اطلاع از بروز شدن
چهارشنبه 93 شهریور 12
این روزها دارم کتاب «انسان 250 ساله» را میخوانم؛ کتابی ارزشمند از بیانات و دستنوشتههای رهبری معظم انقلاب، حضرت آیت الله خامنهای در تحلیل زندگی سیاسی معصومان علیهم السلام که توسط مرکز صهبا تهیه و تدوین شده است.
عنوان کتاب، بسیار جذاب و هنری مینماید و اگر توضیح روی جلد را نخوانده بودم، در نگاه اول، ذهنم بیشتر به سمت رمانی تخیلی یا علمی سوق داده میشد. مقدمه را که خواندم دریافتم که این عنوان، عیناً برگرفته از کلام خود ایشان است و نشان از هنرمندی ایشان در نگاه عمیق به زندگی سیاسی و مبارزاتی ائمه علیهمالسلام دارد. ایشان عبارت «انسان 250 ساله» را در دومین کنگرهی جهانی امام رضا علیه السلام ـ مرداد 1365 ـ دربارهی عنصر جهاد و مبارزه سیاسی در زندگی ائمه علیهمالسلام به کار برده بودند و احتمالاً مرکز صهبا آن را برای این کتاب انتخاب کرده است.
اگر این عنوان و این نوع نگاهِ فاخر به زندگی و مبارزات آنان نبود، شاید من که به دلیل طلبگیام، کم و بیش در احوال و تاریخ امامان معصوم مطالعاتی ـ هرچند اندک ـ داشتهام، چندان رغبتی به مطالعهی کتاب پیدا نمیکردم؛ اما اعتراف میکنم که با خواندن هر صفحه و نوع نگاه و تحلیل رهبری از وقایع و رفتار آن بزرگوارن، عطشم برای خواندن صفحهی بعد بیشتر و بیشتر میشد.
این کتاب 376 صفحهای، بیش از آنکه یک کتاب تاریخی باشد، یک کتاب تحلیلی عمیق است که دنبال انتقال مفهومی متعالی از زندگی و مبارزات ائمه است و نگاهی جامع به هدف اصلی و حرکت کلی معصومان علیهم السلام دارد و از این منظر به زندگی هریک از آن بزرگواران با توجه به ویژگیهای خاص دورهی مربوطه میپردازد که در راستای هدف و رسالت واحدی جریان داشته است.
سراسر زندگانی سیاسی پیشوایان معصوم از هجرت پیامبر اکرم تا غیبت امام زمان را میتوان به عنوان یک رسالت تاریخی و دینی در نظر گرفت که هرکدام از آن بزرگوارن گوشهای از این نقش را ایفا و قطعهای از پازل را تکمیل کردهاند. به عبارت دیگر از آنجا که آن بزرگواران همه دنبال تحقق یک هدف بودهاند و هر کدام ادامهی رسالت نفر قبلی را ادامه داده است، گویا مشی سیاسی اجتماعیِ همهی این دوران، توسط یک نفر که دویست و پنجاه سال عمر کرده است، اداره و تدبیر شده و رقم خورده است.
مطالعهی این کتاب ارزشمند را به همهی دوستان توصیه میکنم.
پنج شنبه 92 اسفند 15
رمان جایی برای پیرمردها نیست، اثر کارمک مک کارتی را هرجور بود تمام کردم.
رمان داستانهای مجزایی از کلانتر اد تام بل، لیولین ماس و آنتوان شیگور است که در مواردی از روایت داستان به هم پیوند میخورد. یعنی سه شخصیتی که هر کدام گوشهای از حوادث رمان را رقم میزنند و گاهی افراد یا اشیایی مثل کیف پر از پولی که ماس برداشته یا ماشینی که از خود برجا گذاشته، آنها را به هم ربط میدهد.
بگذریم... راستش با زور تمامش کردم که کار نیمه تمام نداشته باشم وگرنه برای من هیچ جذابیتی نداشت و چندان به دلم ننشست که بخواهم در موردش بیشتر بنویسم.
رمانی که حتی اگر ندانیم نویسندهاش آمریکایی است، از خشونت بی حد و حصر و بی نتیجهی آن میفهمیم که آمریکایی است. شنیدهام که فیلمی هم از روی آن تهیه شده و برندهی اسکار هم شده است.
