سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 74
بازدید دیروز: 36
بازدید کل: 1371452
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



ارمغان

سه شنبه 85 دی 26

این مطلب پنجشنبه سی و یکم شهریور 1384ساعت 13:18   در وبلاگ قبلی ام ( لبگزه ی بلاگفا ) نوشته شده بود که امروز به اینجا منتقل شد
  
                                                     
                                                  درسی که ارمغان به من آموخت

شب نیمه ی شعبان خانواده ای میهمان ما بودند که در سفر عمره با آنان آشنا شده بودیم. جای شما خالی میهمانی و دید و بازدید ساده ی  ما به یک جلسه ی کاملا معنوی و عرفانی تبدیل شد. از احکام شرعی گرفته تا مسائل اعتقادی و کرامات امام زمان علیه السلام و ماجراهای کسانی که ایشان را دیده و مورد لطفش قرار گرفته بودند... سخن ها رد و بدل شد.
آری ... دوست نداشتیم وقت بگذرد و این معنویت تمام بشود. همگی آرام آرام اشک می ریختیم و از او می گفتیم و می شنیدیم. تا جایی که کودکان خردسالی هم که با ما بودند و هیچ دل مشغولی غیر از بازی نداشتند، توجهشان جلب شده بود و با ما همنشین شدند و به چشم های گریانمان نگاه می کردند.
بگذریم ... ارمغان ، دختر بیست و دو سه ساله ی آن خانواده  که در جمع ما بود ، هرگاه  نام مبارک آقا ( نه تنها اسم  " قائم "  بلکه هر نامی از اسامی آن حضرت ) برده می شد ، تمام قامت از جا بلند می شد و دوباره می نشست ... نه یکبار و دوبار ... هر چند بار که نامش بر زبانی رانده می شد. 
من ابتدا متوجه نبودم. اما وقتی دلیل برخاستن و نشستن او را فهمیدم ، از خودم خجالت کشیدم و و قتی مراتب اعجاب ، درود و تقدیرم  را نثارش کردم گفت: 
من کاری نمی کنم... این تنها یک وظیفه است . وقتی ما برای یک انسان معمولی یا یک مهمان ساده از جا بلند می شویم، چطور می توانیم  وقتی نام اربابمان بر زبانی جاری و یادش بر دل و ذهنمان وارد می شود، بی تفاوت بنشینیم و از جا بر نخیزیم؟
 ارمغان -- که با چشم ظاهر بین در این حد و اندازه ها نیست و به قول امروزی ها تیپش به این حرف ها نمی خورد  – درسی به من داد که امیدوارم بتوانم همیشه بدان پای بند باشم .
                                                                                                           
  درود بر ارمغان