به اندازه تمام شهر دلم تاريک است ...
ومن سوسو کنان در خود گمگشته ام ...
صداي باد مي آيد ....
و قدم هايي که نزديک مي شود...
شبيه قدم هاي مريم است...
بوي باران مي دهد يا بوي پيراهن يوسف برداشته سجاده ام...
قطره هايي که از ابتداي کوچه ياس آغاز شده...
به مزار هابيل ختم مي شود...
باز کن پنجره هاي چهار طاق اين اتاق نمناک را...
تا نسيمي که از کنعان مي وزد ...
صبر ايوب را روي با لشتم سرمه دوزي کند...
رطوبت همه جا را گرفته ، خورشيد قهر است...
و من مغز تلخ اين بادام را سرميکشم تا سرم درد بگيرد هنگام صبح...
و مي رسم به ستاره هايي که جاي قدم هايت را در همين جاده شمالي پر کرده اند...
فردا که نه همين امروز سه شنبه است و من هنوز خاليم از عادت رفتنت...

از روياهاي کوچک من تقديم شد به او که در راه است ... .