دوشنبه 92 بهمن 14
این روزها سه کتاب رمان با حجم کوچک خواندم...
اولی کتاب 96 صفحهای از مجید قیصری بود با نام «دیگر اسمت را عوض نکن». به نظرم کاری خوب و جدید آمد و بدون حشو و اضافههایی که خیلی وقتها برای افزایش تعداد صفحات صورت میگیرد... داستان را میتوان در ژانر جنگ دسته بندی کرد اما نه از نوع متعارف آن... تمام کتاب مربوط است به نامههای یک سرباز ایرانی با یک افسر عراقی که در زمان آتشبس و به طور مخفیانه انجام میشود. حالا انگیزهی پیگیری این نامهها از طرف سرباز ایرانی حس فضولی است یا حس انساندوستانه و کمک به طرف عراقی، فرقی نمیکند؛ آنچه مهم است اینکه خواننده را به دنبال خود میکشد، هرچند در نهایت مطلبی خاص و نتیجهای چندان دلنشین در بر ندارد.
دومی کتاب 47 صفحهای اثر حامد اسماعیلیون بود با نام «آویشن قشنگ نیست» که عبارت است از روایت چندتا بچه محله که هرکدام در واگویههای شخصیشان مالیخولیاییهای خود را به رخ کشیده بودند. واقعاً هرچه خواندم بیشتر دلیل جایزهی بنیاد گلشیری به این اثر و آثار مشابه آن را فهمیدم.
سومی هم کتاب 73 صفحهای پدرام رضاییزاده بود با نام «مرگبازی» که در کل چیزی شبیه کتاب آویشن بود، هرچند خیلی بهتر و روانتر و محتواییتر از آن... این هم جایزهی بنیاد گلشیری را به خود اختصاص داده است.
راستش اصلاً به دلم ننشستند این دو کتاب و فقط خواندم که خوانده باشم... برای همین هم بنای پرحرفی در موردشان را هم ندارم... بگذار متهمم کنند که از داستان چیزی نمیفهمم و رمان نو را بلد نیستم...
پ ن: این روزها و این رمانها عطشم را سیراب نمیکند... یا من خیلی بدسلیقهام و یا این به ظاهر نوشداروها جواب کام تلخ و تشنهی آب زلالم را نمیدهند.
پ ن: این شبها دارم کتاب ارواح شهرزاد را میخوانم... کتاب خوبی است در بارهی سازهها، شگردها و فرمهای داستان نو از شهریار مندنی پور که انصافاً برایش رحمت کشیده است و به گمانم که باید دوبار بخوانمش. دست مریزاد استاد
سه شنبه 92 بهمن 8
توفیقی دست داد تا در این ایام یک رمان ژانر جنگی بخوانم. رمان «غنیمت» نوشتهی صادق کرمیار، چاپ نیستان، 182 صفجه... این کتاب، داستان یکی از فرماندهان دفاع مقدس به نام اصلان است که همسر و دخترش دریا در خرمشهر و جلوی چشم خودش با انفجار جلوی خانهشان کشته میشوند. حالا که جنگ تمام شده و او دارای همسر و فرزندانی در تهران است، در صحنهای از تلویزیون که زخمیهای حملهی آمریکا به عراق را نشان میدهد، زنی را میبیند که دختری در آغوش دارد و شمایلی بر سینهی دخترش نصب است. این شمایل که برای اصلان خیلی آشناست، نشان میدهد که بر خلاف تصورش، دخترش کشته نشده و حالا زنده و زخمی در عراق به سر میبرد. همین امر او را وادار میکند که هرطور شده خود را به عراق برساند و دخترش را بیابد. اما در راه برگشت دریا در اثر عفونت ناشی از جراحت از دنیا میرود و او با نوهاش که حالا او را دریا نامیده است به تهران برمیگردد.
این کتاب که البته نویسندهاش در آن حرفهای جدی را هم در قالب بحث بین طرفداران حمله آمریکا به عراق و مخالفان آن مطرح میکند، هرچند جذاب است و خواننده را به دنبال خودش میکشد، و هرچند از امتیاز تغییر راوی بهره میبرد، اما به نظر میرسد از تصویر سازی مناسب و خلق صحنههایی که خواننده را در فضای داستان قرار دهد، کمتر بهره میبرد.
