سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 192
بازدید کل: 1370603
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



بگذار تا بگریم

یکشنبه 89 مرداد 10

شب آخر است.. شب جمعه..  برای طواف می‌روی تا پر شوی از خدا.. یکی دعای کمیل می‌خواند.. یکی آل یاسین گریه می‌کند.. یکی دعای مجیر زمزمه می‌کند.. یکی دعای فرج را اشک می‌ریزد.. یکی گلی گم کرده‌ است و می‌جویدش و بی تابی می‌کند..

و من اما تنها سکوت می‌کنم.. سکوت می کنم  تا بشنوم دعاهایی را که با هزار زبان خوانده می‌شود.. اینجا نیازی به ترجمه نیست.. اینجا هم ترکی می‌فهمی و هم عربی.. هم اردو و هم فارسی.. هم بنگالی و هم اندونزیایی.. اینجا همه‌ی راز و نیازها را می‌فهمی.. آخر همه یک چیز را می‌خوانند و با زبان مشترکی که به هیچ زبان دنیایی شباهت ندارد حرف می‌زنند..

اما همسفران من بیش از همه حسی مشترک دارند.. حسی که عجیب به هم پیوندشان زده است.. حالا همه همدیگر را بیشتر از همیشه می‌فهمند.. همه دارند می‌سوزند و چشمانشان با تمام خستگی هنوز بیدار است و مشتاق و پر از نگاه‌های عاشقانه..
به هرطرف نگاه می‌کنم یکی از همسفرهایم را می‌بینم که می‌توان فهمید بغض گلویش را از نگاه‌های ملتهبش.. فرقی نمی‌کند دکتر باشی یامهندس.. زن باشی یا مرد.. پزشکی خوانده باشی یا کامپیوتر.. علوم انسانی یا تجربی.. اینجا حتی پارسای شش هفت ساله با بغض می‌گوید دوست ندارم برگردم..

آخر امشب شب وداع با  بیت الله الحرام است.. ساعت سه بامداد.. به هرکدامشان که می‌گویم در چه حالی هستی؟‌ بغض می‌کند و نگاهی حسرت بار به سراپای کعبه می‌اندازد و رو برمی‌گرداند.. حکماً می‌خواهد اشکش را نبینم..
صبح می‌شود و هنگام نماز جماعت با شکوه مسجد الحرام.. امام جماعت  حرم مکی هم به این شیفتگی کمک می‌کند و در نمازش که از تمام بلندگوهای حرم پخش می‌شود سوره‌ی جمعه را می‌خواند.. همین که به آیه‌ی بئس مثل القوم الذین کذبوا بآیاتنا می‌رسد گریه امانش نمی‌دهد و حال جماعت را منقلب‌تر می‌کند..

ساعت شش بامداد.. حالا هم نماز تمام شده است و هم هوا روشن شده است.. روبه روی حجر اسماعیل، میعاد همسفرانی است که گرد هم آمده‌اند تا وداع کنند.. اما دل از این فضای روحانی نمی‌کنند.. کو دلی که وداع را برتابد؟ بی شک در این لحظات دل سنگ هم آب می‌شود چه رسد به دل‌های شکسته‌ و بیقرار عاشقانی که بعد از مدت‌ها به وصال رسیده‌اند..
ساعت هفت.. دعای ندبه‌ی بعضی از دوستان ناتمام می‌ماند.. باید رفت.. باید دل کند.. اما مگر کنده می‌‌شود این دل‌های مضطرب.. به ناچار دلت را جا می‌گذاری تا امانتی باشد که روزی بازگردی و غباری از حریم یار برداری.. دلت را جا می‌گذاری و جسم بی توانت را بر پاهای بی رمقت می‌کشی تا به راهی که چاره‌ای از آن نیست بروی.. به سوی فرودگاه جده.. برای پرواز به کشور و بازگشت به روزمره‌های زندگی..