سلام و ارادت ..
شب از نيمه گدشته بود و سكوت در اتاقي به ابعاد خلوت و
پاك سهراب روحي را نوارش مي داد ..
شب و سكوت .. متقاطع ترين كلمات هستي اند .. چه با شبيخون و چه بي آن ..
: و نسيمي خنك از حاشيه ي سبز پتو خواب مرا مي روبد ..
اگر بالش بنده خداي داستانتان پر آواز پر چلچله ها هم نباشد .. دستكم از همان جنس است .. به جنس خود !
يا همان طوطي بخت برگشته اي را مي ماند كه شيشه روغن صاحبش را ريخت و صاحب نيز زلف هايش را ...
آنگاه كچلي ديد و انگاشت كه او نيز دچار شيشه ي روغني است ..
: از چه اي كل با كلان آميختي ؟
تو مگر از شيشه روغن ريختي ؟
از قياسش خنده آمد خلق را
چون كه خود پنداشت صاحب دلق را .....
به گمانم .. دنياي ما هجمه اي ار پژوال خنده هاي قياس گونه است...
من ا.. توفيق .
براي اولين با سعادت خواندن مطالب وبلاگ تان را پيدا كردم .
و بسيار علاقمند شدم ..ژ
مديراني چون شما آراد آنديش مايه مباهات است ..