سلامحالتون خوبه؟!روزتون مبارکايشالا هميشه سلامت باشين و با حضورتون به بصيرت و معرفت و شايد از همه اينها مهمتر، به محبت و مهربوني، رنگ قشنگ خدايي بدين و چه رنگي از اين رنگ خوش تر....!؟
حالا كه بازار داستان گرمه....
بشنويد اي دوستان اين داستان
خود حقيقت نقل حال ماست آنما يه استادي داشتيم که بنده خدا بازيگر دو نقش تو زندگيمون بودسواي نقش انسان بودن به معناي واقعي خودش، هم استاد بود، هم پدريهو يادش افتادمتازه استاد اون هم از خودش جالب تر بودمشهدي بود و من فکر ميکردم اولين استاد تو ذهنش شريعتيهبعد ديدم نخير!!! استاد ايشون و يگانه معلمي که قبول داره مولاناستالبته پر بيراه هم نبودچون استاد شريعتي هم -به نقل خودش- مولانا بوده و اين زنجيره به شمس و همين جور بريد تا آخر ميرسه...
سرتون رو درد نيارمبه هر حال اين حضرت استاد ما تغيير ماهيت دادهاز پدري خير نديدحالا شده ناخدا و دانشجوهاش شدن ملوان زبلتا مياد سر کلاس فرياد ميزنهبادبان ها را بکشيدپيش به سوي شرقبه سوي آفتابآفتاب آمد دليل آفتابگر دليلت بايد، از وي رو متابداستاني داشتيميادش بخيرحاج آقا!!!درباره خاطره تون عارضم که:خداييش بهتون بد نگذشته وقتي تو برزخ انتظار واسه باز شدن درها بوديداين همه امکانات والله اگه به خيليا بدن حاضرن برزخي بشناللهم ارزقنا...پ.ن: نميخوام تبليغ سريال مورد علاقه م رو بکنم اما اگه فرار از زندان رو ميديد فکرتون واسه رهايي از بند آزادتر بود