نکتهی دیگر که بیشتر شکلی است تا محتوایی، نوع املا و رسمالخط کتاب است که ـ حداقل برای من ـ آزار دهنده است، و به گمانم مبدع آن رضا امیرخانی باشد. یعنی من برای اولین بار در کتابهای او دیدهام. البته بعضی میگویند رمان را باید بدون توجه به این ریزهکاریها خواند تا از داستان و فضای خلق شده لذت برد؛ اما هرچه فکر میکنم نمیتوانم با این عقیده کنار بیایم. به هرحال یک کتاب، مجموعهای از خلاقیتهاست که باید زنجیرهی لذت را کامل کنند و به یقین با فقدان هر یک از این ارکان و حلقههای زنجیر، التذاذ از مطالعه دچار اختلال میشود.
البته تفاوت کار رضا امیرخانی با کرمیار در این است که رضا در کتابهایش اگر هم رسم الخط غریبی را پی میگیرد، لااقل از یک نوع یکدستی قاعدهمند برخوردار است و در همه جای کتاب رعایت میشود. در حالی که کرمیار این یکدستی را رعایت نمیکند. به چند نکته که در رسمالخط رمان «غنیمت» وجود دارد اشاره میکنم:
1 ـ نویسنده دیالوگهای بین قهرمانان را رسمی و کتابی قلم زده است نه محاورهای؛ اما گاهی انگار از دستش در میرود و کلمات محاورهای لابهلای دیالوگهای کتابی جا خوش میکند. مثل «بِدی» به جای «بدهی» یا «هوره» به جای «هور است» و... به این جمله دقت کنید: «آمدهای دنبالش که برش گردانی یا تو هم باهاش بروی؟» من دلیل آوردن «باهاش» را در یک ادبیات کتابی و رسمی واقعاً متوجه نمیشوم.
2 ـ نوع نگارش و رسمالخطی که هرچند ما اصلش را قبول نداریم، اما اگر قرار است وجود داشته باشد، ـ همانطور که پیشتر گفتم ـ باید در همهی کتاب به طور یکنواخت و قاعدهمند رعایت شود؛ در حالی که در کتاب کرمیار رعایت نشده است. مثلاً کلمهی «بهتر» را گاهی «بهتر» نوشته است و گاهی همان بهتر... یا «راهنماییاش کنیم» را گاهی همینطور مینویسد و گاهی و از قضا در همان صفحه «راهنماییش کنیم»... گاهی «بهت» مینویسد و گاهی «بهت»... و همین امر نشان از آن دارد که در ذهن خودِ نویسنده ـ و شاید ویراستار ـ هم قاعدهای برای این نوع نگارش وجود ندارد.
3 ـ من نمیدانم چه اصراری وجود دارد که «بیندازد» را «بیاندازد» بنویسیم؟ خب حالا اگر نوشتیم و پذیرفتیم که این نوع نوشتن درست است و از قاعدهای علمی و متقن پیروی میکند، پس چرا «بیفتد» را «بیافتد» نمینویسیم و «بیافتد» مینویسیم؟
4 ـ اگر قرار است ترکیباتی که دهها سال ـ بل بیشتر ـ است که به شکل یک کلمه نوشته میشود و دارای بارِ شکلی و مفهومی خاص خودش است، مثل «دانشجو، راهنمایی، گوشزد، غمبار و...» را «دانشجو، راهنمایی، گوشزد و غمبار» بنویسیم، پس چرا «کنجکاو، لبخند، خرمشهر و رختخواب» را «کنجکاو، لبخند، خرمشهر و رختخواب» ننویسیم؟
5 ـ مشکل «به هوش آمدن» چیست که آن را «بهوش آمدن» مینویسیم؟ و همینطور است «به هم خوردن چیزی» که نمیدانم چرا باید بنویسیم: «سفر شمال بهم خورد».
6 ـ آیا ضمیر میتواند به حرف اضافه بچسبد که ما «بهتان» و «بهم» و «بهت» مینویسیم؟ بر فرض که چنین باشد، چرا مثل «بهوش» که در بند بالا ذکر شد، «بتان» و «بم» و «بت» ننویسیم؟ راستی تفاوت «به» به عنوان یک حرف اضافه در این دو مورد چیست؟
البته در شعر گذشتگانی مانند مولانا و حتی فردوسی داریم که از «کِش یا کِم» به معنای «کهاش و کهمن» استفاده شده است؛ اما همانطور که گفته شد اولاً این نوع استفاده، تنها در شعر و آنهم به دلیل ضرورت شعری اتفاق افتاده و در ثانی متعلق به شعرای گذشته و مربوط به دورههای خاص شعری بوده است و امروزه از اعتبار افتاده است.
