• وبلاگ : لبـــگزه
  • يادداشت : خدايا ... عشقت را سپاس
  • نظرات : 3 خصوصي ، 49 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    جنگي بپاست ، از هر سو صدايي مي آيد ، درِ اتاقم را بستم ، چشم هايم را مي‏بندم ، و به چيزي مي‏انديشم که نمي‏توان گفت که هست چون چشم را تاب ديدن نيست و نتوان گفت نيست چون قلب چونان مدام نامش را فرياد مي‏زند كه لحظه‏اي آرام ندارد ، اي کرانه ي بي‏کران و اي طلوع بي‏غروب. آسمان ها و زمين گواه تواَند. آنچه داريم از هر جنس که باشد عطيه و امانتي از تواَند. جز ذکر به سناي کِه توان گفت ، درد به درمانگَه کِه توان برد ، بر درد حكيم ‏است و بر شفا عاجل. بر هر دل شكسته لانه كرده و بر هر شر سنگ‏ها افكنده و درِ روزي بر كس نبسته.
    آه
    آنقدر‏ها توان گفت که پايان ندارد

    هزاران قلم و دفتر ، نهايت ندارد

    ذرات دو عالم چِه اند ، خرده غباري

    کين سرآغاز را پايان ندارد

    چشمايم را باز کردم ، حال خوبي داشتم ، احساس سبکي و نشاطي سراسر وجودم را در برگرفته بود ، در را باز کردم ديگر خبري از جنگ و سر و صدا نبود ، همه جا آرام بود و من تنها.