دخترك پاي برهنه در صحرا ميدويد و با دويدنش اتش در دامنش بيشتر شعله ميگرفت. راوي ميگويد دلم سوخت .به سمتش دويدم تا كمكش كنم. ترسيد و خيال كرد منم براي غارت گوشواره امدم
دخترك دست به روي سينه گذاشت گفت السلام عليك يا شيخ ارحمني.
تا ابد خون بايد گريست