جنگي بپاست ، از هر سو صدايي مي آيد ، درِ اتاقم را بستم ، چشم هايم را ميبندم ، و به چيزي ميانديشم که نميتوان گفت که هست چون چشم را تاب ديدن نيست و نتوان گفت نيست چون قلب چونان مدام نامش را فرياد ميزند كه لحظهاي آرام ندارد ، اي کرانه ي بيکران و اي طلوع بيغروب. آسمان ها و زمين گواه تواَند. آنچه داريم از هر جنس که باشد عطيه و امانتي از تواَند. جز ذکر به سناي کِه توان گفت ، درد به درمانگَه کِه توان برد ، بر درد حكيم است و بر شفا عاجل. بر هر دل شكسته لانه كرده و بر هر شر سنگها افكنده و درِ روزي بر كس نبسته.آهآنقدرها توان گفت که پايان ندارد
هزاران قلم و دفتر ، نهايت ندارد
ذرات دو عالم چِه اند ، خرده غباري
کين سرآغاز را پايان ندارد
چشمايم را باز کردم ، حال خوبي داشتم ، احساس سبکي و نشاطي سراسر وجودم را در برگرفته بود ، در را باز کردم ديگر خبري از جنگ و سر و صدا نبود ، همه جا آرام بود و من تنها.