• وبلاگ : لبـــگزه
  • يادداشت : تجارت ميمون
  • نظرات : 2 خصوصي ، 18 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام و ارادت

    داستان بسيار جالبي به قلم مسعو بهنود - خالي از لطف نيست خواندنش:

    ديگه اون آق منصور نبود

    هشتاد نود سالي قبل در تهران و در محله درخونگاه يک جاهل سياسي بود به نام آق منصور رباطي مداح بود و به خود لقب داده بود حق نظر، در دوره صدارت وثوق الدوله، به جرم بدگوئي و گردن کشي يک چند گرفتار شد و نزديک بود به سرنوشت ديگر ياغي هاي زمان مبتلا شود، اما بعد از آن سوراخ دعا را يافت و مداحان را گرد خود آورد، خدمت بزرگان مي کرد و براي خودش دستگاهي به هم زده بود. جهال هم از او حساب مي بردند به حساب آن که لولهنگش آب بر مي داشت، از دستگاه سردار سپه ميرآبي برزن درخونگاه را گرفته بود.
    زندگيش راه مي رفت و زندگي نوچه ها و لات و لوطي هايش تامين مي شد. ولي عددي نبود، قد و قواره اي نداشت، پهلواني نکرده بود، فقط مي گفتند به فکر مردم است که آن هم بزودي يادش رفت.

    پس عجب نبود اگر نسق گرفتن از آق منصور، منتهاي آرزوي جوان هاي زورخانه رو بود و عشق لاتي ها آن روزگار. گيرم او که در جريان جمهوريت و بعد هم تظاهرات ضد قاجار و خلاصه به سلطنت رسيدن رضاشاه، دسته راه انداخته و مداحان را به صف، و خدمت ها کرده بود وانمود مي کرد که دمش به جاهاي بالا وصل است.

    در همين روزگار اصغر آب منگل، يک روز جواني کرد و سر راه آق منصور قد کشيد. آن هم وقتي که داشت براي نوچه ها رجز مي خواند که "فرمانفرما از من لم رعيتداري پرسيد و رضاخان بهم گفت کجائي آق منصورر، يک سري به کاخ مرمر بزن، بهش گفتم کوخ پيرزن را به صد تا کاخ نمي دهيم". سرمست از اين که عده اي از جوان ها زير بازارچه پاي صحبتش ايستاده اند و رهگذران بي سلام رد نمي شدند گل انداخته بود نقلش "همين ديشب صاحب اختيار پيغام فرستاده بود که آقا مستوفي الماللک مي فرمايند اگر آق منصور نبود همه جاي تهرون درخون بود، اما الان به همت آق منصور درخونگاه و سنگلج بهشت شده".

    نوچه ها و مداحان در نشئه اين رجزها مست بودند که صداي اصغر آب منگل بلند شد که گفت "حالا که آق منصور نقاره زن سبيل شاه شده چرا تخت گيوه اش سه تاست، چرا تو گوش عين الله پينه دوز کوبيده که گيوه را تخت گرفتي قدمو کوتاه نشون کردي، چرا حسن حاجي را که فقط گناهش اين بود که تملق نمي گفت انداختين گوشه خندق، چرا نان زير کبابتو ضبط و ربط نمي کني که باعث بي حرمتي محل نشه..." از اين تندتر وهني نمي شد به گنده لات شهر روا داشت. يک باره سي چهل نوچه لات دست به قمه شدند. کنايت هاي اصغر به بدجاهائي اشارت داشت، آق منصور که از کوتاهي قدش خيلي شکوه داشت با فاش شدن سه تخته بودن گيوه اش، راستي دمغ شد. و اين رازي نبود که افشايش بي عقوبت بماند.

    کلام اصغر آب منگل هنوز در فضا بود که امنيت پوشالي درخونگاه به هم ريخت، هياهو بود و صداي الله اکبر از هر سو بلند، حسين شرخر تونتاب حمام گلشن که صداي بمي هم داشت شروع کرد بر پشت بام حمام سنج زدن و وحشت انداختن، از وحشتش بود. همه محل گوش شدند. اصغر و چند تا جوجه پهلوان که باهاش بودند در اين کوچه و آن پسکوچه به چنگ لات ها افتادند تن خونينشان به خانه رسيد. يکي شان هم در خون غلتيد و بي جان شد. تا يکي دو هفته اي هم لات ها سر شب سرچهار راه عربده مي زدند و هل من مبارز مي طلبيدند. شب هاي آب انداختن به آب انبارها هم مداح ها و ميرآب ها دسته جمع داد مي زدند زنده باد آق منصور نديم فقرا، دشمن اغنيا. مردم در خانه دندان قورچه مي رفتند.
    دو سه روز بعدش درخونگاه باز آرام شد، و قصه به روزگار ماند.

    سال ها بعد خبرنگار فضولي اصغر آب منگل را يافت، هنوز جاي نيش چاقوها و کناره قمه بر دست و بالش بود. اما چون به حکايت رسيد لبخندي محو صورت پرچينش را پوشاند و گفت ما جواني کرديم اما آق منصور هم ديگر آق منصور نشد ها.

    در بين حکايت هايش اصغر آب منگل مي گفت "آن شب ما لت و پار شديم اما همان صبحش من که خونين تو جوب آب افتاده بودم، صداي يک رهگذر را شنيدم که داشت از سکه هاي قلب مي گفت. يعني خلاصه، به همت مولا، يک شبه اندازه آق منصور درآمد، رجزخواني فرمانفرما از ما درس رعيت داري مي گيرد، شيشکي انداز شد. حق نظر نبود از نظر افتاد. همان رباطي شد که اصلش بود".

    نقل است آق منصور حق نظر سال ها، بعد از وقعه درخونگاه گفته بود آن شب نفس بريدند مداح ها و بچه هاي گردن کلفت و غيرتي، فضول ها را به سزا رساندند و خاک مرگ پاشيدند بر سر محل. اما دو سه روز بعدش که از بازارچه رد مي شدم، ملتفت شدم مردم نگاهشان را مي دزدند. محبت از چشم ها رفته بود، احترام هم جا سنگين نمانده بود. فهميدم روز ما به غروب رسيده. رفتم بلکه تو تکيه، روضه سيد الشهدا بشنوم دلم باز شود، ديدم پسر بچه اي آمد و گفت آقامير حالش خوب نيست گفته امروز تکيه تحطيل است. در حقيقت بخت ما تحطيل شده بود، نفهميده بوديم