7 ـ چه اصراری هست که ضمایر چسبان را که در طول تاریخ املای فارسی به کلمه متصل میشده و حتی به آنها ضمایر متصل گفته میشود، حالا از کلمه جدا کنیم؟ مثل «برایم، نگاهم، راهنماییش، دستم، کلهش، محاصرهش، ذهنت» و...
البته من خود نیز گاهی چنین مینویسم: محاصرهش... اما این مربوط به وقتی است که محاورهای مینویسم و میخواهم خواننده نیز محاورهای بخواند وگرنه هرگز در یک نثر و متن رسمی محاصرهاش را محاصرهش نمینویسم...
در پایان برای دوستانی که بسیار مایلند صاحب سبکی نو شناخته شوند، این نکته را متذکر میشوم که ایجاد سبکی نو و حتی پیروی از آن، کاری پسندیده و قابل توجه است؛ اما به شرط آنکه پشتوانهی فنی و علمی آن احراز و به عنوان سبکی غیر قابل خدشه و تردید از سوی ارباب فن پذیرفته شده باشد. بدون تردید این درست نیست که ما فقط برای صاحب سبک شدن، سلیقهی خود را ملاک قرار دهیم و به تاریخ طولانی ادبیات کشور و منطقی که باعث ماندگاری صدها سالهی گفتار و نوشتار فارسی است، اهمیتی ندهیم.
یکشنبه 92 دی 29
امروز سالروز ولادت رسول مهربانیها و امام صادق علیهما السلام بود و فرصت خوبی تا از این تعطیلی استفاده کنم و کتابی را که سه چهار روزی بود کنار تختم قرار داشت وشبی چند صفحه میخواندم، تمام کنم. رمان 272 صفحهای «خوشنشین» از علی موذنی...
پیشتر از موذنی شنیده بودم و دوست داشتم آثارش را بخوانم اما فرصت نشده بود تا اینکه در میان چند کتاب رمان که دوست عزیزم سید علی شجاعی برایم فرستاد، خوشنشین هم جا خوش کرده بود... یکی از تازهترین آثار علی موذنی که به نظرم بیشتر از اسم کتاب یا حتی نویسندهاش، طراحی جلدش و کار هنری مجید زارع آدم را جذب میکند.
راستش بیست سی صفحهی اول کتاب را که خواندم هیچ چیز جالبی که به ادامهاش وادارم کند، دستگیرم نشد... نه ساختار و پیرنگ داستان قوی به نظر میرسید و نه تعلیقی که کشش لازم را برای تمام کردنش ایجاد کند. از روند آرام و یکخطی و بدون فراز و فرود داستان میشد فهمید که نمیتوان انتظار اتفاق غیر منتظرهای را داشت و باید با همین ریتم کند و ملالآور تا آخر داستان را هم پیشبینی کرد و هم خواند که فقط بتوان گفت کتاب را ناتمام کنار گذاشته نشد. چون معمولاً دوست ندارم کتابی را ناتمام رها کنم و بسیار پیش میآید که با ضرب و زور و جان کندن حتماً کتابی را که شروع کردهام تمام میکنم...
کتاب خوشنشین علی موذنی،حالا نه به جان کندن اما به زور تمام شد. شاید چون انتظاری بیشتر از او داشتم و البته انگار بیشتر دنبال کشف یک معما بودم که بدانم کتابی که با سرمایهی بنیاد ادبیات داستانی چاپ و منتشر میشود چه ویژگیهایی دارد؟ بالاخره بنیاد ادبیات داستانی به عنوان یک مرکز دولتی، علیالقاعده یا باید بر دیدگاههای دینی و مبانی فکری انقلاب اسلامی سرمایهگذاری کند و یا اینکه حداقل روی آثار فاخر ادبی که میتواند معرف ادبیات زنده و پرمحتوای ایران عزیز باشد... هرچه جلوتر میرفتم هیچ نشانهای از این دو شاخص نمیدیدم و لحظه به لحظه تعجبم بیشتر میشد و همین باعث میشد که تا انتهای راه آمده را بروم شاید اتفاقی بیفتد که قانعم کند تا هم به موذنی بیشتر ایمان بیاورم و هم به دلایل حمایت بنیاد ادبیات داستانی از این رمان...
