و ویل دورانت و سایر دانشمندان آن طرف آب می شود، دهانمان آب می افتد و با تحسین و اعجاب و در عین حال خودباختگی گوشمان را به آن سمت تیز می کنیم.
تا وقتی چنین بیگانه باوری و خودگریزی یا حداقل خودناشناسی در میان ما رواج داشته باشد باید منتظر باشیم تا تئوری های شیک و اظهار نظرهای اسپنسر جانسون ها هر از گاهی مثلاً مثل خورشید اما از مغرب زمین بر ما بتابند و با داستان های فانتزی برای انسان شرقی نسخه بپیچند. باید کیمیای واقعی خود را رها کنیم و منتظر بنشینیم تا پائولو کوئیلوها از آن سوی مرزها دست دراز کنند و آن را بدزدند و تحت عنوان کیمیاگری (1) به قیمتی گزاف به خورد خودمان بدهند؛ شاید که انسان شرقی نظریاتشان را نصب العین قرار دهد و با هر سازشان، رقصی جدید بیاغازد و به گونه ای دچار از خود بیگانگی و بیگانه با فرهنگ اش شود که دیگر نه از تاک نشان ماند و نز تاک نشان.
خب همین می شود که یک روز کیمیایمان را می دزدند و روز دیگر کیمیاگرمان را.. این می شود که هر روز یک کشور بیگانه یکی از شخصیت های علمی و ادبی ما را تصاحب می کند. امروز مولانا، فردا رودکی، پس فردا ابن سینا و هرروز یکی از این نوابغ و مفاخر به نام ایران را...
تأسف من از این است و دنبال رسیدن به پاسخ این سوال هستم که چرا ما چنین شده ایم؟ به راستی ما که خود وارث خورشیدیم و معدن نور، چگونه چنین تفکری در جامعه ی ما راه خود را باز می کند و برای در پرتو شمع قرار گرفتن سر و دست می شکنیم؟ مگر ما وارث فرهنگ دینی ای نیستیم که هرروز بهتر شدنمان را می پسندد و به انسان های بی تغییر و تحول، نقد دارد؟
به این دو روایت از امامان معصوم دقت کنید تا معنای لزوم تغییر را به زیبایی درک کنید. امام کاظم (ع) می فرماید: لَیْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ یُحَاسِبْ نَفْسَهُ فِی کُلِّ یَوْمٍ ... (مستدرک الوسائل ج : 12 ص : 153)
یعنی: از ما نیست کسی که هر روز خودش را حسابرسی نکند...
معنای این جمله ها چیست؟ مگر حسابرسی برای چیست؟ مگر برای این نیست که انسان نقاط ضعف و قوت خود را بشناسد تا بتواند روند رو به رشدی را طی کند؟ آیا این غیر از تغییر است؟ آیا اگز ضرورت تغییر نبود آیا ضرورت حسابرسی خودنمایی می کرد؟
در روایت دوم از امام صادق (ع) می خوانیم: مَنِ اسْتَوَى یَوْمَاهُ فَهُوَ مَغْبُونٌ وَ مَنْ کَانَ آخِرُ یَوْمِهِ شَرَّهُمَا فَهُوَ مَلْعُونٌ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفِ الزِّیَادَةَ فِی نَفْسِهِ کَانَ إِلَى النُّقْصَانِ أَقْرَبَ وَ مَنْ کَانَ إِلَى النُّقْصَانِ أَقْرَبَ فَالْمَوْتُ خَیْرٌ لَهُ مِنَ الْحَیَاةِ.( بحارالأنوار ج : 68 ص : 173)
یعنی: هر کس که دو روزش مانند هم باشد زیان کار است؛ و هر کس که امروزش از دیروزش پست تر باشد ملعون است؛ و هر کس که در خویش پیشرفتی احساس نکند، به عقب افتادن نزدیک تر است؛ و هر کس که به عقب افتادگی نزدیک تر باشد مرگ برایش سزاوارتر است.
آیا این چیزی جز تغییر را می رساند؟ اگر ضرورت تغییر و لزوم تلاش برای رشد و تعالی نبود چه فرقی می کرد که انسان دو روزش با هم مساوی باشد یا امروزش بهتر از دیروز و فردایش بهتر از امروزش باشد؟
بنابراین حتی اگر به این کتاب، نگاه خوش بینانه هم داشته باشیم، باید گفت با این حال آن قدر که بزرگ جلوه اش می دهند بزرگ نیست؛ زیرا نه حرف جدیدی دارد و نه از تم و فضای داستانی محکم و موثری برخورداراست.
ادامه دارد...