• وبلاگ : لبـــگزه
  • يادداشت : خاطرات ستاره اي..
  • نظرات : 17 خصوصي ، 59 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4      >
     

    سلام بسيار زيباست..

    قدم رنجه بفرماييد كوچه بلاگ براي قدوم سبزتان آب و جارو شده است

    يازهرا(سلام الله عليها)

    سلام

    در راستاي اينكه همه اومدن عذرخواهي كردن از خروج بي هنگام و مكررشون من هم عذرخواهي مي كنم تا اين مثلث عذرخواهي كامل بشه

    و اينكه واقعا قصد بي احترامي نبوده و ما رو عفو بفرماييد از نوع به شدت

    شبتون پر ستاره

    سلام دلم شكست...

    ما رو هم دعا بفرما رفيق

    سلام

    خدا رحمتشون كنه

    سلام حاج آقاي عزيز

    خيلي عذرخواهي بابت ديروز و بيرون رفتنم از جلسه و اينكه بچه ها اومدن بيرون!

    راستش فكر كنم بايد به فكر يه معده و اعصاب و روحيه جديد باشم!

    بازم ببخشيد...

    خيلي دعام كنيد...

    سلام.

    فرشته بود ..

    سلام بر حاج اقا سيد واحدي گرامي
    شب خوش
    خدمت رسيدم بابت عذرخواهي
    من هرچه تلاش مي کنم هر جلسه تا اخر مثل بچه هاي حرف گوش کن و منضبط بنشينم ..نميشه که نميشه
    هربار يه قصه اي پيش مياد و لازم ميشه من برم بيرون
    خلاصه اصلا قصد بي ادبي و بي احترامي و اينها نبوده است
    اونهايي که نمي گذارند من بنشينم پاي جلسه رو شما به بزرگي خودتون ببخشيد
    متعاقبا يک فکري به حالشان خواهم نمود
    شب خووووووش
    + At 
    ...

    واي ...واي ...واي....

    اقا سيد....تمام وجودم لرزيد...

    سلام عموي زاده گرامي

    ادرس اشتباه شد .شايد حكمتي داشته

    شايد نبايد همه كس ...........

    پس مشخص شد كه شما هم از ............

    گريه شوق
    چند کلمه درد و دل با خدا

    کوچيک تر که بودم فکرميکردم بارون اشک

    خداست!!!!!!!!!!!!!!ولي مگه خدا هم گريه ميکنه؟

    چرا بايد دل خدا بگيره؟دوست داشتم زير بارون قدم

    بزنم تا بوي خدا رو حس کنم،اشک خدارو تو يه

    کاسه جمع کنم تا هروقت دلم گرفت کمي بنوشم

    تا پاک و آسماني شوم.آسمان که خاکستري

    ميشد دل منم ابري مي شد حس ميکردم که آدما

    دل خدارو شکستند و يا از ياد خدا غافل شدند.

    همه ميگفتند:"باران رحمت خداست"ولي حس

    کودکانه من مي گفت:.........خدا دلش گرفته و

    از دست آدم بدا داره گريه ميکنه!!
    براي بار دوم هم خوندم و به همون اندازه غمگين شدم ....قلم شما در بيان احساسات ستودنيه .....
    اگر كافي نت نبود و نگاه هاي دور و بر ، با اين پست گريه مي كردم.

    بعضي وقتها فکر مي کني چقدر خوب مي شد اگر آدم دردش را فرياد مي زد و باز بهتر که فکر مي کني ميبيني... دردي هم نمانده! مي خواهي اشک بريزي... اما فکر مي کني براي چه چيز؟ اشکهايت را فرو مي خوري... مثل بغض هايت... مثل حرفهايت... مثل هواي سنگين درون سينه ات... بعضي وقتها مي آيي بنويسي که سبک شوي...که نمي شوي... بعضي وقتها مي آيي حرف بزني و ميبيني چيزي براي گفتن و شنيدن نمانده...

    بعضي وقتها همه چيز سنگين مي شود و ضربان دار مي شود و مثل پتک بر سر آدم فرود مي آيد... مثل يک نيشتر بر روح... فکر مي کني به دنبال يک جوابي، و بهتر که فکر مي کني ميبيني... جاي سوالي هم نيست!

    گاهي آدم... تمام مي شود...
    هيچ باور نميکردم غمي به اين سنگيني در دل داشته باشين
    بعضي وقتها بايد صبور بود

     <      1   2   3   4      >