حالا بگذریم از دوسه مورد که نه به روشنی اما با ایهام میتواند صحنههایی اروتیک در ذهن خواننده ایجاد کند. یا یکی دو مورد که لحن و دیالوگها با لحن و دیالوگهای ادبیات فاخر ایرانی منافات دارد و آدم را یاد رمان ناتور دشت سیلنجر میاندازد. در مجموع به نظرم نمیرسد که کار موذنی در خوش نشین اتفاق خاص و فوقالعادهای باشد و این از او با شهرتی که در نویسندگی دارد بعید است. شاید هم به خاطر تجربهی بالا و تبحرش در نویسندگی است که کار از دستش در رفته باشد...
چند روز پیش در بارهی انفجار پشت صحنهی فیلم معراجیها بحث بود و شگفت از اینکه با وجود آدمی حرفهای و متبحر مثل مرحوم جواد شریفیراد چطور چنین اتفاقاتی میافتد؟ راست میگفتند... چون خودم جواد را از نزدیک میشناختم و توان بالای او را در کارهای بسیار پیچیدهتر و سهمگینتر میدانستم. گفتم معمولاً آدمهای آماتور و تازهکار کمتر دچار خبط و اشتباههای فاحش میشوند و به خاطر دقت زیاد و وسواسِ آماتوری، حتی اگر کارشان بهتر در نیاید، علی القاعده کم حرفتر از آب در میآید. در حالی که نوع حوادث پرماجرا و بحثانگیز توسط آدمهایی ایجاد میشود که حرفهای هستند و همین حرفهای بودن و اعتماد به نفس زیادشان باعث سوتیهایی میشود که گاه فرصت جبران را باقی نمیگذارد. این موضوع را در حادثهای که به جان باختن پیمان ابدی هم منجر شد به راحتی قابل درک است و البته در بسیاری از حوادث ریز و درشت هنری و غیر هنری دنیا...
شنبه 92 دی 21
هفتهی گذشته رمان 320 صفحهای "بارون درخت نشین" اثر "ایتالو کالوینو" با ترجمهی مهدی سحابی را خواندم. کتاب در مورد اشرافزادهی فرانسوی به نام "بارون کوزیمو"ست که از مقررات سفت و سخت خانوادهی اشرافیاش خسته میشود و در سن 12 سالگی در پی یک تصمیم ناگهانی از سرِ سفره قهر میکند و به روی درختان میرود و تصمیم میگیرد که تا همیشه آنجا بماند و هرگز پایش به زمین نرسد.
این شیوهی کوزیمو که ابتدا فقط به خاطر فرار از خانواده صورت گرفته است، رفته رفته به عنوان یک شورش تمام عیار بر ضد فئودالیسم و بورژوازیسم مطرح میشود و ناگهان سبکی جدید از زندگی و مبارزه در راه اصلاح جامعه خودنمایی میکند و از او یک روشنفکر و مصلح اجتماعی برای نجات مردم و توجه دادن آنان به حقوقشان میسازد.
البته داستان عمری نزدیک 60 سال روی درختان و اتفاقاتی که برای او میافتد، گاه بسیار غیر منطقی جلوه میکند و باور پذیری آن را به شدت زیر سوال میبرد. اما کالوینو بیشتر از توجه به استحکام پیرنگ داستان و ایجاد ارتباط منطقی بین اتفاقات آن، دنبال انتقال مفهومی به مخاطب بوده است؛ وگرنه ساختن کتابخانه روی درختان و استحمام به وسیلهی انتقال آب رودخانه به روی بلندی درختها چیزی نیست که به راحتی مورد قبول قرار گیرد. از این دست مسایل زیاد دارد و بدتر از همه روزی است که کوزیمو بیمار است و در حال احتضار، اما یک بالن از ناکجا آباد پیدا میشود که قلابی از آن آویزان است و این قلاب درست از کنار کوزیمو میگذرد تا او با یک جست ناگهانی و چابک آن را بگیرد که برود در دریا بیفتد و بعد از مرگش هم جنازهاش روی زمین نباشد.
