اطلاع از بروز شدن
پنج شنبه 86 خرداد 10
ـ آقا .. ! تو را به مقامی که خدایت عطا کرده است، دادم را از این دشمن سرسخت بستان .. دشمنی که نه حرمت پیران را پاس می دارد و نه بر خردسالان رحم می کند.
ـ این دشمن سرسخت کیست که دادت را از او بستانم؟
ـ فقر و تنگدستی .. آقا
و .. او سر به زیر افکند و لختی بعد رو به خادمش گفت:
ـ هر چه پول نقد داریم بیاور
و خادم پنج هزار درهم حاضر کرد.. و او همه آن را به شاکی داد
ـ به حق سوگندهایی که دادی قسمت می دهم که هر گاه دوباره فقر از سر دشمنی با تو برخاست، شکایتش را نزد من بیاور تا دادت را از او بستانم...