وقتي يكي دو روز از رسيدنت مي گذره و حسابي خستگيهات در ميره تازه دلتنگي وطن مياد سراغت و غربت اين جا ميگرتت!
تازه مي بيني اي عجب ما جايي بوديمو چه زود گذشت...!
حال مائيم و حسرت ديداري دوباره...!
در آرزوي ديدن ديدار دوباره ات...شوق پر كشيدن به سوي تو و شنيدن سلام نبي تو و اولياء تو...
شميم بوي تو را ديگر از كجا جز آنجا مي توان جستجو كرد...
و م اينجا خسته...دلشكسته...و دست و پا بسته، نشسته ام...
حسرت مي خورم،بغض مي كنم...ناله ناله اشك مي ريزم در فراق تو و اين هجران كه تا به كي بايد انتظار ديدار دوباره ات كشم...حال شود فرصت ديدار يا نه...
و چه زود تمام شد اين ضيافت الهي... و چه ميهماني با شكوهي...
آيا مي شود ديگر بار دعوتت را لبيك گوئيم و اينبار بندگي تحفه آوريم و با معرفت و شناخت طواف حرمت كنيم و سعي صفايت ؟!
پيمان ببنديم و البته پيمان شكن نباشيم...
آه...
آخدا...
حال مائيم و حسرت ديدار دوباره...