همانطور که گفتم کالوینو بیشتر از منظر یک کمونیست ایتالیایی دنبال حرفهای خودش بوده نه داستانسرایی و از همینجا میتوان به نگاه وی و دیگر کمونیستها پی برد که برایشان اهمیتی ندارد که یک مصلح اجتماعی به روابط اخلاقی فردی و اجتماعی پایبند باشد. چه آنکه در ارتباط عاشقانهی کوزیمو، به جای یک ازدواج دائمی و اصولی، نمونههایی از هرزگی و عشقبازی با هر زنی که دستش به او میرسد، به چشم میخورد؛ طوری که در آبادی بچههایی که پدر نداشتند را به او نسبت میدادند.
با این حال داستان و نوع پرداختش طوری است که برای خواننده کشش دارد که تا آخرش را بخواند. شاید هم برای آن باشد که بیشتر از مفاهیم کمونیستی و ایدهآل نگرانهی آن،میخواهد ببیند عاقبت کوزیمو بر روی درختان چه خواهد شد.
یکشنبه 92 شهریور 24
برای استراحتکی چند روزه شمال هستیم و کنار ساحل زیبای انزلی... اما بیشتر بارانی است و ما هم به ناچار خانهنشین... هرچند این اتفاق برای بچهها خیلی خوب نیست؛ اما برای من فرصتی است تا در یک هوای دلچسب بارانی و فارغ از دغدغههای روزمرهی تهران بنشینم در خانه و چند داستان از کتاب «شبهای روشن» نوشتهی «داستایوسکی» را بخوانم... راستش داستان «مردم فقیر» که نامهنگاری بین دو دلداده است را تا نیمه خواندم و جز بخشی که وارنکا زندگیاش را تعریف میکند برایم جاذبهای نداشت. داستانهای «صبور» و «بزدل» را البته کامل خواندم و داستان «یک اتفاق بسیار ناگوار» را هم دارم میخوانم.
چیزی که از خلال همینقدر آشنایی با داستایوسکی فهمیدم اینکه تلخ مینویسد و داستانهایش را بیشتر خیالپردازانه و روانپریشانه جلو میبرد و از ناکامی و ناامیدی بیشتر میگوید تا امید و علاقه به زندگی... انگار بیشتر قهرمانان داستانش اندیشههایی مالیخولیایی دارند و عاقبت کارشان هم چیزی جز خودکشی یا دیوانگی نیست...
شاید اینها حاصل تجربههای شخصی نویسنده باشد که میگویند از بیماری صرع رنج میبرده است و گفتهاند معمولاً این نوع بیماران از لحظههای حملهی صرع، چیزی در خاطر ندارند، اما داستایوسکی همه چیز را از حملات صرعی خودش در یاد و خاطر داشته است...
پ ن: میدانم که برای قضاوت بر اندیشهها و شخصیت یک نویسنده، این مقدار مطالعه خیلی کم است، اما شاید گاهی مشت نمونهی خروار باشد...
پنج شنبه 92 شهریور 21
کتاب «سقیفه» تألیف مرحوم علامه استاد سید مرتضی عسکری را در این هفته خواندم. هرچند بسیاری از اطلاعات و مسایل مربوط به حوادث صدر اسلام و ماجرای غصب خلافت امیرمومنان و تاثیرات بعدی آن را در کتابهای دیگر هم مطالعه کرده بودم اما تفاوت این کتاب با دیگر مشابههای خودش، ارائهی مدارک و منابع دقیق از اهل سنت بود که علامهی عسکری به خوبی از پس آن برآمده است و دل آدم را در حقانیت مسیری که انتخاب کرده است محکمتر و یقین آدم را بیشتر میکند.
من قبلاً هم کتابهایی از علامهی عسکری خواندهام، اما هرچه کتابهای بیشتری از ایشان میخوانم به تحقیقات عمیق و اصولیشان بیشتر پی میبرم و بیشتر استفاده میکنم.
معتقدم که کارهای تحقیقی و اثرگذار ایشان ساختار ذهنی بچه شیعهها را مستحکمتر میکند و و با تکیه پیگیریهای تاریخی و نوشتهها و منابع اهل سنت، دلیل تمام اختلافات دینی و کشمکشهای صدر اسلام را به خوبی روشن میسازد.
