• وبلاگ : لبـــگزه
  • يادداشت : خيابان گلبرگ
  • نظرات : 25 خصوصي ، 79 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مهرداد نصرتي 

    سلام سيد نازنين.

    از اين غزل حق ورديان بدم نيومد و واسه يه سري از دوستان فرستادم:

    تو آفتاب ِ نيمه‌ي مردادي، من دانه‌هاي برف ِ زمستان‌ام

    هي از تب ِ تو آب شدم ديگر چيزي نمانده‌است به پايان‌ام

    يلدا چه صيغه‌اي‌ست!؟ نمي‌فهمم... بي تو تمام ِ زندگي‌ام يلداست

    وقتي شبيه ِ شب‌پره‌ها از روز، از هر چه روشني‌ست گريزان‌ام...

    آن روزها که زندگي‌ام حول ِ چشمان ِ مهربان ِ تو مي‌چرخيد،

    وقتي رسول ِ پيکر ِ سوزان‌ات يکباره ريخت در تن ِ ايمان‌ام،

    وقتي که آيه آيه غزل مي‌خواند لب‌هات روي ِ کاتب ِ دستان‌ام،

    باران ِ واژه‌هات که مي‌باريد هي سوره سوره سوره به قرآن‌ام،

    وقتي ولي‌ِ‌عصر براي من از مسجد‌الحرام گرامي‌تر...

    تو مسجد‌الحلال شدي اي ماه، در سعي ِ راه ِ رشت به تهران‌ام

    من مرده‌ام چقدر حواس‌ات نيست... موساي ِ من عصاي ِ عزيزت کو؟

    اعجاز ِ اشتباه ِ تو... حالا من يک اژدها به هيأت ِ انسان‌ام

    زن نيستي عزيز، بفهمي من بي امن ِ دست‌هات چه تنهايم

    حالا که دست‌هاي نجيب‌ات را ديگر قرار نيست که دستان‌ام...

    انگشت‌هام در تب ِ لب‌هايت، من بين ِ دست‌هات ترک برداشت

    با بوسه‌هات زلزله برپا شد در تار و پود ِ پيکر ِ سوزان‌ام

    در امتداد ِ نيمکت ِ چوبي من ذره ذره ذره فروپاشيد

    تو ذره ذره گرگ شد و آرام چون بره‌اي کشيد به دندان‌ام

    «فاتي» به جاي ِ «فاطمه» هم خوب است. يک ذره لوس هست ولي بد نيست

    سرهم نگو. شکسته بخوان من را... حالا که تکه‌پاره و ويران‌ام...

    فاطمه حق ورديان