سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 40
بازدید دیروز: 237
بازدید کل: 1372421
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



قیامت دنیا

چهارشنبه 87 مرداد 2

دیروز رشت بودم ولی نه برای گردش... اینکه ساعت 6 صبح از خانه بیرون بزنی و ساعت 6 عصر، دوباره تهران باشی یعنی اینکه تنها برای یک کار اداری رفتی نه برای تفریح.. همین
در شهر منجیل  که الان کم کم می توان آن را به جای شهر درخت های زیتون، شهر درخت های آهنی (توربین های بادی) نامید، برگی از خاطرات گذشته در مقابلم باز شد.. برگی که بار تلخ آن بیشتر از چند کتاب قطور در قفسه ی خاطراتم سنگینی می کند.. سال 1369 ... سی و یکم خرداد... فاجعه ای بزرگ و دلخراش رودبار و منجیل... زلزله ای مهیب و ویرانگر.. 

                             عکس های خودم خوب نشدند از اینترنت استفاده کردم.. با تشکر از صاحب عکس

 صبح آن روز به دلیل مسئولیتی که داشتم همین که خبر را از رادیو شنیدم به سمت منجیل راه افتادم.. باید اعتراف کنم تا به منجیل نرسیده بودم عمق فاجعه را نمی دانستم.. نه اینکه من نمی دانستم که حتی خبررسانی رسانه ها هم به دلیل عدم ارتباط کافی، خبر را تا این حد نه می دانستند و نه منعکس کرده بودند..
همین که در جاده، به بلندی مشرف به منجیل رسیدم تمام شهر را مثل علفزار یا گندمزاری که به دلیل وزش باد به یک سمت روی هم خوابیده باشد روی هم ریخته دیدیم.. خانه ها به یک سمت خوابیده بودند.. تازه آنجا بود که شوکه شدم و چیزی را دیدم که هرگز تصورش را نمی کردم.
در شهر، صدای زنده ها را از زیر آوار می شنیدم اما نه ابزاری بود که بتوانم کمک کنم و نه زور بازویی که بتوانم سقف های یک تکه بر زمین افتاده را جابجا کنم..
صحنه هایی دیدم که تا عمر دارم فراموشم نخواهد شد.. مرده ها از یک سو و زنده هایی که بدتر از مرده ها بودند.. انگار فکر می کردند قیامت بر پا شده و مات و مبهوت به در ودیواری که دیگر وجود نداشت نگاه می کردند.. هیچ چیزی باورشان نمی شد.. اصلاً نمی دانستند کی هستند و کجا هستند...
یکی دو شب وحشتناک را آنجا سپری کردم.. یکی دوشبی که خدا هیچوقت نصیب نکند..
بیشتر از این خاطرتان را نمی آزارم.. اما چقدر راحت می توان قیامت را دید.. خدایا! مخلصیم