اصلاً یکی از ویژگیهای تألیفات علامه عسکری همین است که به گفتوشنودهای بیمدرک و متدوال و نیز به روایات و نقلهای صرفاً شیعی اکتفا نمیکند و عمق روایات و نقلهای تاریخی اهل سنت را میکاود و از درون آنها حقانیت و مظلومیت امامان معصوم از یک سو و ریاکاری و فرصتطلبی و اسلامستیزی مخالفانشان را اثبات میکند.
پ ن:توصیه میکنم مطالعهی کتاب ارزشمند ایشان به نام «نقش ائمه در احیای دین» را از دست ندهید...
جمعه 92 شهریور 8
پیشاپیش به خاطر این پست به ویژه پاراگراف آخرش از همهی خوانندگان پوزش میطلبم
من که کتاب 200 صفحهای را ظرف 48 ساعت میخواندم، پانزده روز طول کشید تا «ناتور دشت» اثر «دی جی سیلنجر» را تمام کنم. اگر تمام کردن کتاب برایم مهم نبود، حتماً آن را ناتمام کنار میگذاشتم و سراغ کتاب دیگری میرفتم؛ اما زجر کشیدم و به هرحال تمامش کردم. راستش میخواستم از یکسو دلیل شهرت این کار را بفهمم و از سوی دیگر علاقهی گروهی از جوانان کشورمان را به آن درک کنم.
داستان روایتی است از پسری سرتق به نام «هولدن کالفیلد» که در یک مرکز روانی بستری است و دارد آنچه را پیش از رسیدن به اینجا بر او گذشته برای کسی تعریف میکند. هولدن ماجرا را از شانزدهسالگیاش شروع میکند که در مدرسهای شبانهروزی تحصیل میکرده و به علت ضعف تحصیلی از دبیرستان اخراج شده و باید به خانهشان برگردد . او روز شنبه از مدرسه بیرون میآید ولی نمیخواهد زودتر از چهارشنبه که نامهی مدیر مدرسه مبنی بر اخراج او به دست خانوادهاش میرسد به خانه برود. هولدن این چند روز را در نیویورک ـ یعنی همان شهری که خانهشان در آن است ـ سرگردان و بدون مکان مشخصی و با سرکشی به هرجایی که میتواند او را سرگرم کند میگذراند.
در توصیف کتاب گفتهاند که روایت هولدن از این چند روز آوارگی و گشتوگذار اجباری، جامعهی لجامگسیختهی آمریکا و هرج و مرج فرهنگی آن را به تصویر میکشد. اما سؤال اینجاست که آیا هولدن خودش نیز یکی از غرق شدههای این هرج و مرج است یا اینکه مصلحی است که میتوان به او دل بست و او را دوست داشت؟
به نظر من دلیل علاقهی گروهی از جوانان به هولدن کالفیلد، بدبینیهای او در مورد همه کس و همه جا و دری وریهایی است که نثار زمین و زمان میکند. این موضوع خصلت مشترک گروهی از جوانان و به ویژه نسل دات کام است که به شدت به این کتاب علاقه نشان میدهد و عصیانگری و آسمان ریسمان بافتنهای هولدن را منطق مشترک خود با او میداند.
یعنی این گروه که روح عصیان و پشت پا زدن به همه چیز، نقطهی اشتراک آنان است، با خواندن «ناتور دشت» با یک همزاد پنداری غیر عقلایی، خیلی از خواستهها و اعتراضات خود را از زبان هولدن میشنوند و به طور افراطی عاشق شخصیت او میشوند. عاشق شخصیت نوجوان پشت هم انداز و ـ و به قول آنان ـ دوست داشتنی!! که با همه چیز سر جنگ دارد و به همهی عالم و آدم فحش میدهد.
معتقدم که اگر به عمق روح بسیاری از این جوانان نفوذ کنیم، درمییابیم که هولدن را به خاطر آن دوست دارند که به چپ و راست و آسمان و زمین گیر میدهد. حتی اگر به ظاهر هم به اطرافیانش ـ هرکه هست ـ علنی فحش نمیدهد، دستِ کم توی دلش دارد بد و بیراه نثارشان میکند. و شاید به خاطر همین روح مشترک باشد که این عده، ناقدانِ ناتور دشت را تحمل نمیکنند و آنها را ناآشنا به ادبیات میدانند و حتی در بعضی از اظهار نظرها منتقدان این رمان را احمق و خرفت مینامند. یعنی درست همان کاری که هولدن در برخورد با هر کس و هرچیزی داشت و منطقش فقط و فقط نگاه احساسی و دریافت مقطعی از آن بود.
