بعضي وقتها فکر مي کني چقدر خوب مي شد اگر آدم دردش را فرياد مي زد و باز بهتر که فکر مي کني ميبيني... دردي هم نمانده! مي خواهي اشک بريزي... اما فکر مي کني براي چه چيز؟ اشکهايت را فرو مي خوري... مثل بغض هايت... مثل حرفهايت... مثل هواي سنگين درون سينه ات... بعضي وقتها مي آيي بنويسي که سبک شوي...که نمي شوي... بعضي وقتها مي آيي حرف بزني و ميبيني چيزي براي گفتن و شنيدن نمانده...
بعضي وقتها همه چيز سنگين مي شود و ضربان دار مي شود و مثل پتک بر سر آدم فرود مي آيد... مثل يک نيشتر بر روح... فکر مي کني به دنبال يک جوابي، و بهتر که فکر مي کني ميبيني... جاي سوالي هم نيست!
گاهي آدم... تمام مي شود... هيچ باور نميکردم غمي به اين سنگيني در دل داشته باشين بعضي وقتها بايد صبور بود