سلام استاد گرامي...
از قديم گفتن با خدا باش پادشا باش...
من خوب متوجه نشدم...همه اين استرس فقط براي سه ساعت...
اونم تو يه فضاي باز ...ماشين...لب تاب ...لباس رسمي...قرآن ...خوب همه چي داشتين...
..................................................................
خونه دائيم تهرانه...
برادر همسرش از دنيا رفته بود من و...رفته بوديم تا مدتي تنها نمونه...
***
در يکي از اتاقها خراب بود و پسرم هم 3 ساله بود.بچه هاي دائيم مي خواستند با کامپوتر بازي کنند و محسن اذيتشون ميکرد.
منم که خيلي خسته شده بودم بردم گذاشتمش تو اتاق و قبل از اينکه در و محکم ببندم يه ثانيه چشمم به آيينه تو اتاق افتاد و فکر اينکه آينه رو بشکنه و دستشو ببره باعث شد از ترس خودمم بمونم و در رو هردو مون بستم...
در خراب بود و ما زنداني شديم...و مردي نبود که ما رو نجات بده ...ما طبقه سوم اون آپارتمان بوديم...فکرشو بکنيد اگه پسرم رو تنها ميزاشتم اونجا...خداي من...حتي نميشد در رو بشکنيم چون ممکن بود به در چسبيده باشه...همه ترسيده بوديم ...دختر دائيم از پنجره اتاق کناري بيرون اومده بود تا يه پيچ کشتي بده من و من بايد حداقل نيم قد از پنجره اي در طبقه سوم ميومد بيرون بگيرمش و من حتي وقتي رو چهار پايه نيم متري سرم کيج ميره....بعد از سه .چهار ساعت تلاش چند نفره در باز شد...(دل و رودش دراومد)
***
اون روز خدا نجاتمون داد و من درس خوبي گرفتم...
***اين که همون شب پسر دائي هام تو يه اتاق ديگه زنداني شدند بماند...