بگذریم... فعلاً بنای نقد طولانی و حرفهای کتاب را ندارم و تنها به این نکته بسنده میکنم که با صرف نظر از اینکه عصیان و پشت با زدن به همه چیز و همه کس تا چقدر روا و درست است، به عقیدهی من این ادبیات در شأن جامعهای فرهیخته و مدعی کمال نیست و نمیتواند با ارزشهای بومی، سنتی و مذهبی ما هماهنگ باشد. این ادبیات ادبیات گاوچرانهای آمریکایی است که علیالقاعده فقط به نظر بعضی از همان گروه جذاب و شیرین میآید.
دوست داشتم فرصتی بود تا بسامد و تکرار واژههای بسیار زشت این کتاب را میشمردم و اینجا مینوشتم. اما نه فرصتش هست و نه فرهنگ ادبی و ادب فرهنگی اجازهی چنین کاری را میدهد. بنابراین با عرض پوزش به محضر همهی خوانندگان عزیز تنها چند واژهی پرتکرار و چند جمله را مینویسم و از بسیاری از این واژهها و دیالوگها میگذرم. آنچه از نظرتان میگذرد کلمههای پرتکرار و عبارتهای زشت کتاب تنها تا صفحهی 70 است:
حرومزاده، گُهتر، گُهی، گُهبازی، گندهگوزی، یه گوز اساسی ول کرد، اون موقع گوزش نمیاومد، موش از فلانجاش بلغور میکشه، گوزو از شقیقه تشخیص نمیدن، همچین نگام کرد که انگار ...مو کشیده، خیلی ...مو میسوزونه، با حولهی خیسش میزد در ... بچهها (جای نقطهچینها کلمات زشتی است که نتوانستم نقلشان کنم)،گوزمال، نمیخوام ماتحتمو پاره کنم که بهش بگم، چاچول بازِ گُه، تو ماشین کار دختره رو ساختی؟ بهش بگم تو راه که میره مستراح کار خانم اشمیتم بسازه، شخصاً دوتا دختر میشناسم که کارشونو ساخته، نشونی این دختره بود که اون جور که پسره میگفت دقیقاً خراب نبود ولی بدشم نمی اومد هر از گاهی یه حالی بده، غیر از چن نفری که شبیه خانوم بیارا بودن و چنتا دختر موبور که شبیه خانوم خرابا بودن کسی نبود، با صدای بلند ولی نه بلندِ خوب بلندِ تخمی و....
پ ن: آدم میماند که از مسئولان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به خاطر مجور دادن به این اراجیف گلایه کند یا اینکه دلش برای آنان بسوزد که با اینوجود، داد منتقدانش بلند است که چرا ممیزی...
جمعه 92 مرداد 4
سه چهار روزی بود که درگیر رمان «شوخی» نوشتهی میلان کوندرا بودم... اصولاً با رمانهای خارجی ارتباط چندانی برقرار نمیکنم اما میخوانم که خوانده باشم... چون میگویند هرنوشتهای حداقل برای یک بار ارزش خواندن دارد.
تمام داستان بر مبنای روابطی پوچ دور میزد که اگر آنها را از داستان در بیاورید چیزی تهاش نمیماند... راستش با زور تمامش کردم و چیزی که میتوانم در موردش بگویم اینکه فقط یک شوخی بود...همین
من تعجب میکنم خیلی از حرفها و سبک نوشتاری او را اگر ما بنویسیم میگویند منبر رفته و چیزهایی نوشته که مناسب حال رمان نیست؛ اما اگر کوندرا یا هرکدام از اونورکیها بنویسند اشکالی ندارد و برایش سر و دست میشکنند...
پ ن: من هم دوست دارم با خواندن رمان خارجی ادای باسوادی و روشنفکری دربیاورم اما چه کنم که نمیتوانم و پز دادنم نمیآید و ترجیح میدهم همان تاریکفکر بیسواد باشم...
پ ن دیگر: البته در رمانهای خارجی هم رمانهای خوب و مفید بسیارند... اما نه هر که چهره برافروخت دلبری داند.