اطلاع از بروز شدن
جمعه 86 دی 28
چند سال پیش وقتی پسرم سید محمد مهدی که الان یازده ساله است، تنها دو سال داشت... بیمار شده بود .. از همین بیماری های فصلی بچه ها که آب بدنشان از بین می رود...
در بیمارستان کودکان بهرامی، معالجه ی اولیه، سرم و ... انجام شد... دکتر گفت: تا صبح نباید آب بخورد
تا معده اش دچار تلاطم نشود و....
آمدیم خانه... او را بین من و مادرش خواباندیم که بیشتر مراقبش باشیم.. اما چه شب سختی بود
این بچه رو می کرد به مادرش می گفت: مامان آب ... مادرش دستی به سر و رویش می کشید و می گفت: باشه پسرم... یه کمی صبر کن
وقتی از مادرش مایوس می شد رویش را به من برمی گرداند و می گفت: بابا آب ... من هم شروع می کردم برایش آسمان ریسمان کردن که ذهنش را از آب منحرف کنم..
وسط آسمان ریسمان کردن من، دوباره رویش را به مادرش برمی گرداند و می گفت: مامان آب..
دوباره روز از نو و روزی از نو... شاید این صحنه ده بار تکرار شد...
و به هر حال انگار هر سه از شدت خستگی خوابمان برد... او خوابید یا نه .. نمی دانم
اما با صدایی از آشپزخانه از خواب پریدم.. نگاه کردم دیدم مهدی کنارمان نیست .. سراسیمه به سمت آشپزخانه دویدم.. دیدم در تاریکی پای سینک ظرفشویی ایستاده .. دستش را دراز می کند ... اما دستش به شیر آب نمی رسد.. ولی دست می کشد به رطوبت روی سینک و سپس بر لب و دهانش می گذارد... گفتم: بابا
یکه ای خورد و ترسان گفت: آب ... بابا آب ...
بمیرم الهی ... بغلش کردم و با هم زدیم زیر گریه ... او گریه می کرد و من گریه می کردم..
او با گریه می گفت: آب .. و من در حال گریه می گفتم: سلام بر لب تشنه ات مولایم... سلام بر تو و کودکان تشنه ات ای اباعبدالله.... چه کشیدند آن کودکان ؟ و چه کشیدی تو با دیدن حال آنان ؟ جانم به فدایت ای آقایم...